سلام.من 25سالمه و شوهرم 33. اوایل نامزدی فهمیدم شوهرم هرچی به من گفته دروغ بوده و فقط میخواست منو بدست بیاره. اولش خیلی دوسش داشتم ولی بعدا که متوجه بعضی حقایق شدم دیگه کم دوسش داشتم.به من گفته بود سیگارمو ترک کردم.نماز میخونم.روزه میگیرم.ولی هیچ کدوم درست نبود.البته بخاطرم سعی داشت ترک کنه و یه مدت نماز خوند ولی دیگه انجام نداد. کم کم عادت شد برام.گرچه همیشه به این فکر میکنم اونی نبود که من میخواستم. الان فقط جلوی من بخاطر احترام سیگار نمیکشه. من و خواهرم جاری همیم. ما تو یه ساختمون سه طبقه ایم با مادر شوهرم. نامزدیمون خوب پیش رفت تا زمانی که یه جاری دیگه اضافه شد و چون مادرشوهرم نمیخواستش ،بخاطر جذب مادر شوهر هروقت میاد اینجا همه کارای مادرشوهرو انجام میده. حالا دید مادرشوهرم و شوهرم باز شده و انتظار دارن منم همش اونجا کنم.من تو نامزدی کمک میکردم اما دیگه مادرشوهرم میتونه کار کنه و نخواستم ایجاد وظیفه کنم که همه کارا بعدن با من باشه. حالا اون شده عروس خوبه و ما بد.
طفلک مادرم تنهاس و کسی نیس کمکش کنه.
مشکل ازینجا شروع شد که دیدم من تو این خونه راحت نیستم.اوایل مادرشوهرم روزی 5 6 بار میومد سرمیزد بهم و میرفت. حتی شده ساعت 3ظهر و 12 شب وقت استراحت. خیلی شوهرمو لوس بار آورده و تو تفریحاتمونم مادرشو میاورد بدون اینکه قبلش باخبر باشم. دیدم واقعن احساس راحتی نمیکنم حرفامو گفتم به شوهرم. یه دعوای حسابی داشتیم و اون همش طرف مادرشو میگرفت .و آخر سر این برداشتو کردم شوهرم نصف رندگیش مادرشه و نصفش من.البته سه تا برادرن و مادرشوهرم خیلی به این پسرش وابستس.
خیلی بهش گفتم تو منو دوسم نداری و گریه میکرد میگفت من برا خوشحالیت هرکاری میکنم.ولی تو دلم میگفتم تو که منو نمیفهمی چجوری میخوای خوشحالم کنی.
از وقتی عروسی کردیم چون مسیولیت من رو دوشش افتاده بود استرس گرفته بود و خیلی فشار روش بود.روده هاش مشکل پیدا کرده بود.معذرت میخوام دستشویی نمیتوست بره.بعد که دعواهامون شروع شد تشدید پیدا کرد. و حالا مادرشوهرم از چشم من میبینه. و همش با کنایه نشون داده من آرامش رو از شوهرم گرفتم و قبل ازدواج اینطوری نبود. من فقط از شوهرم خواستم یکم رفت و آمدا کمتر شه.در حد روزی 2بار. گردشامون یکی در میون یبار با من و یبار دسته جمعی باشه. ولی شوهرم برداشت کرد من زندونیش کردم و نمیزارم مادرش راحت بیاد بره. چند روز پیش خواست تلافی کنه و گفت نمیزارم زیاد بری خونه مامانت و هفته ای یبار و اگرم بری با مامانت بیرون نمیرین. گفتم پس توام هرروز مامانتو نبین اگه میتونی. بالاخره یکم نرم شد و گذاشت برم اما نه مث قبلنا. الان من طفلی مامانمو هفته ای فوقش دوبار میبینمو و اون روزی چندبار.دلم برا مامانم میسوزه.
اینجا هیچ حس راحتی ندارم.میدونمم هیچ وقت نمیتونیم ازینجا بریم.البته مادرشوهرم زن بدی نیس.اما بعضی رفتاراش تحملش سخته برام.دوس داره درباره همه چی نظر بده و آخرش میگه البته خودتون میدونین. شوهرم انقد از دستپختش و خوبیاش تعریف کرد که دیگه حس حسادتم تحریک شد و کمکم از مادرشوهرم متنفر شدم.
حالا اجازه نمیده خواهرم بیاد خونم وقتی خودش نیست. فکر میکنه خانوادم پرم کردن.
مادرشوهرمم فهمیده ناراحتم و اومدنشو کمتر کرده.
حالا شوهرم میگه تو باعث شدی مادرم خونه پسرش نیاد.
ما تو خونوادمون مقیدیم. مامانم هیچ وقت نمیخواد مزاحمت ایجاد کنه و همیشه حتی زنگ زدناشم زمانیه که مزاحمت ایجاد نکنه.ولی مامانش زیادی احساس راحتی میکرد. فقط خواستم بتونه پسرش مستقل شده.
حالا کمکم کنین.زیاد فکر جدایی به سرم زده.آخه این زندگی اونی نبود که میخواستم.
شوهرم اونی نبود که میخواستم. دلم برا مامانم تنگ میشه و همش گریه میکنم.
اینم بگم شوهرم اختلال خواب داره و فقط 4 5 ساعت میتونه بخوابه.شبا بیداره و من به زور بیدار میمونم .چون میخواد پیشش باشم. هروقتم بخوابم تنهایی میخوابم. روزا همش خوابم و از زندگی متنفر شدم.افسرده شدم تاحدودی. قبلنا ذوقم زیاد بود ولی الان اصلا. به قبل ازدواج فکرمیکنم.که مادرشوهرم از مامانم پرسیده بیماری خاصی ندارن.قرص اعصاب مصرف نمکنن؟ ولی چرا خودش نگفت همشون اختلال خواب دارن و عصبین. برخوردشون بین خودشون با خشونته. گاهی مادرشوهر بامنم اینجوری حرف زده بهم برخورده.من تو خونه ای بزرگ شدم که خیلی آروم بودیم همه.گرچه بابای منم عصبی بود.ولی مامانم خیلی آروم و تودار بود.ما حتی نمیزاریم عروسمون توخونمون کار کنه و حالا تو ازدواج خودم برعکس شده. من نگران اینم بچه دار بشم یوقت نفهمه باباش سیگاریه؟ از خانواده شوهرم یاد نگیره خشونتو؟ البته مامان شوهرم در حین اینکه عصبیه انقد قربون صدقه بچه هاشون رفته که بقول شوهرم هیچ کدوم تشنه محبت نیستن.همشون سیرابن.
کمکم کنین.
علاقه مندی ها (Bookmarks)