مدتیست دنبال مفهموم عشق بودم!
میخواستم بدونم عشق چیست؟ آیا واقعا چهره ی واقعی عشق به این شیوه که تو جامعه بین دخترا، پسرا ،جوونا و میانسالا و حتی پیر ها باب شده ، هست.
عشق چیست که یک جوون حاضره به خاطرش تو روی پدر و مادرش بایسته ، بگه من عاشق شدم یا همین یا هیچکس؟
چیست که یک دختر و شب عروسیش وادار به خودکشی میکنه فقط بخاطر اینکه به پدر ومادرش بفهمونه که عاشق شده؟
عشق واقعا چیست که یک فرد متاهل و متعهد و وادار به بی وفایی و خیانت حال از هر نوعش(ذهنی، واقعی) میکنه؟
عشق چیست که میگند باعث میشه چشم های عاشق کور بشه و واقعیات و نبینه ، عیوب معشوقش و نبینه...
این عشق چیه که یک مجنون حاضره برای رسیدن به عشقش هرکاری بکنه ! و همان مجنون و معشوق بعد از رسیدن بهم حاضرن هرکاری بکنند تا از همدیگر جدا بشوند.
واقعا این عشق چیه که قبل آشنایی تا این حد داغه و بعد از آشنایی تا این حد سرد و یخ!
چیه که قبل آشنایی مجنون و معشوق همدیگر و یک "ابر انسان" ، یک موجود" فرازمینی" ، یک "فرشته" میبینند و بعد از آشنایی انگار تازه کم کم متوجه هرچه بیشتر زمینی و معمولی بودن موجود خیالیشون میشند.
این عشق چیه که قبل از آشنایی از معشوق بُت میسازند و بعد از آشنایی این بت به یک باره و در یک لحظه نیست و نابود میشه؟
دنبال این سوالات بودم که با نوشته دالتون ترومبو فیلم نامه نویس و نویسنده آمریکایی مواجه شدم:
***یادم هست پیش از ازدواجام، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشاش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمیآمد که او این قدر شیفتهی یک آدمِ فراواقعی و فرا زمینی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده بود!
.
ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همهی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جداییمان، چراغِ راهِ آیندهی رفتارهایام شده:
-«منو باش که خیال میکردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی میبینم الآن هیچچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
امروز که دقت میکنم، میبینم تقریبا همهی ما در طولِ زندگی، به لحظه هایی میرسیم که آدمهای خاص و افسانهییمان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ وحشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، آدمهای معمولی ایی هستند. حتی آنهایی که ما "ابرانسان" میپنداریم هم وقتی دستشویی میروند، وقتی میخوابند، آبِ دهنشان روی بالش میریزد، آنها هم دچار اسهال و یبوست میشوند، میترسند، دروغ میگویند، عرقِشان بوی گند میدهد و دهنشان سرِ صبح، بوی گند میدهد!
بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی ای ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!
اولین چارهی کار این بود که از آنها بخواهم «استاد» خطابام نکنند. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است. در قدم بعد، سعی کردم بهشان نشان دهم که من هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، نیازهای طبیعی ایی دارم. عصبانی میشوم، غمگین میشوم، گرسنه میشوم، دست و بالام درد میگیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همهی آدمها دارند.
اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:
اول؛ احترام:
حتی جلوی پای یک پسربچهی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزشتر و مهمترند.
و بعد؛ راستگویی!
به عقیدهی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگتر و انسانیتر از راستگویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.
اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.
.
اینهایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوقها هم میآید.
به یک دلدادهی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی، در خلوتش، یک شامپانزهی تمامعیار میشود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»
همهی ما آدمایم. آدمهای خیلی خیلی خیلی معمولی.
دالتون ترومبو: فیلمنامهنویس و نویسندهی امریکایی.***
بسیاری از ما به تفاوت های بین عشق و دوست داشتن توجهی نکرده ایم، در حالی که این دو مفهوم، در عین شباهت ها تفاوت های زیادی با هم دارند. علی شریعتی در این رابطه می نویسد:
«عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی اندیشد که کیست؟! یک «خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزد یا همواره یکجانبه می ماند و گاه، میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم می نگرند، احساس می کنند که همدیگر را نمی شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.»
«اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و زیر نور سبز می شود و رشد می کند و از این روست که همواره پس از آشنایی پدید می آید، در حقیقت، در آغاز دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند، و پس از «آشنا شدن» است که خودمانی می شوند - دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رودربایستی ها، احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرّار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم می گریزد - و سپس طعم خویشاوندی، و بوی خویشاوندی، گرمای خویشاوندی، از سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان، خود به خود، دو همسفر به چشم می بینند که به پهن دشت بیکرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افق های روشن و پاک و صمیمی «ایمان» در برابرشان باز می شود و نسیمی نرم و لطیف - همچون یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه دردآلود نیایشش، مناره تنها و غریب آن را به لرزه می آورد.»
**********************************
شما همسرتون ، از روی شناخت انتخاب کردید، معیارهاتون گذاشتید جلوتون و ایشون و انتخاب کردید ، حتی مدتی نسبت بهشون علاقه داشتید ، اما انتظار داشتید ایشون مانند موجود فرازمینی تصورتون باشند، مانند او عمل کنند ، غافل از آنکه نه همسرتون نه فامیلتون هیچکدام فراواقعی نیستند،
هردو انسان هستند ، درست مانند شما!
هردو در زندگی اشتباهاتی دارند درست مانند خود شما !
چه بسا فامیلتون اشتباهاتش در زندگی خیلی بیشتر از همسر فعلیتان میبود ، شایدم نمیبود من نمیدونم ، اما شما هم نمیدونید چون ایشون خیلی خوب نمیشناسید.
ترم پیش با پدر علم رشته ام یک درس برداشتم، استاد خیلی حاذقی بودن، همیشه میگفتن هیچکس و نمیتونی بشناسی تا باهاش زندگی نکردی !!سازگاری یک فرد و با محیط اطرافش و زمانی میتونی درست بسنجی که باهاش زندگی کنی .
میخوای طرفتو بشناسی ، شرایط محیط زندگیش و تغییر بده، اونو وارد محیطی بکن که با زندگی الانش خیلی فرق داره،اصلا عصبانیش کن ، اونوقته که میتونی با آنالیز واکنشاش بشناسیش ، با تغییر شرایطته که میتونی یک نفر و بشناسی ورگرنه در یک محیط پاستوریزه ثابت و یکنواخت و قانون مند هیچوقت نمیتونی یک فرد و بشناسی ، و درجه سازگاریش با شرایط و بسنجی.....
البته ایشون قدرت بیان بسیار زیبایی داشتند ، خیلی بهتر از من این موضوع و بیان میکردن و مثال میزدند، ولی خب مضمون حرفشون در کل در همین حدود بود، شما در حال حاضر با همسرتون زندگی میکنید ، ولی با اون خانم هیچوقت زندگی نکردید ، فقط یک تصور فراواقعی ازشون دارید ، در ذهنتون از عشقتون بُت ساختید ؛ این بت با شناخت فرومیریخت شک نکنید ؛ چون همیشه آن چیزی که ما تصور میکنیم با واقعیت زندگی خیلی فرق داره!
خصوصا اگر پای احساس مثبتی چون عشق در میون باشه!
اما همسرتون را در محیط واقعی با تغییر شرایط دارید میبینید ، هیچوقت قابل مقایسه با فامیلتون نخواهند بود.هیچوقت! سطح شناختی که از فامیلتون دارید با شناختی که از همسرتون دارید ، به اندازه ی زمین تا آسمان فرق دارد.
در پایان این هم بگویم؛ دقت کردید من به جای بکار بردن کلمه "عشق" از کلمه "فامیل" استفاده کردم، بخاطر اینکه یکجور همزاد پنداری با همسرتون پیدا کردم، حتی منی که یک غریبه هستم ، دوست نداشتم با بکار بردن این کلمه در برابر شوهر همسرتون یعنی شما نسبت به همسرتون ظلمی کرده باشم!
گلایه ای از شما دارم، امیدوارم من را ببخشید بابت عنوان این گلایه، شما در خصوص عدم انجام طلاق همش حرف از ترس از مادیات و آبرو کردید، اما حرفی از احساس آسیب دیده همسرتان نکردید، من یک غریبه بودم ، نه همسرتون من رو میشناسن نه من ایشون را ، مطمعن هم هستم این تاپیک و هیچوقت نخواهندخواند، ولی بازهم احساس عذاب وجدان نسبت به ایشون داشتم از اینکه کلمه عشق و نسبت به همسرشون یعنی شما بکار ببرم.
شما که همسرشون هستید چرا این کلمه و بارها و بارها در ذهنتان بکار میبرید؟ این کلمه و نه من، نه هیچکس دیگر نمیتونه از ذهن شما پاک کند؛ مگر خودتان با نیروی اراده خودتان!
شما در ابتدا اشتباه کردید که قبل از اینکه از ذهنتون و زندگیتون احساسی که نسبت به فامیلتون داشتید و پاک کنید ازدواج کردید ، متاسفانه این خانم هم جز فامیلتون هستند و شما ایشون و میبینید ، نمیدانم همسرتون تا چه حد در جریان این ماجرا هستن اصلا در جریان قرار گرفتن یا خیر، اما امیدوارم با عادی شدن زندگیتان و بیشتر شدن مسولیتتان و مشکلتتان در زندگی و شناخت بیشتر اشتباهات و عیوب همسرتون که مانند هر انسانی اشتباهاتی خواهند داشت خدایی نکرده شرایطی پیش نیاد که به سمت این موجود فراواقعی گرایش پیدا کنید و خدایی نکرده با تشکیل ارتباطی نادرست روح و جسم همسرتون و خودتان را آزرده خاطر کنید.
خالصانه محبت کنید ، مطمعن باشید، همین محبت شما نسبت به همسر باعث میشه دیواری که بین روح خودتان و ایشان قرار دادید از بین برود.
یادتان باشد همسرتان شمارا پذیرفت ، که همیشه تکیه گاه قلب و روح و احساسش در زندگی باشید، اما اون خانم هرگز حاضر به قبول شما نشد. وحتی بعد از شما هم لحظه ای حاضر نشد مهمترین سرمایه های زندگیشون و در اختیار شما قرار دهند، کاری که همسرتون قبل از شما با کمال میل انجام داد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)