با عرض سلام خدمت دوستان عزیز
راستش داستان من از چندین ماه پیش شروع شد ...
این خانم ورودی سال بعد ما بود که تو چند کلاس ایشونو میدیدمش و ازش خوشم اومد ...
اما از همون اول قبل اینکه اقدامی از طرف من صورت بگیره یه مشکلاتی بود؛
ایشون دختری شیطون و شلوغ بودن که پسرا با اسم کوچیک صداش میکردن و به العکس!
تو جمع پسرانه که بودن شوخی خنده داشتن با هم.... کلا راحت بودن ...
سه تا رابطه قبل از من داشتن که یکیشون زیر نظر خانواده بوده به گفته خودشون، دو تاشونم همکلاسی خودم بودن که مدت کوتاهی با هم بودن
به خاطر همین موارد من اون اوایل یه ذره مردد شده بودم که برم جلو یا نرم تا اینکه از طریق یکی از دوستان اون از علاقه من با خبر شد و چراغ سبز نشون داد ...
منم از طریق لاین باهاش صحبت کردمو ...
از همون اول بهش گفتم اگه به من علاقه نداری، اگه دلت پیش کسی دیگست، اگه منو نمیخوای، همین اول بگو تا شروع نشه، چون اینجوری برای دوتامون بهتره ... که میگفتن من نمیتونم وارد رابطه با کسی بشم و من نه میگم میخوام نه میگم نمیخوام! این بود جوابش!
گذشتو گذشت تو این مدت چند بار با هم تموم کردیم که خدا شاهده همش تقصیر اون بود ...
همش کم محلی میکرد همش بی مهری میکرد ... که این آخری گفت به خاطر این بوده که وابستت نشمو این حرفا ولی همش بهونه بود ...
همیشه بهش میگفتم که من با این کارات مشکل دارم ...
اوایل میگفت من میخوام عوض شم و میشم ...
تا اینکه یه مدت که با هم کات کرده بودیم، از یه طریقی فهمیدم همون جوری که با من تو تلگرام حرف میزده با چندتا همکلاسی دیگه هم حرف میزده به اضافه یه نفر که پسر دوست باباش بود ...
که میگفت 25 ساله پدرش با دو نفر دوسته و رفت و آمد خانوادگی دارن که این پسر یکیشون بود .
وقتی اینو فهمیدم کلی بهش حرف زدمو رابطه رو قطعش کردم، تا اینکه ترم جدید بازم چند بار پیامک داد که منو ببخش من اون کارو کردم که تو بیخیالم بشی ...
بازم با هم شروع کردیم میگفت با اون پسر دوست باباش مثل خواهر برادریمو این حرفا ...
همکلاسی ها هم گفت در حد همکلاسی با هم صحبت میکردیم ...
تا اینکه یه شب داشتیم حرف میزدیم آخرش گفت دوست دارم! برای اولین بار!
شب بعدش یه دفعه گفت که من با یکی از دوستام صحبت کردم، گفت که تو نمیتونی خودتو تغییر بدی تو نوزده سال اینجوری بودی، اون پسرم نمیتونه قبول کنه چنین چیزیو پس بهتره تموم کنین!
بر خلاف میل باطنی من،تموم کردیم ...
فردا صبحش تو دانشگاه دیدم با اون همکلاسم که قبلا باهاش بود دارن صحبت میکنن
کشیدمش کنار بهش کلی حرف زدم ... گفت من با کسی نبودم تا امروز، ولی از امروز انتخابمو کردم هم اون منو دوسم داره هم من اونو ... ( دو شب قبلش به من گفته بود که دوسم داره!)
من بیستو یک سالمه و اونم نوزده سال
خدا شاهده از اولش قصد ازدواج داشتم باهاش فقط میخواستم یه شناختی از هم پیدا کنیم و بعدش پا پیش بذارم ولی اینجوری شد ...
حالا من هر وقت میبینمش تو دانشگاه کلی حالم خراب میشه هنوزم،پیش خودم میگم چرا نباید این اون جوری بود که من میخواستم چرا این کارو کردم مگه من چی کم داشتم؟!
هنوزم وقتی میبینم با پسرا تو دانشگاه حرف میزنه بگو بخند را میندازه اعصابم خورد میشه
(میگفت تو خانواده اینجوریه، با پسرا راحته)
حالا ازتون خواهش میکنم که یه راهکاری به من ارائه کنید که بتونم با این موضوع کنار بیام...
واقعا دارم داغون میشم، چند وقته سریع گریه میفتم ! سریع عصبی میشم ...
جالبه بدونید که از نظر ظاهر این حرفا من کاملا سرتر از اون هستم ...
با همه این حرفا هنوزم دوسش دارم هنوزم همیشه بهش فکر میکنم ...
همه کلاسایی که دارم هم با اونه :(
به نظر شما مشکل از منه ؟!؟ یعنی خیلی حساسم به رفتاراش با پسرا؟؟
اگه مشکل از منه که بهم بگید تا رو خودم کار کنم ...
الان واقعا نمیدونم چیکار کنم... خواهش میکنم کمکم کنید
خیلی طولانی شد ولی خواهش میکنم که کامل بخونیدش چون دارم کم میارم واقعا...
با تشکر فراوان
علاقه مندی ها (Bookmarks)