از پدرم متنفرم.چرا ؟!با وجود اینکه از خیلی پدرهای دیگه بهتره بازم ازش متنفرم .از بداخلاقی هاش .از رفتار خشنش.از بی پولیش .از اینکه بیست وچهار ساعت پای کشتی کج و اخباره .از سرنوشت مهاجرهای سوری که هر روز مجبورم بهش گوش بدم از جان سینا و باتیستا از غر زدن هاش واسه اینکه کی چیکار کرده .کی چقدر پول داره .از صدای بلندش که وقتی فحش میده تا صد تا خونه اونور تر میره.از بیکاریش که بعد از بازنشستگیش از روی مبل خونه اونورتر نمیره.
از خودم بیشتر متنفرم.از اینکه به دنیا اومدم .از اینکه زنم .از اینکه صورتم مشکل داره پس نمی تونم هیچوقت ازدواج کنم.از اینکه شغل و کاری ندارم و مثل انگل و زالو به این خانواده چسبیدم .از اینکه عرضه کار پیدا کردنو ندارم.از اینکه با وجود فوق لیسانس بودنم هیچی نیستم.از اینکه چون زنم نمی تونم مثل برادرم مستقل زندگی کنم.از اینکه حس می کنم فامیل یه جوری بهم نگاه می کنه.
از خدا دلگیرم(جرات ندارم بگم بدم میاد)چون با وجود اینکه تواناست اجازه داد اون دکتر احمق صورتمو ناقص کنه .چون با وجود ناله های من هیچ کمکی بهم نمی کنه .و از همه مهمتر چون میگه خودکشی حرامه.ای کاش خدایی وجود نداشت .اگه بهم ثابت بشه که اخرتی وجود نداره همین الان خودمو خلاص میکنم.هرچند بعید می دونم با وجود اعتقادم دیگه صبری برام مونده باشه.احتمالا اخراشه.چیزی نمونده .بالاخره میرم تو بیابون و خودمو خلاص میکنم.اونوقت جسدم هم به دست پدر ومادرم نمی رسه تا آبرشون ریخته بشه.فکر می کنن ناپدید شدم..
علاقه مندی ها (Bookmarks)