<br><br>بیشتر کاربرهای اینجا خانم ها هستند چون گویا خانم ها بیشتر دستخوش تحولات روحی و روانی مشکلات قبل و بعد از متراکه میشوند اما من هم که مرد هستم وضع بهتری ندارم. به نظرم بستگی به این دارد که کدوم یک از طرفین برای زندگی مشترک ارزش بیشتری قایل باشد و احساسی تر باشد. هرچه به زندگی پایبند تر، مشکلات جدایی بیشتر<br>من خودم که خیلی داغونم با اینکه مردم ولی از جدایی بیزارم. زنم خیلی اذیت میکنه خیلی بهانه میگیره ولی با اینحال سخته جدا شدن.<br>تو چند روز چند کیلوکم کردم شبا هم خواب ندارم همش بیدارم.<br>یکبار قبل تر هم که قهر کرد از خونه رفت و اعلام جدایی کرد چند روز حالم داغون بود. یهو تو خونه بی اختیار هارهار گریه میکردم. <br>برعکس من خانمم، ماشالاه انگار رباته. تا حالا اشکش رو ندیدم. یبار قهر کرد اومد اسبابشو جمع کنه بره کلا، موقع جمع کردن اسباب انگار نه انگار، لبخندم میزد اگر روش میشد.<br>زندگی مشترک براش اصلا مهم نیست و خیلی راحت میگه جدا بشیم. برعکسش منم، اصلا تصورش هم برام مشکله. شاید هم منو دوست نداره که اینجوریه. 3ماه قهر باشیم دلش تنگ نمیشه، ابراز ناراحتی نمیکنه. اگر بهش اطمینان نداشتم فکرمیکردم کس دیگه داره اما میدونم تو این خط ها نیست.<br>بهر حال گفتم اینجا بیام شاید یه همدردی پیدا بشه یکم زار بزنیم آروم بشیم<br>و اما داستان زندگی من (برای کسایی که حوصله دارند)<br>من 36 سالمه و 5 سال و نیم پیش با همسرم ازدواج کردم. قبلش یکسال و نیم باهم دوست بودیم و به اصرار همسرم باهاش ازدواج کردم در حالیکه خانواده ام علیرغم مخالفت بخاطر من چیزی نگفتند.<br>داستان دوستی ما هم خودش یک مثنوی هستکه میگذرم<br>یکسال بعد از ازدواج ویزای مهاجرت من اومد چون کارهای پروندم را قبل از ازدواج انجام داده بودم و در آخرین لحظات اسم خانمم هم اضافه کرده بودم.<br>در حالیکه در ایران بودم یک کار خوب از کشوری که ویزاشو داشتم بهم پیشنهاد شد و تصمیم گرفتم که بیام. اول خواشتم تنها بیام تا اگر شرایط خوب بود بعد خانمم بیاد که قبول نکرد و باهم اومدیم. در خونه قفل و با دو تا ساک اومدیم (بعدا اسباب توسط خانواده فروخته شد)<br>من کار خوب با امکانات خوب داشتم و همه چیز خوب بود جز بیکاری خانمم که بیتابی میکرد. من هم یک کار مرتبط براش در شرکتی که کار میکردم درست کردم (که البته بعد از اینکه من از اونجا رفتم عذر ایشون رو خواستن)<br>زندگی ما خیلی خوب بود و اینجا همه چیز را دوباره خریدم از لوازم منزل تا ماشین و ..<br>من هیچ چیزی جز زندگیم برام مهم نبود، هیچ دوستی نداشتم هیچ لحظه های بیرون خونه تنها نبودم و همه وجودم واسه زن و زندگیم بود<br>دو سال پیش هم یک خانه خریدم که به میل خودم 30% آنرا بنام همسرم کردم<br>ما همیشه قهر و دعوا داشتیم اما همیشه عاشق زندگی و زنم بود<br>از حدود 8ماه بعد خرید خانه مشکلات ما با سفرمان به ایران شروع شد با اولین بی حرمتی خانمم به مادرم. از همانجا خانمم که اتفاقا با خانواده من رابطه خیلی خوبی پیدا کرده بود و خانوادم خیلی دوسش داشتن شروع کرد به بهانه گیری و گیر دادن به خانوادم<br>این موضوع من را ناراحت میکرد اما جدی نمیگرفتم. متاسفانه این مشکل حادتر و حادتر شد.<br>دعواهای ما زیاد شد و خانمم هر روز با یک بهانه جدید به خانوادم پیله میکرد ( در حالیکه ما کجا و اونا کجا)<br>تا اینکه 4ماه پیش پدر و خواهرم اومدن خانه ما برای نزدیک به دو ماه. دعواهای ما بیشتر شد.<br>تا اینکه یک شب همسرم جلوی همه شروع به پرخاشگری کرد و قهر کرد و از خانه بیرون رفت. بعد از اون هم من باهاش قهر کردم و اون هم برای بدرقه پدرم به فرودگاه نیامد و.. قهر ما ادامه داشت تا اینکه من از روی عصبانیت از رفتار ایشون به مادرم تلفنی گفتم که باید جدا بشیم یا رفتارشو اصلاح کنه این نمیشه که اینجا بخوره بخوابه هرکاری خواست بکنه و ... خلاصه ایشون هم با همین بهانه اسبابشو برداشت و از خونه رفت و پیام داد که من حرفات رو شنیدم و رفتم و دیگه همه چیز تمام شده.<br>روز بعدش با ماشین دوستش اومد که باقی اسبابشو ببره که من ناراحت شدم کلی جلوش اشک ریختم و ... و قرار شد که بریم اسباشو بیاریم. البته گفت که رفته گردن بند یادگاری مادرم رو فروخته و .. در حالیکه نیاز به پول نداشت چون از حساب مشترک من پول کافی برداشته بود قبلش..<br>خلاصه بعد که برگشت با شنیدن کارایی که کرده بود و اصلا پشیمون نبود من باز ناراحت شدم و بعد یکشب دوباره دعوا و... گفت پس چرا منو برگردوندی منم گفتم حالا میخوای بری برو و دوباره همه اسبابش رو جمع کرد گذاشت تو ماشین باهم رفتیم یک اتاق کرایه کرد توی یک خونه و رفت<br>بعد 4روز متوجه شدم که اعلام جدایی کرده. من هم سراغ خانمی که از آشناهامون رفتم وایشون گفت که خانمت خونه دختر منه و اونجا چون کثیف بود و سه تا مرد تو اون خونه بودن نذاشتیم اونجا بمونه.<br>من گفتم مشکل من چیه که رفته اعلام جدایی کرده؟ ایشون هم بعد کلی حرف گفت من میگم بیاد خونه باهم حرف بزنید. دوباره اومد و قرار شد که قول بدیم خوب باشیم و زندگی کنیم<br>اما متاسفانه همچنان قهر و دعوا داریم. کافیه من تلفنی با مادرم خرف بزنم دقیقا بعدش دعواست.<br>هرچقدر تعداد تماس ها را کم کردم باز فایده نداشت. <br>خلاصه دو هفته پیش دوباره دعوا و توهین و فحش و ... و قهر تا اینکه گفتم باید جدا بشیم اون هم گفت جدا بشیم و اسرار کرد که همون فردا بریم دنبال جدایی. البته من بخاطر ماموریت کاری خونه نبودم این دو هفته. دو روز بعد از اینکه من از خونه اومدم زنگ زد و بعدکلی دعوا و توهین گفت نمیخوام جدا بشم اما من گفتم که تو رفتارت روتغییر نمیدی همش دعوا راه میندازی اینجوری نمیشه<br>چند روز پیش همون خانم آشنامون زنگ زد گفت زنت گفته دوباره دعوا کردید اگر نمیتونید بیاید جدا بشید. <br>گفت همسرت هم دوباره رفته اعلام جدایی کرده. منم گفتم پس دیگه کاری نمیشه کرد. حالا قراره بریم بشینیم صحبت کنیم جدا بشیم. بدبختی اینه که اینجا موقع جدایی همه اموال تقسیم میشه و دسترنج اینهمه سال جون کندنم میره تو جیپ خانمم. هم زندگیم میره هم داراییم<br>خلاصه حالم بد حالیه. بقول شاعر، ابرهای همه عالم شب وروز ، در دلم می گریند<br>نه میشه با این رفتاراش زندگی کرد نه تحمل جدا شدن دارم. زندگیم و 7 سال عمرم میره<br>در همه موارد موفق هستم غیر این مورد که پای یک نفردیگه هم وسطه<br>شما هم یه نظری بدید که چه کنم شاید مشکل از منه.<br><br><br><br>
علاقه مندی ها (Bookmarks)