به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 12 , از مجموع 12
  1. #11
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 11 آبان 95 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1394-4-12
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,266
    سطح
    19
    Points: 1,266, Level: 19
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مامان منم دقیقا با شما هم عقیده است بنیتا 20 عزیز و میگه گذشته رو فراموش کن ولی هر بار که اینا رو می بینم یه نیش و زخم زبونی برای آزار دادن من دارن شوهرم هم مثل همه آدم ها خوبی ها و بدی هایی داره از جمله اینکه آدم خسیسی نیست و اگه بخوام چیزی بخرم مخالفت نکرده و یا با یک مخالفت جزئی با کارم موافقت کرده با کار کردن یا ادامه تحصیلم مخالف نیست اما کاری نیست مگه اینکه بخوام کاری خودم راه بندازم که پولش رو نداریم و برای ادامه تحصیل هم در مقطع دکتری تو شهری که زندگی می کنیم رشته من از مقطع کارشناسی وجود نداره از روزی که خودم رو شناختم دوست داشتم تحصیلاتم رو تا آخر ادامه بدم اما بنا به سرنوشت میسر نشد و این شاید یکی از بزرگترین سرخوردگی هام تو زندگیمه بعد از کارشناسی ارشد پسرم به دنیا اومد و من سال ها از این قضیه دور شدم مادر شوهر فکر می کرد من مشکل دارم و نمی تونم بچه دار شم و مدام ما رو برای بچه دار شدن تحت فشار می گذاشت و این ور اونور گفته بود الان که دکتر های زیادی هستن اگه می رفتیم بیرون می گفت رفتین دکتر خلاصه به شیوه های گوناگونی می خواست این رو القا کنه من مشکل دارم حتی بعد از تولد پسرم یکی از فامیل ها زنگ زده بود می خواست بدونه من کدوم دکتر رفتم مشکلم حل شده و بچه دار شدم آخه عروسش سالهاست که بچه دار نمی شه و پدر شوهرم هم گفت ما مشکل نداشتیم عموی من هم تحت سلطه این زنه و بارها خودم شنیدم که گفته حالا بچه هاش بزرگ شده و من مریض شدم زیادی پاشو از گلیمش دراز می کنه و گرنه جرات نداشت حرف بزنه و فکر می کنم به دلیل ترس از زنش که مبادا اگه روزی بهش احتیاج پیدا کرد اون ولش کنه یا کمکش نکنه باهاش همراه می شه اگه خانواده شوهرم نباشن تا حدود زیادی از شوهرم راضی ام ولی اونا وقتی می بینن شوهرم هوامو داره یا محبت می کنه می خوان بین ما رو بهم بزنن شوهرم آدم خیلی ساده ایه و اصلا بدی های اونا رو بدی نمی دونه و همیشه سعی در توجیه رفتار ها و کارهاشون داره و هر دفعه ام می بینه با این کارش ما باهم مشکل پیدا می کنیم اما بازم این کارشو تکرار می کنه می گه نمی خوام بینتون بهمبخوره در حالی که سال ها پیش این اتفاق افتاده و سلول به سلول من ازشون متنفره و دلم نمی خواد ببینمشون فقط به خاطر بچم و زندگیم سعی می کنم ظاهرمو حفظ کنم و دقیقا همه این ها رو می دونه فکر می کنم چون نمی تونم جوابشونو بدم اینا مثل یک بمب تو وجودم جمع می شن و بعد منفجر می شم به لحاظ ظاهری از همسرم سرترم همه دوستام و کسانی که دورادور توی دانشگاه منو می شناختن می گفتن چهره خاصی دارم و جذاب مثلا هر کسی نمی دونست فکر می کرد دماغمو عمل کردم ولی شوهرم هیچوقت توجه خاصی به من نداشت شاید این مسئله تا حدودی تو مردای خانواده پدریم صادق باشه که چیزی رو به زبون نمیارن در این موارد اگه آرایشگاه رفتم هیچ وقت نگفت زشت شدی یا خوشگل شدی موهامو رنگ کردم همینطور به تمیزی خونه خیلی اهمیت می دم هیچ وقت ارزشی برای این مورد برام قائل نشد اگه گفتم دوست داشتم فلان جا هوامو داشته باشی فلان انتظارو ازت داشتم به حالت مسخره واری منو تمسخر کرده و گفته وای وای اگه از خانوادش ناراحت شدم یه جورایی با رفتاراش منو بیشتر عصبانی کرده توی خونه حتما باید بگم پاشو تو این کار کمکم کن تا پاشه اونم با کلی لفت دادن طوری که نمی خوام دیگه اصلا از جاش پاشه همه اینا به دلیل تک پسر بودنشه قبلا گفتم که مامان خانومش به خودش می نازید که به پسرش نگفته برو نون بگیر فقط از خدا می خوام تمام عمرشون از من دور باشن می تونم رفتار های شوهرمو تا حدودی تحمل کنم ولی اونا رو نه می ترسم همونطور که زمانی که پیششون بودیم و روزهایی که اونا میان یا ما می ریم اونجا زندگیمونو جهنم می کنن بیان تو این شهر و زندگیمو از هم بپاشونن بار ها اینو گفته که می خواد بیاد اینجا با خودم می گم که اگه اون روز رسید و بار و بندیلشو خواست جمع کنه و بیاد بهش زنگ بزنم بگم برای چی می خوای بیای اینجا و آرامش ما رو بهم بریزی شما و زنت به جایی که زندگی می کنید خیلی می نازید می خواید بیاید اینجا چیکار کنید بازم مثل اون سال ها ما رو به جون هم بندازید بیکار که هستید کاری جز دخالت کردن و امرو نهی و تعیین تکلیف ندارید اگه اینا تو این شهر باشن مطمئنم نمی تونم مثل سال های پیش یا الان که هر 4-5 ماه یکبار می بینمشون میگم اشکال نداره می رن تحملشون کنم می دونم با بودن اونها کنار ما زندگی ما و بچمون نابود می شه چطوری بهشون بفهمونم که پیش ما نیان

  2. #12
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 11 آبان 95 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1394-4-12
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,266
    سطح
    19
    Points: 1,266, Level: 19
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اونا با حرف هایی که زدن اعتماد به نفسمو ازم گرفتن علی الخصوص که همسرم هم شاهد بود و سکوت کرد این باعث شد احساس خیلی بدی نسبت بهش پیدا کنم و جالب اینجاست که مثلا در مورد همون خوابگاه وقتی اون دعوا رو راه انداختن حق رو به بابا مامانش داد یعنی من باید لال می شدم و حرف نمی زدم کلا نمی تونن تحمل کنن که کسی نظری مخالف باهاشون داره یا از خودش در برابر توهین هاشون دفاع کنه می خوان فقط لال شی و اونا احساس قدرت بهشون دست می ده و حق رو به خودشون می دن از این به بعد تصمیم گرفتم جواب حرفاشونو بدم و اگه گفتن این کارو بکن برعکسشو انجام بدم دیگه از این همه خودخوری خودم و اینکه بعدش به شوهرم غر بزنم خسته شدم دیگه بسمه دیگه این طوری نمی تونم ادامه بدم به همسرم هم گفتم اگر ازشون دفاع کنی خودت می دونی اگه مامان خانومت گفت فلان بهش می گی کار هاش و حرفاش در برابر کارها و حرف های شما بوده از اینکه بیان زندگیمو جهنم کنن خسته شدم بیان مارو به جون هم بندازن بعدشم پا شن برن متاسفانه همسرم حد و حدودشونو بهشون نشون نداده ولی من از این به بعد می خوام نشون بدم و اینکه ما بیکار نیستیم که فرمایشات ریز و درشتشون رو اجرا کنیم به خاطر رفتار های سابقشون ازشون می ترسیدم و می ترسم ولی دیگه هر آدمی یک ظرفیتی داره و شوهرمهم دقیقا چند روز پیش همینو بهم گفت گفت تو ازشون می ترسی و راحت خودشو کنار می کشه می گه من نمی تونم بهشون چیزی بگم تو بگو حالا که این طوریه باشه من بهش می گفتم هر چی باشه پدر و مادر توان تو اگه بگی بهشون بهتره هر چقدر ناراحت بشن ازت نمی گذرن ولی اگه من بگم بیشتر از این ازم کینه به دل می گیرن مادرش می شینه پای فیلم های ماهواره ارجیفی که می بینه به زندگی ما نسبت می ده از لحاظ ظاهری خوبم و اینو می دونم ولی سعی در این داره که بگه تو زشتی تنها مشکلم اینه که قدم بلند نیست که به اندازه کافی سرکوفت شنیدم در حالی که خودش و دختراش هم نه قد بلندی دارن و نه قیافه زیبایی و همه این کار ها رو به خاطر عقده ای که تو دلش هست می کنه خواهرم می گه تو این آدمو خیلی برای خودت بزرگش کردی و اهمیت دادی در حالیکه ارزش نداره که اصلا تو زندگیت به حسابش بیاری تنها چیزی که بهم آرامش می ده اینه که مطمئن بشم تا آخر عمرشون ازم دورن فکر می کنم تو خونه نشستن زیادی و فکر کردن بهشون مغزمو نابود کرده هر روز تو ذهن خودم باهاشون دعوا می کنم به قول بابام اگه این طوری پیش بره خودمو نابود کردم نمی دونم چیکار کنم که از ذهنم پاک بشن


 
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:14 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.