باید این غم لعنتی تموم بشه. اما نمیشه. من حس تنهایی و غم زیادی دارم. حس از دست دادن و این روزا روزهای سوگواری منه. با هر نشونه ای از جانبش به سمتش میرم. تمام جسم و روحم فریادش میزنه. توی خیالم در آغوشم میگیرمش و قلبم مملو از سنگینی میشه. باید تحمل کنم. اون اصلا خوب نبود
اونقدر بد بود که برای بد بودنش می تونم به راحتی به جهنم واصلش کنم. یه آدم هرزه و همه جا گرد. کسی که یه عالمه تعدد روابط داشته. کسی که وقیحانه حرف میزنه . کسی که حتی در حضور تو به تو خیانت می کنه. کسی که با خودش صادق نیست. مشکل روحی و روانی داره. خانواده از هم پاشیده ای داره. تحصیلات نداره. کسی که از لحاظ ظاهری هم حتی اونقدر زیبا نیست. یه نفر به من بگه من چه مرگمه?????
اون آدم نه کلاس صحبت کردن داره و نه پیشینه خوب. چیزایی در موردش می دونی که اگه هر کدومش رو به یه آدم عاقل بگی به ریشت میخنده. پس چرا بهش فکر می کنم؟؟؟ چرا با وجود اینکه عمری به عاقل بودن خودم قسم میخوردم اینهمه دیوونه شدم؟؟؟ این حسی که الان دارم عشقه؟ عشق نیست. یه نیاز روحیه. یه حس لعنتی خواستن که توش هزار تا مگو هست.
تو به اون نیاز نداری. و نیاز اون به تو اصلا مهم نیست. مهم نیست که عاشقت بوده یا نه. مهم نیست که بهت فکر می کنه یا نه. اون میخواد فراموشت کنه. از ته قلبش ازت خواست اگه به هر دلیلی سراغت اومد ازش دور بشی. جوابش رو ندی. بزاری بره. بره پی زندگیش بره پی کسی که منتظرشه
من رهاش کردم. اما توی قلبم نه. در واقعیت اون میره و واونی که می مونه یه قلب شکسته از جانبه منه که هر روز داره بزرگ و بزرگ تر میشه. من منتظر می مونم تا التیام این زخم روحم رو سیراب کنه
تو حتی عاشقی رو بلد نبودی. تو حتی زندگی رو بلد نبودی. تو هیچ بودی در میان تمام داده های من. در میان همه اونچیزاییکه من از زندگی داشتم تو نمره ای نداشتی
فقط خیلی از خود مچکر بودی که من خندم میگرفت. فکر می کردی که خیلی پولداری اما حتی اونم نبودی. یه آدم شکاک و بدبین و بددل. کسی که همه رو درحصار خودش میگیره اما خودش در هیچ حصاری نمیره. کسی که زن ها نگاه ابزاری داره. کسی که اگه از سکس و هم آغوشی نگه دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداره. کسی که قدش بلنده اما مغزش کوتاه. کسیکه من وقتی کنارش نشستم بوی عرق تنش اذیتم کرد. وقتی حرف زد بوی بد دهانش باعث شد حالم بد بشه. وقتی کفشاش رو درآورد بوی جوراب و بوی بد پا میداد.
من تنم بوی عطر میده. بوی تمیزی. بوی حس خوب زنانگی. من خودخواه نیستم ولی چون زن بودن رو یاد گرفتم اگر اراده کنم ....من اراده نمیکنم. من نمیخوام از زن بودنم سواستفاده کنم. من متانت و وقار زن بودن رو رها نمیکنم. به هیچ قیمتی
من موفقم. خانواده ای دارم بهتر از برگ درخت. من خدایی دارم که ثانیه های و روزها منو همراه داره. بهش تکیه کردم به قدرت کائنات برای رسیدن به هدفهام تکیه کردم. به انرژی مثبتی که از دنیا مییگیرم. اونقدر زنده نیستم که غصه ها منو تو خودشون حل کنن
قبول قبول
با همه اینا که گفتم من بهت دل بستم. اشتباهه ولی دل دادم. من عاشق کسی شدم که لیاقت نداره و اگه اینجا بگن عشق کوره آره کوره.ولی من عیب هاش رو می بینم اما باز هم دوستش دارم این یه جور جنونه. این عین دیوونگیه
قبول کردم که مشکل از منه
اما خدا رو شکر توی همه این دیوونگی ها یه نیروی محکم و قوی در درونم هست که میگه اگه صبوری کنم این زمان طی میشه و من رها میشم. اگه صبوری کنم میگذره. و بعدها وقتی به این لحظه نگاه کنم فقط دلم میخواد بگم که عشق رو تجربه کردم. که گوساله به دنیا نیامدم که فقط گاو از دنیا برم. حتی اگه حقیقی نبوده میخوام پرونده عشق رو همین جا ببندم و برم سراغ زندگیم.
دنیا از من تلاش میخواد نه بهونه........
با این حس لعنتی الانم چیکار کنم؟ یعنی میشه اثرش از بین بره؟ خیلی غمگینم
علاقه مندی ها (Bookmarks)