به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 68
  1. #31
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 دی 96 [ 22:59]
    تاریخ عضویت
    1392-11-30
    نوشته ها
    297
    امتیاز
    6,423
    سطح
    52
    Points: 6,423, Level: 52
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 127
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    625

    تشکرشده 345 در 183 پست

    Rep Power
    51
    Array
    یه چیزی به ذهنم اومد با این پست آخرتون
    اینکه یا شما دارید یه جاهایی با غرض راجع به شوهرتون حرف میزنید( چون گفتید جعفر طیار میخونه و شب عقد شما رو گذاشته و رفته نماز و موقع هم آغوشی آیه الکرسی خونده و الان میگید خودش لخت رفته تو بالکن و شما با آستین کوتاه رفتی جلو دوستاش)
    یا اینکه شوهرتون یه آدم ظاهرسازه
    یا اینکه از اون مومنای دختر ندیدس که با داشتن شما کور شده و تفاوتا رو ندیده و بعدا هم خودشو به ندیدن زده ولی حالا داره خود واقعیشو نشون میده و پشیمونه که به نظرم این آخری محتمل تره
    پس بیشتر با علم به این موضوع رفتار کنید
    ضمن اینکه سعی کنید خودتون مسایلتونو با شوهرتون حل کنید تا با کمک بزرگترا
    البته از اول هم مقصر بودید که اجازه دخالت دادید
    در نهایت اصلا خونوادتونو و خودتونو "خوار و کوچیک" نکنید که به نظرم در صورت جدایی یا ادامه زندگی اصلا خوب نیست
    ضمن اینکه مقصر صد درصد این قضیه شما نیستی و فقط اصلاح شما رابطه رو درست نمیکنه و اونم باید یه اصلاحیاتی انجام بده

  2. کاربر روبرو از پست مفید baitollah-abbaspour تشکرکرده است .

    طلوع زیبا (یکشنبه 17 خرداد 94)

  3. #32
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 12 دی 94 [ 12:53]
    تاریخ عضویت
    1394-3-09
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    1,080
    سطح
    17
    Points: 1,080, Level: 17
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    49

    تشکرشده 30 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    از موقعي که عقد کرديم اگر مشکلي پيش ميومد هي به شوهرم ميگفتم که بايد خودمون حل کنيم مسائل کوچيکو حل ميکرديم اما چندين بار ميگفت بايد همه بدونن ميخوايم طلاق بگيريم و درباره مشکلمون به همه گفته يعني هيشکي نيست ندونه همه هم دخالت ميکنند.
    فکر کنين کوچيکو بزرگ دارن تو زندگي من پياده روي ميکننو نظر ميدن فقط به خاطر اينکه شوهرم اجازه ميده و فکر ميکنه الان شده پسر خوب مامان باباش. البته اين دخالتا در نبوده منه اگر من باشم چون خيلي زبون درازم به قول بابام حاظر جواب قطعا جواب همشونو ميدم. اينم بگم الان ميگين کارت اشتباهه اما بالاخره بايد بفهمن به بعضيا که مربوط نيست مثلا فاميلاشون دخالت کنن. همين مونده دختراي فاميلاشونم نظر بدن و گوششو پر کنن


    تک تک حرفايي که نوشتم واو به واوش همينطوري بوده.
    الان شوهر من تبديل شده به يه پسر بد و خشن و ميگه تو باعثش شدي و ميگه هنوز باورم نميشه من قبلا چه آدمي بودم الان چيم. کلا بهم ميگه يه آدم عوضي شدم


    شوهرم اوايل ميگفت حجاب اهميت نداره و کاري نداشت وسطاي عقد يبار شب پشت پنجره وايساده بودم برق هم روشن بود از بيرون ديد داشت و چون لباسم ناجور بود شوهرم گفت راحتي ديگه و اومد منو کشوند کنار. رفتيم شمال که اونطوري. آخرين بارم که بهم گفت جوري لباس بپوش که در شان خانواده منو خانواده خودت باشه .من خودم نفهميدم بالاخره مهمه يا نه. چند بار هم بهش گفتم. تو بيرونم که هميشه شالم افتاده و تذکر ميده.


    ديشب باباش ميگفت نميخوادش ميخواد بره يکي ديگه رو بگيره
    گاهي اوقات ميگم اون خانومه که تو گوشيش بوده قطعا يکي هست چون حتي اسمشم تو فاميلاشون نيست. فقط يکي اونم اسم دوست دختر خالشه که سي و دو سه سالست. اما بعدش ميگم من که چيزي نميدونم از ذهنم بيرون ميکنم
    شوهرم که الان انقدر راحت ميگه زن گرفتم حالا راستو دروغ به کنار خانوادشم بهم ميگن براش زن ديگه ميگيريم اصلا درسته باهاش ادامه زندگي بدم؟ قبح همه چي ريخته شده


    elsay من یبار با شوهرم رفتیم خونشون و چون خواب بودن شوهرم منو گذاشتو رفت دنبال کارش بگو چی شد؟منو بیرون کردن(پول هم نداشتم ) بعد شوهرم زنگ زده حال احوال منو بپرسه منم واسه اینکه بیرونه ناراحت نشه تا بیاد خونه متوجه بشه هی الکی میگفتم خوبه همه چی و میگفتم مامانت هرچی بهم بگه من ناراحت نمیشم تو خیالت راحت باشه.مادرشوهرم بهم خیلی بدو بیراه گفت منم دریغ از یه کلمه نشستم فقط گوش کردم. باز دوباره زنگ زد من تو خیابون بودم مشخص شد بیرونم کردن و گریه کردم . شوهرم انقدر گریه کرد بهش فشاراومد و دلش شکست که پنج روز مرخصی دادن.
    این یعنی اینکه من از اولش بلبل زبون نبودم باهام بد رفتاری شده.


    ميخوام ببينم تکليفو مشخص نميکنه قانوني اقدام کنم من الافش نیستم که. دوسش دارم اما محتاجش نیستم
    حالا کلا براي سه شنبه وقت مشاوره گرفتم حضوری برم ببينم چي ميگه.
    من فقط از خوبيهاي شوهرم گفتم بدي هاش نگفتم و شما منو بده ميبينين
    شما هم کمکم کنين

  4. #33
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 07 اردیبهشت 95 [ 12:20]
    تاریخ عضویت
    1393-4-30
    محل سکونت
    آلمان
    نوشته ها
    247
    امتیاز
    11,685
    سطح
    71
    Points: 11,685, Level: 71
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 365
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdrive1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    3,178

    تشکرشده 1,387 در 220 پست

    Rep Power
    74
    Array
    سلام خانومی،

    ببین گلم شما اول باید به این نتیجه برسی که میخوای واسه این زندگی بجنگی و تلاش کنی یا نه!!! باید به قول معروف دو دو تا چهارتاتو بکنی بعد قدم بعدی رو ورداری...
    بنظر من شما اول فقط بفکر زندگی خودت باش، گفتم الان همسرت اصلا اوضاع روحی خوبی نداره، عصبی و ناراحته،خشمگینه. داد میزنه و... پس الان شما که نباید مثل خودش باشی!
    اگه میخوای این زندگی یه استارت دیگه بخوره اول از همه بشین و در آرامش خوب فکر کن، یک کاغذ و قلم بردار و از هنون اول اول آشنایتون یه لیست از رفتارهای خوب و بد خودت و همسرت تهیه کن... حالا ببین کجای کار رفتار شما درست نبود و ایشون ازش ناراضی اون رفتارها رو واسه خودت اول بعد واسه زندگیتون تغییر بده،باید خیلی تمرین کنی خیلی تلاش کنی تا خودتو به نقطه ای برسونی که خودت اول از همه احساس رضایت از رفتار ت داشته باشی... احتیاج به انرژی داری این انرژی رو با شادی با گشتن با ورزش و مهمترین انرژی رو از طرف خدای بزرگ میگیری!
    بهش توکل کن، خودتو بهش نزدیک کن، واسه سعادت دوستات مامان و بابات و تمام اونهای که نیاز به دعا دارن دعا کن و بعد با خدا درد دل کن، از مشکلات باهاش حرف بزن و همیشه صلاحتو از خودش بخواه تا خودش کمکت کنه!!! مطمئن باش پشیمون نمیشی خانومی!
    شما فعلا هیچ اقدامی واسه جدای نکن،بزار اگه جیزی هم هست از طرف ایشون باشه! میگی همسرت نمیخوادت،میگه میخواد یه زن دیگه بگیره،شما آروم باش...همسر من با داشتن یه بچه بیگناه این حرفها رو و حتی بدتر از اینهارو میزد... اون ماهای اول جدای هر وقت من ازش خواهش میکردم برگرد تو چشمام نگاه میکرد و داد میزد دیگه نمیخوامت، دوستت ندارم ولم کن... من از دوستای گلم یاد گرفتم دیگه اصلا التماس نکنم،بالهای صداقت بهم گفت یک بار با صداقت و خالص ازش معذرت خواهی کن و بعد بگو خودش تصمیم بگیره و تو به تصمیمش احترام بزار... الان هر چی اصرار کنی هر چی بخپای توضیح بدی اون اصلا حوصله و عصاب شنیدنشو نداره،پس خودتو کوچیک نکن!
    اگه نمیشه باهاش حرف زد واسش یه نامه بده،بزار رو ماشینش یا یه جوری به.دستش برسون، بنویس که کجای کار اشتباه کردی و شخصیت و اقتدارشو گرفتی کجای کار بی مهارت بودی و کجا ندونسته عمل کردی،بنویس داری تلاش میکنی تا اول خودت رو به ایدآل زیبا برسونی،بگو تو تلاشتو میکنی و مسلما به نظرش احترام میزای( این سیاست کارته)

    پس اول ببین اصلا میخوای تلاش کنی چون راه دشواری در پیش داری ولی فکر کنم از پسش به خوبی بر بیای!
    موفق باشی گلم
    آرزو دارم،
    فاصله نباشه بین تو و تمام احساس های خوبت
    تو باشی و شادی باشه و یه دنیا سلامتی
    و امضاء خداوند بزرگ پای
    تمام آرزوهایت
    ویرایش توسط سوده 82 : دوشنبه 18 خرداد 94 در ساعت 02:39

  5. 6 کاربر از پست مفید سوده 82 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 18 خرداد 94), paiize (پنجشنبه 21 خرداد 94), واحد (دوشنبه 18 خرداد 94), آبی آسمان (چهارشنبه 20 خرداد 94), رنگین (سه شنبه 19 خرداد 94), طلوع زیبا (دوشنبه 18 خرداد 94)

  6. #34
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 مرداد 95 [ 23:35]
    تاریخ عضویت
    1393-1-12
    نوشته ها
    74
    امتیاز
    2,977
    سطح
    33
    Points: 2,977, Level: 33
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 73
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    8

    تشکرشده 220 در 65 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست خوبم
    از روی نوشته هاتون به نظر میرسه توی ذهنتون به یک جمع بندی درست نرسیدید. چیزهایی که اینجا مطرح کردید یکسری خاطرات پراکنده هست و
    اینطوری نه خودتون میتونید نتیجه بگیرید نه دوستان میتونن به درستی بهتون
    کمک کنن. به نظرم یه سلسله مراتبی از اتفاقات رو توی ذهنتون درست کنید و اینجا بنویسید . الان معلوم نیست اول شما در اثر شکهاتون به ایشون پرخاش کردید یا بیس مشکلتون بی حرمتیهای خانوادشونه ؟؟؟ شما اولش گفتید که همسرتون خوب بوده ولی شما به حانوادش و خودش توهین کردید ( از نوشتتون استنباط میشه بیخودی بهش حمله کردید). بعدش میگید خانوادش شما رو از خونه بیرون کردن و شما هم جوابشون رو دادید. اصلا مشکلتون از کجا شروع شد؟ چرا خانوادش به شما توهین میکنند؟ با خانم برادرتون هم همین رفتارها دو دارن ؟

  7. کاربر روبرو از پست مفید شمیم بهار تشکرکرده است .

    طلوع زیبا (دوشنبه 18 خرداد 94)

  8. #35
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مهر 94 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1391-9-06
    نوشته ها
    1,013
    امتیاز
    19,589
    سطح
    88
    Points: 19,589, Level: 88
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 261
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second ClassSocialOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    5,188

    تشکرشده 3,056 در 916 پست

    Rep Power
    196
    Array
    زیبا جان همه ما مجموعه ای از رفتارهای خوب و بدیم . شما یکبار می ایی و همسرت رو طوری توصیف میکنی که ما یه فرشته رو میتونیم تصور کنیم . یکبار دیگه طوری توصیف میکنی که یک دیو به نظر میرسه . ممکنه در وجود همه ما فرشته ها و دیوهایی نهان شده باشه . مهم اینه که چقدر به هر کدوم از اونها اجازه ظهور بدیم .

    به خاطر همین به نظر خود من مشاوره حضوری خیلی خیلی بهتر میتونه کمک کننده باشه .

    چند تا نکته که از نوشته هاتون به نظرم رسید این بوده . نحوه اشنایی و ازدواجتون رو نگفتید ولی با توصیفاتی که از عقد و ازدواجتون گفتید به نظر میرسه شما انتخاب همسرتون بودید برخلاف نظر خانواده اش . یعنی اونها رضایت کافی برای ازدواجتون نداشتند .

    در مورد مذهبی بودن دوتا خانواده اینو میخواستم بگم که منظور از مذهبی بودن همسرتون و خانواده اش فقط خود ایشون و پدر مادرشون هست نه بقیه فامیل . در مورد شما هم همین طور . شاید شما خاله ها و عمه های خیلی محجبه ای داشته باشید ولی برای همسرتون فقط نوع پوشش خود شما مهمه .

    مثلا در خانواده خود من افراد کاملا بی حجاب و کاملا مذهبی وجود داره . اونها مهم نیستند . مهم اعتقادات خود من هست که در بیشتر موارد از اعتقادات و طرز تربیت پدر مادر نشات میگیره نه بقیه فامیل .

    جریانی که شما تعریف میکنید مثلا در مرد دعوایی که توی خیابون داشتید به نظر میرسه از وسط داستانه . اول قضیه چی بوده ؟ از کجا شروع شده ؟ دعواتون سر چی بوده ؟ چرا مجبورت میکرد پیاده بری ؟ چرا برادر شوهرتون گفته از دست شما خسته شده ؟

    لازم نیست اینها رو برای ما تشریح کنی ولی برای خودت مرور کن . به عقب برگرد تا ریشه اش رو پیدا کنی .

    دریافت کلی من از نوشته هات اینه . یه پسر مذهبی از یک پدر مادر مذهبی برخلاف نظرخانواده با یک دختر غیر مذهبی که دوستش داره ازدواج میکنه . این اتفاق الان به وفور داره انجام میگیره .
    عشق و احساسات اتشین اولیه مانع میشه تا تفاوتها به چشم بیاد . اگر هم تفاوت رو ببینه فکر میکنه بعدا میتونه درستش کنه .

    ولی بعد از فروکش احساسات وقتی عقل به کار می افته . تفاوتها یکی یکی به چشم میاد و موجب اختلاف میشه .

    نمیشه از راه دور و ندیده و نشناخته در مورد همسر شما نظر داد .اینکه ایشون واقعا مذهبیه یا ظاهرا . ولی اگر ایشون نسبت به حجاب شما و اعتقادات شما گیر میده . یعنی اعتقادات شما هم جهت نیست .
    اگر اعتقادات و فرهنگ شما در یک مسیر واحد نباشه چطور میشه همراه و همدل هم باشید .

    ایشون سعی کرده با زور هم که شده شما رو در مسیری که میخواد قرار بده . به خاطر علاقه ای که به شما داره . چون دو نفر که همدیگر رو دوست دارند مجبورند از یک راه و بطرف هدف واحدی حرکتی کنند . اگر شما هدفتون رفتن به شمال و ایشون هدفش رفتن به جنوب باشه میشه شما دو نفر رو همراه و همسفر تصور کرد ؟

    البته شما هم همین هدف رو دارید . چون سعی دارید با توجیهاتی از این قبیل که مثلا چرا لخت رفته تو تراس و از این قبیل مثالها میخواهید به خودتون بقبولونید که ایشون هم مذهبی نیست .

  9. 3 کاربر از پست مفید واحد تشکرکرده اند .

    گیسو کمند (سه شنبه 19 خرداد 94), سوده 82 (دوشنبه 18 خرداد 94), طلوع زیبا (دوشنبه 18 خرداد 94)

  10. #36
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 12 دی 94 [ 12:53]
    تاریخ عضویت
    1394-3-09
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    1,080
    سطح
    17
    Points: 1,080, Level: 17
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    49

    تشکرشده 30 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    مرسی از همتون
    امروز بعد از مدتها از خونه اومدم بیرون رفته بودم امام زاده صالح
    نزدیکای امام زاده که آوردم بالا برگشتنی از اونجا هم که باز آوردم بالا
    اصلا جون تو بدنم نیست در یخچالو هم به زور باز میکنم دستام یخه یخه الان دارم حرفامو تایپ میکنم


    میخوام یه کلیتی بگم در واقع از حرفای قبلیم یه جمع بندی بکنم
    شوهرم اون اوایلشو که تعریف کردم چطوری بود حتی با یه دوست صمیمش حرف میزدم میگفت ما اصلا تا حالا صدای بلندشو نشنیدیم و میگفت ما هر وقت سفر یا جایی میرفتیم مثل بقیه که میگن باید دختر هم تو بینمون باشه تا حالا اتفاق نیفتاده همیشه پسرونه بیرون میرفتیم.و شوهرم میگه تو باعث شدی من که آدم خوبی بودم به این روز بیفتم یه آدم پست بشم


    خانواده شوهرم خیلی راضی به ازدواجمون بودن حتی قبل عقد که ما کارای عقدو میکردیم مادر شوهرم بهم sms داد که پسرش یعنی شوهرم بیاد دنبالم باهاشون برم مهمونی و میگفت دخترم خیلی خوشحالم میکنی بیای.اما من نرفتم و بعد عقد هر روز بهم زنگ میزد از بس دوسم داشت منم زنگ و sms عشقولانه و تعریف و قربون صدقه براش میفرستادم به پدر شوهرمم sms میدادم و تو کارای خونه کمکشون میکردم.
    اما در کل فقط تنها مشکلشون چادری نبودنم بود و به خیال خودشون بعدا چادری میشه.


    خلاصه اختلافات بین من و شوهرم اونارو ناراحت کرده و از بس بینمون بحث و دعوا افتاده و شوهرم به خانواده اش گفته که ما باید طلاق بگیریم و حتی رفته گفته بی ادبی و حرفای بد زدم بهشون اونا هم ازم دل شکسته و ناراحت شدن و دیگه نمیخوان ادامه زندگی بدیم. و تو خوشیمون شوهرم یبار گفت من باعث شدم که رابطه بین تو و خانوادم خراب بشه.
    از بس دعوا کردیم و آشتی کردیم دعوا کردیم آشتی کردیم جفت خانواده خسته شدن و اونروز برادر شوهرم که دیگه کفری شده بود اومد دنبالمون که بریم خونه ما و میگفت من جفتتونو امشب آدم میکنم من که خیلی ترسیدم گفتم الاناست که کتکمم بزنه.
    و داییش به برادر شوهرم گفت تو نباید زنگ میزدی بی احترامی میکردی.


    در نتیجه تصمیم گرفتیم برای آشتی بریم خونشون و اون قضیه پیش اومد . البته من ناهار خوردم اونجا و بعد ناهار مادرشوهر پدرشوهرم رفتن بیرون منو دایی موندیم خونه. قبلش پدرشوهرم منو برد تو اتاق گفت فعلا برو چند ماه دیگه میری خونه خودت همون طور که باب میلت باشه و دیگه پشت گوشتو دیدی ما رو هم دیدی.
    شما بدون اجازه اومدی اگر خواستی بیا زنگ بزن و اجازه بگیر بیا و برای همین بود من به شوهرم میگفتم اگر بهم فحشم بده ناراحت نمیشم.
    منم که پول همرام نداشتم میخواستم برم که داییش گفت خود من میرسونمت و تو ماشین خیلی با هم حرف زدیم و حتی دست منو پیاده شدنی گرفت بوس کرد و میگفت دندون رو جیگر بزار تا همه چی درست بشه.


    حالا یه چیزی مادرشوهرم که منو دعوا میکرد و بد و بیراه میگفت به منو خانواده ام و میگفت من خیلی دوست داشتم تو اما به ما بی ادبی کردی و میگفت پسر من رو به پاکیش قسم میخورن چطوری میگی پسر بدیه و هرزه است تو بهتر ازش گیرت نمیاد من برات آرزوی بدبختی که نمیکنم حیف تو نیست دست از این زندگی بشور. وسطاش بهم گفت من برادرشوهرم(عموی شوهرم) رو بغل نکردم تو چطور بغلش میکنی رو بوسی میکنی. بابا به خدددددددددا عموی شوهرم خودش بغلم میکنه من حتی اولین بار که رفتیم خونه عموی شوهرم به محض ورود با همه دست میداد تا منو دید خب چون تازه عروس بودم فوری اومد طرفم منم فکر کردم مثل همه که دست میده دست دادم اما اون بغلم کرد بوسم کرد منم مثل مجسمه ایستاده بودم نه بغلش کردم نه بوسش.. اصلا استرس گرفته بودم از چهره ام معلوم بود. خب من اون لحظه باید چیکار میکردم. اینا همش بهانست نمیبینن من بغلش نکردم.


    در نهایت بگم همه چی خوب و همه راضی بودن این وسط از بس ما دعوا کردیم و به خانواده ها کشیده شد باعث کدورت بین همه شده
    حتی مامانم میگه دیگه این زندگی اصلا خوب نیست شما روتون به هم باز شده


    من میخوام زندگی کنم اما شوهرم نمیخواد. باشه من صبور میشم
    خیلی دوست دارم تو نامه بهش همه چیو بگم از تمام اشتباهاتم و عذر خواهی کنم و بگم که تکرارشون نمیکنم اما اگه نامه بدم پیش خودشون میگن به غلط کردن افتاده همون چند تا sms و زنگ هم به نظرم زیادی بود و تحقیر شدم احساس میکنم باز طرفش برم خودمو خانواده ام خیلی کوچیک میشیم .حداقل من هیچی خانواده ام بده میشن.


    کسی بهمون بی احترامی نکرد و همه چی از اول خوب بود با اینکه گاه گداری یه حرفایی میزدن اما من اصلا اهمیت نمیدادم که خودمو نارحت کنم حوصله هم نداشتم به خاطر حرفای بقیه ناراحت بشم .این منو شوهرم بودیم همه رو به جون خودمون انداختیم . البته شایدم فقط من.
    در اثر شک هام بهش پرخاش میکردم و آفرین کلا بیس مشکل همین از شک من شروع شده.
    فکر کنم خیلی دارم تلاش میکنم بگم مشکل از من نیست با گفتن بدی های شوهرم و شایدم بدی نداشته من اعصاب براش نذاشتم


    من قبل عقد بهش گفتم هر چی بگی میگم چشم الا دو چیز . یکی آرایش یکی لباس. و گفتم اگر فکر میکنی یه روزی میخوای بگی لباست ناجوره و آرایش نکن بهتره الان بگی چون من بعدا گوش نمیکنم. گفتش من همین حدی که الان هستی مشکلی ندارم .اما بعد عقد سعی کردم رعایت کنم حتی تو شمال نمیخواستم برم تو بالکن که ناراحت نشه و نرفتم و شایدم میخواسته امتحانم کنه ببینه میام یانه


    من تو مجردیم خیلی از این زنایی که به شوهرشون میچشسبیدن و کاراشونو کنترل میکردن متنفر بودم و مثل این جوجه ها هی شوهرشون هر جا میره میرن بدم میومد . من شوهرمو کنترل نمیکردم اما خیلی گیر میدادم بهش . الان نمیفهمم چرا اینکارارو میکردم خیلی ناراحتم اصلا دلم نمیخواست چنین شخصیتی داشته باشم. خیلی احساس حقارت میکنم خیلی و خیلی دوس دارم رابطمون خوب بشه اما با این احساس حقارتم چطوری کنار بیام. اصلا حق دارم احساس حقارت کنم؟


    فردا وقت مشاوره دارم
    ویرایش توسط طلوع زیبا : دوشنبه 18 خرداد 94 در ساعت 14:55

  11. #37
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مهر 94 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1391-9-06
    نوشته ها
    1,013
    امتیاز
    19,589
    سطح
    88
    Points: 19,589, Level: 88
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 261
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second ClassSocialOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    5,188

    تشکرشده 3,056 در 916 پست

    Rep Power
    196
    Array
    زیبای عزیزم خیلی خلاصه بهت میگم . شما عروس یک خونواده مذهبی شدی . اگه نتونی خودت رو با شرایط خونواده جدید وفق بدی باید قید این زندگی و این همسر رو بزنی .
    البته این تقصیر همسر شما بوده که از اول عروسی با فرهنگ و اعتقادات خودش انتخاب نکرده . ولی اون شما رو دوست داشته برای همین چشمش رو روی این تفاوت بسته . اگر این علاقه برای شما ارزش داره و شما هم متقابلا دوستش داشته باشی باید بتونی خودت رو وفق بدی .

    شما حتی ذره ای سعی نکردی خودت رو با فرهنگ همسرت وفق بدی . تازه گیرهای بیخود و تهمت هم میزدی . چه انتظار از طرف مقابل داری .

    میدونی چرا مرد غریبه به خودش اجازه میده تا شما رو بغل کنه یا دستت رو ببوسه ؟ چون طرز پوشش و ارایش و احتمالا رفتار شما این اجازه رو بهش میده .

    فلسفه حجاب دقیقا همینه . در رو ببند تا غریبه جرات ورود نداشته باشه . ارایش و لباس زننده یعنی باز گذاشتن در .

    متاسفانه اغلب خانمهای ما که ارایش و لباس زننده تحت تاثیر بی فرهنگیهای غربی براشون عادی شده دارن از خیانت همسرانشون ناله میکنند . عزیزان من وقتی شما خودتون رو در معرض دید همسران دیگران قرار میدهید دیگران هم همین کار رو با همسران شما انجام میدهند .
    برای زن حجاب توصیه شده و برای مرد نگه داشتن نگاه . شما اینو انجام بده . اونو هم از همسرت بخواه .

  12. 3 کاربر از پست مفید واحد تشکرکرده اند .

    arash2000 (پنجشنبه 21 خرداد 94), گیسو کمند (سه شنبه 19 خرداد 94), طلوع زیبا (سه شنبه 19 خرداد 94)

  13. #38
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 12 دی 94 [ 12:53]
    تاریخ عضویت
    1394-3-09
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    1,080
    سطح
    17
    Points: 1,080, Level: 17
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    49

    تشکرشده 30 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    امروز رفتم پیش مشاوره.
    همه حرفامو زدم و گفت شما چند ماهه زندگیت رو هواست و یکم تو دلمم خالی کرد و گفت مرد توی اوج دعوا هم یکم سراغی از زنش میگیره ولی ایشون اصلا تو این مدت طرف شما نیومده و احتمالش زیاده پشتش گرمه و با خانومی در ارتباطه.
    گفت هر طور شده ببینش و همه اشتباهاتتو بگو و بگو اصلاح شدی و حضورا خودت میهفمی و حس زنانت بهت میگه دوستت داره یا نه با دیدن رفتارش و شنیدن حرفاش اگر پایبند نبود برو جدا شو و خودتو عذاب نده.
    منم sms دادم و گفتم بیا حرفای قبل از طلاق رو بزنیم


    فردا با شوهرم قرار دارم
    روز سرنوشتمه فردا یا ادامه زندگیه یا طلاق


    دوستان راهنماییم کنین برای فردا
    سوده جون کجایی بیا پستمو بخون راهنماییم کن گفتی شرایطمون کمی شبیه هم بوده
    ویرایش توسط طلوع زیبا : سه شنبه 19 خرداد 94 در ساعت 21:47

  14. #39
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 07 اردیبهشت 95 [ 12:20]
    تاریخ عضویت
    1393-4-30
    محل سکونت
    آلمان
    نوشته ها
    247
    امتیاز
    11,685
    سطح
    71
    Points: 11,685, Level: 71
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 365
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdrive1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    3,178

    تشکرشده 1,387 در 220 پست

    Rep Power
    74
    Array
    سلام گلم،
    نگران نباش من پیشتم و تنهات نمیزارم!

    خانومی شما فردا که میری باهاشون صحبت کنی باید حساب همه چیزو بکنی!!! ایشون بدون شک بهت میگه دوستت نداره و حتی شاید تو رفتارشم اینو ببینی،همینطور که گفتم اون عصبانیه و حال خوبی نداره! میدونم شما هم حالت بهتر از اون نیست ولی شما کنترل کن خودتو جوری که آرامش در رفتار و لحن صدات باشه! نه داد بزن نه بلند صحبت کن...
    طلوع زیبای عزیز خواهش میکنم به هیچ عنوان چیزی نگی که نشون ضعفت و خوار کردن خودت باشه، خیلی مصمم و خالص ازش واسه اشتباهای که از سر بی مهارتیت و اینکه اصلا اینکه کسی رو نداشتی که بهت رسم همسر داری رو یاد بده رو و نمیدونستی که داری با کارات ناراحتش میکنی از سر ندونستنت بوده و غیر عمدی و تو واسه تمام وقتها که ناخواسته ناراحتش کردی فقط میتونی ازش معذرت بخوای و تلاش کنی که خودتو در رفتار و گفتار به ایدآل خودت برسونی و اشکالاتت رو برطرف کنی... بهش بگو البته با گفتار خودت: من دارم مشاوره میگیرم و مطالعه میکنم تا حداقل اشکالات رفتاریمو به بهترین شکل تغییر بدم، بگو این تنها کاریه که از دستم بر میاد و حتما. ازبی احترامیهای که در حق پدر و مادرش کردی ازشون معذرت بخواه، به همسرت هم فردا بگو که میدونی که مادر و پدرت چقدر واست زحمت کشیدن و احترامشون واست واجبه!
    تو باید حرفهاتو بت آرامش بزنی، بدون هیچ ترس و لرزی!! قاطعیت داشته باش و به حرفهاش گوش بده! اگه باز حرفی از طلاق زد شما خیلی آروم میگی با تمام احترتمی که واست قاعلم ولی من قدمی وایه جدایی بر نمیدارم. چون من بهت اعتماد دارم و می دونم تو بهترین تصمیم رو واسه زندگیمون میگیری...
    دوباره میام عزیزم
    آرزو دارم،
    فاصله نباشه بین تو و تمام احساس های خوبت
    تو باشی و شادی باشه و یه دنیا سلامتی
    و امضاء خداوند بزرگ پای
    تمام آرزوهایت

  15. 4 کاربر از پست مفید سوده 82 تشکرکرده اند .

    paiize (پنجشنبه 21 خرداد 94), واحد (پنجشنبه 21 خرداد 94), آبی آسمان (چهارشنبه 20 خرداد 94), طلوع زیبا (چهارشنبه 20 خرداد 94)

  16. #40
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 12 دی 94 [ 12:53]
    تاریخ عضویت
    1394-3-09
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    1,080
    سطح
    17
    Points: 1,080, Level: 17
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    49

    تشکرشده 30 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    جیییییییییییییییییییغغغغغ غغغغغغغغ من خیلی خوشحالممممم
    سلاممممممممم


    دیروز دیگه با حرف اینکه حرفای قبل طلاقو بیا بزنیم شوهرمو کشوندم بیرون و همشم میگفت چه حرفی داری دو سال حرف زدیم بسه من نمیخوام حرف بزنیم مگه نمیگی بریم طلاق بگیریم بریم بگیریم راحت بشیم دیگه حرف دیگه برای چی .sms بده من نمیام. گفتم اول حرفامو میزنم بعد امضا میکنم بعد دیگه هر جور شد راضیش کردم بیاد. یک ساعت فقط درگیره راضی کردنش بودم. چون حرف طلاق بود نرم شده بود بیاد.
    من امروز تمام حرفامو زدم از پنج صبح بیدار بودم داشتم تو کاغذ تمام حرفامو جمله بندی میکردم.
    مرسی سوده جون.
    بهش گفتم آخرین حرفامه یا زندگی میکنیم بعدش یا طلاق میگیریم اما قبل هر کدومش من باید این حرفارو بهت بزنم .
    بهش از احساسم اشتباهاتم از بی احترامی هام از همه چی گفتم. و عذر خواهی کردم و الان حرفاشو میفهمم . بهش میگفتم به خاطر وابستگیم بوده و ترس نداشتنت. میگفت تو نباید نه تنها به من بلکه به همه چی ماشین خونه پول... بترسی یه وقت نداشته باشی به خدا باید وابسته باشی نه به من. میگفت به خودت بگو من چرا برم دنبالش اون باید بیاد دنبال من. میگفت من نمیخوام تو مرام بزاری و ناراحتیتو بریزی تو خودت و چند مدت بعد مریض بشی تو نباید زندگی ای که توش اذیت میشی رو تحمل کنی.
    تو خوب منو میشناسی 2ساله باهام بودی من توی این دو سال دنیا رو به پات میریختم از خودم میگذشتم برای راحتی تو. من دوست داشتنمو بهت ثابت کردم و دیگه نیازی نمیبینم ثابت کنم اگر قرار شد بریم جدا بشیم این نباشه بگی بیا ببین منو دوست نداشت جدا شد و فوری میره با یکی دیگه نه اینطور نیست اینو بدون من دیگه کسیو نمیخوام واینو بدون نمیتونم کسیو به اندازه ای که تورو دوست داشتم دوست داشته باشم. میگفت تو میدونی من آدمه خرابی نیستم من سست عنصر نیستم رفتن به جمع آدمای ناجور و خوبی یاد گرفتن و خوب موندن برام با ارزشتر از رفتن به مسجده
    بهم میگفت مثبت اندیش باش نه به خاطر من فقط به خاطر خودت چون اینطوری خودت آرامش داری.
    هر کس هر کاری کرد بسپرش به خدا و دیگه از همون لحظه بهش فکر نکن اینطوری آرامش میگیری. تمرین کن
    کلی مثال برام میزد. کلا کلاس مشاوره برام گذاشته بود.


    خلاصه این دوری که دیگه داشت پنج ماه میشد به پایان رسید.
    منو برد برام خرید کرد بعدشم رفتیم پبتزا و برگر سفارش دادیم.


    منم رسوند خونه و موقع از ماشین پیاده شدنیم تکرار کرد حرف یه روز دو روز نیستا حرف یه عمره این نباشه بیست روز دیگه باهام دعوا کنی.


    خدااااااااااااااااایا شکرت
    دوستای همدردی دوستتوون دارم خیلی کمکم کردین

  17. 7 کاربر از پست مفید طلوع زیبا تشکرکرده اند .

    alireza198 (چهارشنبه 20 خرداد 94), paiize (پنجشنبه 21 خرداد 94), گیسو کمند (پنجشنبه 21 خرداد 94), واحد (پنجشنبه 21 خرداد 94), رنگین (چهارشنبه 20 خرداد 94), سوده 82 (چهارشنبه 20 خرداد 94), شمیم الزهرا (چهارشنبه 20 خرداد 94)


 
صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:05 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.