اصلا این مدت معجزه بود واسم ...خدارو شکر...
مامانم یه عیب بزرگی که داشت همش از هر مسئله ای ناراحت بود سر من و همسرم خالی میکرد یه بار نرفت به مادر شوهرم یا خواهر شوهرم گله هاشو بگه....تموم این دو سال عقد رو دلش بود حتی مسائل خیلی جزئی روز خریدمون واقعا خستم کرده بود بسکه حرفای تکراری میزد!!!
تااینکه با قهر من و دعواهامون با همسرم یه کم نگران شد و رفت خونه خواهرشوهرمو همه چیو گفت وقتی رسید خونه کلی سرحال بود انگار خالی خالی شده بود...حالا بقیه ماجرا...
میدونین مامانم تو این مدت خیلی غصه میخورد تااینکه حالش بد شد و بردیمش بیمارستان...خیلی سخت بود واسم چون بخاطر من اینطور شد حتی تا دو روز با همسرم حرف نمیزدم چون اونم ترسیده بود و همش زنگ میزد ولی یه جور نفرت بهم دست داده بود که همش تقصیر اونه...
خلاصه خدارو صد هزار مرتبه شکر مامانم خوب شد ازونور همسرم با مادرشون و خواهرشون بدجور دلواپس شده بودن بلند شدن اومدن خونمون...
مریم خانوم....واقعا از کمکتون ممنونم ...روزیکه قرار بود همسرم بیاد اومدم سایت و همه حرفاتونو مو به مو خوندم ...
و به خودم قول دادم اجراشون کنم....
یکیش این بود:"چه اشکالی داره براش کادو بخر بهش محبت کن بهش احترام بذار . به جای مخالفت با حرفاش بگو هرچی تو بگی اما کار خودتو بکن . بهش عشقتو نشون بده نذار حرفای بقیه عشقتو از بین ببره "
براش کادو گرفتمو به خودم قول دادم کاری کنم بهش خوش بگذره هرچند ته دلم از حرفاش هنوز ناراحت بودم
همسرم اول رفت خونه خواهرش و بعدازظهرش اومد خونمون ....خیلی دلم گرفته بود ناراحتم بودم ولی دیدم مامانم اینا هم فهمیدن با کاراشون سردش کردن و نگرانن ازاین بابت خوشحال بودم..
خلاصه اومد و تنها که شدیم تا خواستم حرف بزنم...طفلک گفت توروخدا هیچی نگو میدونم از حرفام ناراحتی ،ولی شرایطمو درک کن اصلا حال و روز خوبی نداشتم الانم فقط ازت میخوام تمومش کنی گذشته ها رو اصلا دوست ندارم راجع به هیچی حرف بزنیم...یه لحظه حس کردم فیلم هندیهآخه همسرم خیلی رمانتیکه برعکس خودم که همه چیو مسخره میگیرم...ولی خیلی شب خوبی بود واقعا برام شیرین بود .. کادو هم برام گرفته بود و حسابی به خرج افتاده بود
تو اون چند روز زیاد خونمون نمیموند خونه خواهرشم میرفت ..مامانم اصلا حوصله مهمون نداره دیگه غیر مستقیم بهش فهموندم باز یه سر بره خونه آبجیش چون منم مامانم مریض بود نمیتونستم برم میفهمیدم ناراحت میشد ولی چاره ای نداشتم چون باهمین کارش بیشتر خودشو تو دل مامانم جا میکرد
اصلا اینقد مواظب حرفاشو رفتاراش بود که نگووووووو...تازه خواهرم گفت چقد این سری همسرت تو دل برو شده....اگه هر سری اینجوری سیاست به خرج بده چی میشه آخه!!
ریحانه جون ممنونم ازت که باحوصله همه تایپیک ها مو خوندی...حق با شماست ما فقط تنها مشکلی که داریم که خیلی مهمه اینه که هنوز یاد نگرفتیم مشکلاتمونو خودمون حل کنیم....اینجا مشاوره حضوری خوب نداریم چون شهرمون خیلی کوچیکه...ولی برم شهر همسرم سعی میکنم بریم باهم ...
یه چیزی که خیلی عصبانیم میکنه اینه که مادر شوهرم مثل بچه ها با همسرم رفتار میکنه ...تو این مدت عقدمون با احترامی که به همسرم میذاشتم کمتر شده رفتاراش ولی هنوز خوب نشده ....من حس میکنم بی احترامی مادرم و خونوادم به خاطر بی احترامی خونواده همسرم بهشه..! چون مثل بچه ها باهاش رفتار میشه اینا هم مثل بچه ها میبیننش ..!! همینو نمیدونم چجوری درست کنم !!؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)