سلام دوستان.من دختری 25 ساله و ساکن یکی از شهرستانهای شمال کشورم.بایکی از همکلاسیهام دوران طرح بعد از تحصیلمون رو توی یه شهر کوچیک اطراف شهر خودمون میگذروندیم.اینم بگم که الان یک ماهه طرح من تموم شده و دوستم هنوز اونجا هستن.دوست من دختر خیلی خوب و اجتماعی و فعال و البته زیباییه.مخصوصا که هم خیلی زیباست هم زمام کل امور تقریبا دستشه.چه توی خوابگاهمون که بچه های رشته های دیگه هم هستن چه محل کارمون توی بیمارستان.تو این مدت هم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم.اینکه اجتماعی تر باشم و غیره.ما چون دلخوشی نداشتیم با همه بچه های خوابگاه و همکارا چه اقا و چه خانوم روابط خوبی داشتیم.شهر جدید از دریا هم دور بود. با این حال تفریحا به راه.تو این بین ما با یکی ازپزشکهای آقا خیلی صمیمی شده بودیم.ایشون مثل ما غریب بود اما بیشتر چون از تهران اومده بود.قضیه از اونجا شروع شد که من بادوستم سر تزریقات شب یکی از مریضها اختلاف پیدا کردیم.جوریکه به من توهین کرد.منم دیگه روابطمو باهاش محدود کردم.اما با رفتاراش منو به انزوا کشوند مثلا تو جمعها طوری صحبت میکرد که پشتش به من باشه یا از این کارا که منو جلوی همه خورد کنه و همه متوجه شده بودن و بعضا دلسوزی میکردن.اما برام مهم نبود.اما رفتارای ایشون خیلی خاص بود و همیشه دوست داشتن رهبر باشن و توجه همه رو با خوبی زیاد به خودشون جلب کنن.هرچند با من در افتاده بودن.مثلا همیشه بعد ساعت شلوغی بیمارستان میگفتن دکتر مثل برادرم هست و مثل یه مادر دلسوز براش میوه پوست میکندن و میبردن و شب دو سه ساعتی اونجا بودن با همکارا و کلی بگو و بخند.البته بی منظور.و من هم تو خوابگاه پیش بقیه بچه ها.و اصلا مهم نبود.تا اینکه من و دوستم با واسطه با هم آشتی کردیمو باز جمعمون جمع شد.تو این گیر و دارهمون اقای پزشکمون از من خواستگاری کرد.این دوستم هم مدام پیگیر بود که آیا پزشکمون به من علاقه منده یا نه!یه جوری نشون میداد میخواد زودتر این وصلت سر بگیره و. ...
بعد از اینکه خواستگاری رسمی شد همه جا بد آقای دکترو میگفت.هنه جا پیش همه همکارا و دیگه پاشو جایی که ایشون بود نمیذاشت.حتی یه بار که مسمومیت شدید گرفت نزاشت دکتر واسش کاری بکنه و حاضر شد تا دم مرگ بره اما فرداش شهر خودمون بره دکتر!!در این حد.اینم بگم که مطمینم رابطه ای بینشون نبوده و هر دو کاملا کاملا پایبند و مذهبی هستن.بعد از اون شروع کرد که یه خواستگار مسلمان اما اهل کشور ایتالیا داره و کلا به هر کسی فکر نمیکنه و ...من فکر میکنم ایشون چون خودشونو خیلی از من سر میدونستن و اونهمه به همه رسیدگی میکردن توقع نداشتن کسی عاشق من بشه!!!خلاصه که رفتاراشو گفتم و بد گوییها و تا دم مرگ رفتنشونو غیره که حتی حاضر نبودن پاشونو جایی که من و خواستگارم هستیم بزارن.اما ماه قبل که من برگشتم شهر خودمون اینا دوباره بساط میوه پوست کندنو شب نشینی ها و غیرشون به راهه.از اینور ما در حال تدارک مراسمها و غیره ایم.از اینور میبینم تمام اون رفتارها و بدگوییها که جلوی من انجام میشد فقط و فقط واسه رنجوندن من بوده و با رفتن من همه چی حتی پررنگ تر از قبل ادامه داره.حتی خواستگارمو برای نهار به شهرمون دعوت کرده که البته قبول نکردن.اما این رفتارها چه معتی داره.دوستم هیچی کم نداره .حتی خواستگار ایتالیایی داره و به قول خودش خیلی سطخ بالا هستن و به من نمیخورن!!!اما چرا تو اون چند ماه اینهمه رفتارهای بد کرد ...من چیزی نمیگفتم چون فکر میکردم قلبا ناراحته یا. .فقط سعی میکردم آرامشمو حفظ کنم تا جو واسه هممون که تنهاییم سخت نشه.اینم بگم که خواستگارم مادر ندارن و فقط یه خواهر بزرگتر که متاهله.خواستگارم بعد از اینکه به من ابزراز علاقه کرد خواهرشونو فرستادن خوابگاه تا با من آشنا بشن.ما 15 تا دختریم اونجا.خواهرش هم از تهران اومد.همه من جمله من کاملا ساده بودیم مخصوصا من که میدونستم خانوادشون مذهبی هستن ساده اما شیک و تمیز بودم .اما دوستم از دو ساعت قبلش شروع کرد به ارایش کردن و لباس آنچنانی و غیره.طوری که واقعا توی چشم بود!!!بچه ها هم بهش یکی دو تا متلک انداختن البته!!!حالا که فکر میکنم نمیفهمم یعنی چی؟یعنی همه اینا واسه این بوده که از من خوشش نمیومده؟؟؟!!!!
بعد همه اینها اما حالا میبینم با رفتن من شب نشینیهای ایشون با خواستگارم دوباره به راهه.چرا این رفتارو انجام میده؟از طرفی به خواستگارم چی بکم که یه وقت بدتر رو این خانوم حساس نشه و در عوض ناراحتیمن نشون بدم؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)