نوشته اصلی توسط
رها68
من قبل ازدواج با پسری دوست نشده بودم ،خیلی برام مهم بود که احساساتم برای همسرم باشه.اما خوب میبینم همین احساساتی که از طرف من در این رابطه رها شده بود و مدیریت نشده بود باعث مشکل شده.و متاسفانه همسری دارم که در ابراز احساس ضعیف و خیلی درون گرا عمل میکنه.
برای من خیلی سنگینه که در ابتدای راه اینجور احساساتم بی پاسخ مونده و دلگرمی برای حفظ این زندگی ندارم.کاش همسرم متوجه میشد این بی تفاوتی و اینجور رها کردن من چقدر آسیب زا هست و این نشونه قدرت و استحکام یک مرد نیست.
تو این رابطه من نتونستم بهش قدرت و اعتباری که یک مرد لازم داره بدم و چون در یک زندگی زن سالار بوده بشدت از اینکه جایگاهی مثل پدرش داشته باشه وحشت داره و چون در زندگیش اجازه تصمیم گیری نداشته و تحت نفوذ مادرش بوده از درون خودش نسبت به من احساس ضعف میکنه و برای مبارزه با این احساس درونیش دایما با من میجنگید.
خانواده من ،تحصیلات من،ظاهرم از اون سر تر هست و این مساله اون آزار میده البته من هیچ وقت چیزی به رخ اون نکشیدم اما متوجه میشدم خودش معضب هست.مطمئن هستم رفتارهای مادرش خودش قبول نداشت اما خوب در برابر من برای حفظ قدرتش از اونا حمایت میکرد.تا خودش احساس ضعف نکنه و البته مادرش بوده.نباید عیب های مادرش براش میگفتم و ثابت میکردم که مادرش مشکل داره.
ای کاش میتونستم همراه خوبی براش باشم تا کنار من احساس آرامش داشته باشه نه احساس جنگ.
ای کاش اون میفهمید که یک ذره محبت و حمایتش چقدر به من انرژی میداد.
در اینکه به من علاقه داره یا نه مردد بودم . میگفت بهت ابرازاحساس نمیکنم تا روت زیاد نشه!اگر ازش میخاستم برام کادو بگیره واسه این بود که به خودم ثابت کنم بهم علاقه داره.و اون فکر میکرد میخام تیغش بزنم!
خیلی تلخ بود زمانی که مادرش اومد خونمون و به پدرم گفت من دندون لق میندازم دور.برای چی از من بدش میاد.حالا شاید بهش خوبی نکردم اما بدی نکردم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)