اينجا انگار دفتر خاطرات شده...هي مي يام نصف شبي اند احوالاتم ميگم...يك رهگذري هم رد ميشه...حالا يكي دلش به حالم ميسوزه،يكي هم به حالم غبطه مي خوري
ديروز شايد بهترين روزم تو اين كشور بود...خيلي بهم خوش گذشت،البته با شخص نامناسب...بيشتر تفريحاتم با همسرم برام كسل كنندست....ولي يكي از چيزايي كه باعث شد روز عيدي بهم خوش بگذره برادر شوهرام بودند...كوچيكه كه خيلي بچه خوبيه به عنوان پسر خاله واقعا دوستش دارم بامزست...بزرگه كه ازم سه سال بزرگتر كمي باحال تره...پر از انرژي و در تلاش قدرت نمايي...بعضي وقت ها عمدا مي خواد قدرتش رو به رخم بكشه كه نشونم بده از شوهرم قوي تره...
چرا من نبايد كنار شوهرم ارامش داشته باشم...دلم مي خواست عاشقانه همسرم رو دوست داشته باشم...كمي برام جذبه مردانه داشته باشه ...يك بارش هم دلم رو ميلرزونه..شوهرم تا حالا يك بار هم اين حس رو به وجود نياورده در حاليكه مني كه تا حالا برادر نداشتم ،پسر خاله هام بعضي وقت ها به طور عجيبي برام غيرتي مي شدند...
چيز هاي ساده دلم رو مي لرزونه...مثلا فيش سوپر ماركت تو كيف پولم بود...داشتم ميديم كه پسر خاله هام گفتند اين چيه!!!!!بازش كردم مال يك بار بود كه من نون رو گرون خريده بودم گفتم شوهرم بفهمه دعوام مي كنه،داداش كوچيكه با شوخي گفت وااااي نون رو چه گرون خريدي منم گفتم اره قايم كرده بودم اگه شوهرم مي فهميد دعوام ميكرد...اونم به شوخي خواست به شوهرم بگه كه داداشش دعواش كرد گفت ساكت....شوهرم هم خواست بدونه چي كارش دارند داداشش چي كارش داره،پسر خاله بزرگم موضوع رو پيچوند...
چقدر به دلم نشست اين حركت...نه از روي عشق بود نه از روي وظيفه...فقط به خاطر احترامي كه به عنوان دختر خاله برام قائله....خيلي جدي به دور از تصنع و ظاهر سازي...اصلا شايد حتى خودشم نفهميد كه چه حركت باحالي رفت
كاش براي يك بار هم كه شده شوهرم مردونگيش رو،احساس تكيه گاه بودنش رو بهم ثابت كنه...
نبايد مقايسه كنم مي دونم ولي برام غير قابل تحمله اين صفات...
چقدر ادم بدي شدم...براي خودم متاسفم
خداي من خداييست كه اگر سرش فرياد كشيدم به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند،
با انگشتان مهربانش نوازشم مي كند و مي گويد ميدانم جز من كسي نداري !!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)