به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 32
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 بهمن 95 [ 11:36]
    تاریخ عضویت
    1392-4-15
    نوشته ها
    123
    امتیاز
    4,459
    سطح
    42
    Points: 4,459, Level: 42
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    141

    تشکرشده 70 در 40 پست

    Rep Power
    23
    Array

    she عزیز جراتمندی من دماغمو شکوند و راهی کلانتریم کرد

    سلام دوستان من باز اومدم با مشکلات جدید!
    میخوام یه اعتراف کنم بلد نیستم جراتمند باشم من زاده شدم برای انفعال!
    قرار بود بریم مسافرت با خانواده شوهرم! البته خیلی اتفاقی شد و قرار بود شب حرکت وسایل رو آماده کنیم! شوهرم دیروز حرکت گفت هماهنگ کن شب بریم خونه مامانت اینا و به مناسبت سالگرد ازدواجمون کیک بگیریم(یه کیک دقیقا روز سالگرد ازدواج خونه مامان شوهرم بردیم) خلاصه من صبح با خواهرام و داداش و مامانم هماهنگ کردم که همه اشن و اونا هم قبول کردن! به شوهرم گفتم زنگ زدم گفتما ! شوهرم انگار حافظه کوتاه مدتش غیر فعال بشه گفت چیرو ؟ گفتم برنامه شبو دیگه ! گفت (با داد و فریاد پشت تلفن)چرا با من هماهنگ نشدی من با دوستام قرار گذاشتم برم باشگاه! گفتم صبح که خودت پیشنهاد دادی دیگه هماهنگی بیشتر از این؟تلفن رو قطع کرد و بعدش هرچی زنگ زدم جواب نداد اس زدم که اگه کنسل شده بهم خبر بده بهشون بگم!!!!!!باز جواب نداد! با خودم گفتم حتما از خجالتش جواب نمیده !چون مطمئن بودم حق با من بود عصر از سرکار مستقیم رفتم خونه مامانم(البته کلید نداشتم و به شوهرم زنگ زدم و بالاخره جواب داد و گفت خونه نیستم خودت برو خونه مامانت منم نمیام) رفتم اونجا و بنا به تجربه گفتم برای اینکه جلوی خونواده ام آبروش نره حتما آخرین لحظه میاد! چشمتون روز بد نبینه همه آبجی و داداشم اومدن و خبری از شوهر من نشد و منم برای اینکه قضیه خراب نشه گفتم مربیشون از باشگاه زنگ زده و یه جلسه فوری گذاشتن مجبور شد بره اونجا! طبق پیش بینی خودم آخرین لحظات زنگ زد و گفت که میاد و منم کلی ذوق کردم که داره میاد! شام رو آماده کردیم و شوهرم زنگ زد و با دعوا گفت یه دقیقه ای اومدی بیرون بیا بریم و گرنه میرم خودت بعدا بیا !من یعنی از استرس نفهمیدم چطوری سهم شاممون رو برداشتم و اصلا کفش نپوشیدم و با دمپایی اومدم سوار ماشین شدم! به قدری عصبانی بود که هرچی از دهنش در اومد بهم میگفت! که گیجم و احمقم و ....... از اینکه پشیمونه ازدواج کرده و پشیمونتر از انتخاب من!!!!!!!!!!! خلاصه نصفه راه به مامانش زنگ زد و گفت نمیایم مسافرت و از این تصمیم خودش عصبانی تر شد! رسیدیم خونه شامی که از اونجا آورده بودم ریخت تو ظرفشویی و کلی دعوا که چرا خونه انقدر شلوغه و با اصرار تمام میگفت من از عید دست به خونه نزدم! در حالی که من با اینکه سرکار میرم ولی حداقل هفته ای یه بار خونه رو کلی تمیز میکنم ولی اونهفته جمعه اش به درخواست خودش رفتیم باغ و فرصت نشده بود خونه رو کامل جمع و جور کنم !خلاصه داد میزد و خود بخود عصبانی تر میشد و من میخواستم جمع کنم خونه رو نمیذاشت که بذار همه بیان ببینن چرا نمیریم مسافرت!دیوانه وار وحشی شده بود! غذا خواست هرچی اومدم آماده کنم پرت کرد اینور و اونور !آخرشم گفت چراغا رو خاموش کن بخوابیم تا نکشتمت!(من در تمام این مدت ساکت بودم و به صورت منفعلانه شدیدی معذرت خواهی میکردم) در عین این فحشهایی که به من و خانواده ام میداد گهگاه سیلی و لگد هم حواله ام میکرد و من برای اینکه آروم بشه هیچی نگفتم!چراغارو خاموش کردم و تو تاریکی دنبال پتو که زیر پاش بود گشتم و انگشتم پاشو لمس کرد!!!!!!!!!!!!!!!خدای من! پا شد با مشت سرمو چند بار زد که چرا به من دست زدی و بعدش پاشد چراغارو روشن کرد و به زور دستمو از رو صورتم برداشت و تقریبا ده بیست تا مشت محکم به صورتم زد خون رو که رو صورتم دید دست کشید و با عصبانیت تمام گفت زنگ بزن مامانت بیاد وضعیت خونه ما رو ببینه و بدونه که بی دلیل نزدم!نمیخواستم زنگ بزنم باز گفت زنگ بزن وگرنه میکشمت !و با حال روانی اون اصلا همچین کاری ازش بعید نبود!اصرار هم داشت مامانم تنها بیاد و منم زنگ زدم گفتم مامانم تنها بیاد و بابا نیاد و به زور راضیش کردم که نمیخوام بی احترامی بشه! اون طفلکها هم که انفعال از مادرم بهم ارث رسیده پا شد با آژآنس اومد خونمون!شوهرم هرچی از دهنش در اومد به من و مامانم گفت و درنهایت با بدترین ادبیات ما رو انداخت بیرون!

    - - - Updated - - -

    ما رو انداخت بیرون و من عمدا گوشی موبایلمو نیاوردم و گذاشتم جا بمونه ! به خونه که رسیدم تازه فهمیدم صورتم به شدت کبود شده و دماغم باد کرده به طوری که خواهرم به محض دیدنم زد زیر گریه! ولی باور کنید من تقصیری نداشتم شلوغی خونه 50درصدش فقط تقصیر من بود! در ثانی شوهرم یه هفته بود از کارش در اومده بود و به خاطرش عصبی بود ولی باز تقصیر من نبود! اصلا به فرض که همه اش تقصیر من بود باز مستحق این عکس العمل نبودم! اهان یادم رفت از خونه که بیرون انداخته شدیم مادر شوهر و پدر شوهرمو که داشتن وسایل مسافرت رو تو ماشین میذاشتم دیدیم (همسایه ایم) و خیلی از دیدنم متاثر شدن و پسرشون رو فحش دادن و لی باز در نهایت گفتند زندگی خودتونه و خودتون باید حلش کنید چون خودتون همدیگه رو انتخاب کردین! خلاصه همون شب رفتم بیمارستان و دکتر تشخیص داد که دماغم شکسته و از اونجایی که از ظواهر امر مشخص بود طی دعوا این شکلی شدم پیشنهاد کرد صبح برم از پزشک قانونی نامه بگیرم!(ولی من باز در اون شرایط راضی به اون کار نبودم)چون میدونستم شوهرم نبود که منو زد این جنون اون بود وگرنه ما صبحش با عشقولانه بودن تمام خداحافظی کرده بودیم!

    - - - Updated - - -

    دوستان ببخشید که ایهمه طولانی شده! بخدا جایی بغیر از اینجا نمیشناسم که بتونم حرفامو بگم و راه حلی پیدا کنم!

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 07 اردیبهشت 99 [ 02:11]
    تاریخ عضویت
    1391-11-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    719
    امتیاز
    12,958
    سطح
    74
    Points: 12,958, Level: 74
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 292
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,329

    تشکرشده 1,605 در 532 پست

    Rep Power
    90
    Array
    الان همه اینایی که گفتی چه ربطی به جراتمندی داشت؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!

    شما کلن چه حرکت درستی کردی که حالا بخوایم اسمش رو هم جراتمندی بذاریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    چی شد که پیش خودت فکر کردی جراتمند بودی؟؟ وقتی داشتی از گناه نکرده عذرخواهی می کردی؟

    به علاوه اینا شروع داستان نیست!! فقط یه صحنه از داستانه !! من تاپیک های قبلی شما رو درست یادم نیست. اما هیچ وقت برای تمرین جراتمندی دیر نیست!

  3. 7 کاربر از پست مفید she تشکرکرده اند .

    ehsan_hamdardi (چهارشنبه 03 مهر 92), Elena1994 (پنجشنبه 04 مهر 92), mah naz (چهارشنبه 03 مهر 92), Opal (پنجشنبه 04 مهر 92), sci (پنجشنبه 04 مهر 92), shabe niloofari (سه شنبه 02 مهر 92), شیدا. (چهارشنبه 03 مهر 92)

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 26 خرداد 93 [ 18:10]
    تاریخ عضویت
    1392-3-08
    نوشته ها
    80
    امتیاز
    925
    سطح
    16
    Points: 925, Level: 16
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 75
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    216

    تشکرشده 138 در 59 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مهناز جان من الان چی بگم اخه. الان خوبی خودت؟ به خدا کلمه به کلمه نوشته هاتو می خوندم تن و بدنم میلرزید. واقعا با خط به خطش شوکه شدم. من تنها راهنمایی که می تونم بکنم اینه که خیلی ببخشید گستاخش کردی با یه معذرت خواهی و عزیزم قربونت برم کوتاه نیا. ببین اگه به خودت تکی توهین می کرد باز یه چیزی. بی احترامی به مادر شما اونم تو وضعیت خونین و مالین تو؟!!!! بابا رو می خواد به خدا ( شرمنده). طول درمانی چیزی می تونی بگیری؟

  5. 5 کاربر از پست مفید unknown girl تشکرکرده اند .

    Elena1994 (پنجشنبه 04 مهر 92), mah naz (سه شنبه 02 مهر 92), فرهنگ 27 (سه شنبه 02 مهر 92), سنجاب بازیگوش (سه شنبه 02 مهر 92), شیدا. (چهارشنبه 03 مهر 92)

  6. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 07 تیر 94 [ 00:49]
    تاریخ عضویت
    1392-1-16
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    455
    امتیاز
    3,873
    سطح
    39
    Points: 3,873, Level: 39
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    873

    تشکرشده 1,282 در 361 پست

    Rep Power
    58
    Array
    امیدوارم آرامش به خونه شما بازگرده.

  7. 4 کاربر از پست مفید majid_k تشکرکرده اند .

    Elena1994 (پنجشنبه 04 مهر 92), mah naz (سه شنبه 02 مهر 92), دختر مهربون (چهارشنبه 03 مهر 92), شیدا. (چهارشنبه 03 مهر 92)

  8. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    امروز [ 00:51]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,573
    امتیاز
    45,048
    سطح
    100
    Points: 45,048, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 94.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    7,996

    تشکرشده 6,481 در 1,467 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    0
    Array
    سلام مهناز عزیز.خیلی ناراحت شدم.آخه چرااینجوری شد مطمئنی اتفاق خاصی واسش نیفتاده بودکه این کاروکرد.مهنازجون ازته دلم باهات همدردی میکنم.کاش هرچقدرهم که اصرارکرده بودبه مامانت زنگ نمیزدی بیاد.اون بیچاره چه گناهی داشت.مهنازجان واسه منم دعوای شدیدواینجوری بیش اومده بودغصه نخورعزیزم.آروم باش وبه خودت استراحت بده.شایدبهترباشه ازش شکایت کنی!قبلا هم اینکاروکرده بود؟

  9. 4 کاربر از پست مفید paiize تشکرکرده اند .

    Elena1994 (پنجشنبه 04 مهر 92), mah naz (سه شنبه 02 مهر 92), unknown girl (سه شنبه 02 مهر 92), فرهنگ 27 (سه شنبه 02 مهر 92)

  10. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 اردیبهشت 93 [ 17:30]
    تاریخ عضویت
    1392-6-28
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    672
    سطح
    13
    Points: 672, Level: 13
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    53

    تشکرشده 60 در 23 پست

    Rep Power
    0
    Array
    واقعا متاسف شدم عزیزم . خیلی تلخ بود. نمی دونم چی بگم !
    اما حتما برو پزشکی قانونی و اون نامه رو بگیر. اصلا نیازی نیست به شوهرت نشونش بدی. فقط میخوای به عنوان یه مدرک نگهش داری (ایشالا که در آینده نیاز نشه استفاده ش کنی . اما احتیاط شرط عقله . درسته ؟)
    نامه رو بده مادرت اینا تو خونه نگه دارن. شاید روزی احتیاج داشته باشی بهش.

  11. 11 کاربر از پست مفید confused تشکرکرده اند .

    del (چهارشنبه 03 مهر 92), deljoo_deltang (سه شنبه 02 مهر 92), ehsan_hamdardi (چهارشنبه 03 مهر 92), Elena1994 (پنجشنبه 04 مهر 92), mah naz (سه شنبه 02 مهر 92), majid_k (سه شنبه 02 مهر 92), Opal (پنجشنبه 04 مهر 92), unknown girl (سه شنبه 02 مهر 92), گل آرا (سه شنبه 02 مهر 92), دختر مهربون (چهارشنبه 03 مهر 92), شیدا. (چهارشنبه 03 مهر 92)

  12. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 بهمن 95 [ 11:36]
    تاریخ عضویت
    1392-4-15
    نوشته ها
    123
    امتیاز
    4,459
    سطح
    42
    Points: 4,459, Level: 42
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    141

    تشکرشده 70 در 40 پست

    Rep Power
    23
    Array
    خلاصه فرداش صبح که ما رفته بودیم برای عکس از بینی و... شوهرم به خونمون زنگ زده بود و خواهرم گفته بود خونه نیست (با ناراحتی البته) شوهرم هم نمیدونم با چه تفکری الکی یه شماره ای به خواهرم داده بود و گفته بود که این شماره به موبایل من زنگ میزنه و اسم خواهرمو میگه(خیلی واضح بود دروغ میگه )حتی به اون یکی خواهرم و محل کارم هم زنگ زده بود و همین دروغ رو به خواهرم هم گفته بود! فکر کنم برای دور زدن غرورش اینکارو کرده بود که هم از من خبرداشته باشه هم سنگر طلبکاریش محکم باشه ! خلاصه بابام به داداشم گفته بود قضیه رو وداداش عصبی تر من هم زنگ زده بود به شوهرم و با دعوا بهش گفته بود که دماغ من شکسته و اونم تازه فهمیده بود چه غلطی کرده! شبش به واسطه خواهرم از من خواست که آماده شم که بیاد دنبالم !منم قبول نکردم گفتم میخوام واسه ادامه زندگی فکر کنم! ولی اون اصرار داشت و منم از طرفی میدونستم بابام در حال حاضر خیلی عصبیه و هر اتفاقی ممکنه بیفته به خاهرم گفتم منصرفش کنه ولی اون راضی نشد و اومد دم درمون بابام هم درو باز نکرد و تقریبا یه ربع دم در بود و با تلفن و در زدن میخواست در و باز کنیم خلاصه بابام رفت دم در و طبق پیش بینی من دعواش کرد حتی دوتا سیلی بهش زد و هر دو با داد و هوار حرف خودشون رو میرزدن و در نهایت به همراهی من رفتیم کلانتری! تو کلانتری هم بابام به هیچ وجه نمیذاشت من برگردم و شوهرم هم بهیج وجه نمیذاشت بمونم منم با انفعالی که درصدش تو اون شرایط بیشتر شده بود گفتم اینا باهم آشتی کنن به توافق برسن من کجا باشم ! نهایتا با پادرمیانی افسر من برگشتم خونه! و بابام هم به شدت از دست من ناراحته و گفت دیگه حق نداری پاتو تو خونه ما بذاری ........................
    خیلی داغونم خیلی غمگینم

    - - - Updated - - -

    she جان جراتمندی من البته به نظر خودم این قسمتش بود که چون میدونستم حق با منه و قرار مدار واسه رفتن به خونه مامانم بدون اشکاله رو حرفم پافشاری کردم بدون راضی کردن صد در صد اون تصمیمم رو عملی کردم! البته تو راست میگی شاید هم چون تو پتوی کلفتی از انفعال پیچیده شده بود اصلا دیده نمیشه! نامه رو گرفتم و متاسفانه به خونه هم برگشتم

    - - - Updated - - -

    انقدر از دست خودم ناراحتم که از دست شوهرم ناراحت نیستم

    - - - Updated - - -

    فرداش که اومدم خونه بهش گفتم بریم محضر شرایطمونو بنویسیم واسه طلاق توافقی! هیچی هم ازت نمیخوام بریم مهریه رو هم ببخشم که بخاطر مهریه با من نباشی(انفعال در بدترین شرایط)

  13. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 07 تیر 94 [ 00:49]
    تاریخ عضویت
    1392-1-16
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    455
    امتیاز
    3,873
    سطح
    39
    Points: 3,873, Level: 39
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    873

    تشکرشده 1,282 در 361 پست

    Rep Power
    58
    Array
    برگشتنت اشتباه نبود. اما باید سعی کنی همسرت رو تغییر بدی. مشابه شرایط شما برای یکی از نزدیکان من هم پیش آمد. البته نه با این شدت. اون آقا رو اول با قانون و سپس با حمایت از دختره چنان نشوندیم سر خونه و زندگیش که سالهاست به خوبی زندگی میکنند. همسرت باید متوجه بشه که قانون و خانواده شما پشت سرت قرار دارند.
    نامه پزشک قانونی رو حتما داشته باش.

  14. 2 کاربر از پست مفید majid_k تشکرکرده اند .

    mah naz (چهارشنبه 03 مهر 92), مهرااد (سه شنبه 02 مهر 92)

  15. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 08 آذر 92 [ 01:05]
    تاریخ عضویت
    1392-4-31
    نوشته ها
    100
    امتیاز
    359
    سطح
    7
    Points: 359, Level: 7
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    140

    تشکرشده 190 در 74 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام !
    واقعا نمیدونم چی بگم ! نمی دونم جراتمندی شما کجای داستان بود دقیقا !
    ببخشید اما شوهر شما روانی هستش و در این بحثی نیست , به نظرم باید بستری بشن ! یا شما اغراق کردی !!
    دکتر گفته برو پزشک قانونی و شما می گی نه آخه اون موقع جنون داشت صبح عشقولانه بودیم !!!

    حتما اگه میشد میرفتیم یه بار اساسی خونه تکونی انجام می دادید و طی مراسم مفصلی ازشون بابت کتک های اون شب تشکر میکردید ! ؟!

    ویرایش توسط violet : سه شنبه 02 مهر 92 در ساعت 17:16

  16. 5 کاربر از پست مفید violet تشکرکرده اند .

    ehsan_hamdardi (چهارشنبه 03 مهر 92), mah naz (چهارشنبه 03 مهر 92), unknown girl (سه شنبه 02 مهر 92), ستاره تنها (چهارشنبه 03 مهر 92), شیدا. (چهارشنبه 03 مهر 92)

  17. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 12 اردیبهشت 93 [ 15:23]
    تاریخ عضویت
    1389-6-08
    نوشته ها
    231
    امتیاز
    2,981
    سطح
    33
    Points: 2,981, Level: 33
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    227

    تشکرشده 409 در 163 پست

    Rep Power
    37
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط mah naz نمایش پست ها
    (ولی من باز در اون شرایط راضی به اون کار نبودم)چون میدونستم شوهرم نبود که منو زد این جنون اون بود وگرنه ما صبحش با عشقولانه بودن تمام خداحافظی کرده بودیم!
    یه ضرب المثل میگه : آدمی که خوابه ممکنه بیدار بشه اما کسی که خودش رو به خواب زده هرگز از خواب بیدار نمیشه. شما برای خودتون رویا ساختین و حاضر نیستین از این رویا خارج بشین ، تا زمانی که تصمیم به مواجهه با این واقعیت نگیرید که همسر شما با مسائل حاد روانی درگیره کاری برای شما نمیشه کرد غیر از اینکه لطفا بچه دار نشین.

  18. 7 کاربر از پست مفید samanis تشکرکرده اند .

    ehsan_hamdardi (چهارشنبه 03 مهر 92), Elena1994 (پنجشنبه 04 مهر 92), mah naz (چهارشنبه 03 مهر 92), m_eros (پنجشنبه 04 مهر 92), unknown girl (سه شنبه 02 مهر 92), مهرااد (سه شنبه 02 مهر 92), شیدا. (چهارشنبه 03 مهر 92)


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مادرم عزیز دلم
    توسط زیبا. در انجمن آرامش
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: سه شنبه 10 فروردین 95, 10:38
  2. چگونه میشه عزیز شد ؟
    توسط فرشته مهربان در انجمن خودآگاهی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 29 تیر 93, 15:18
  3. چگونه عزیز همسرمان باشیم
    توسط بالهای صداقت در انجمن شوهران و زنان از یکدیگر چه انتظاراتی دارند
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 11 مرداد 92, 18:17
  4. مادر شوهر عزیز من با نظرت مخالفم
    توسط رایحه عشق در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: دوشنبه 31 مرداد 90, 18:05

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:57 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.