سلام دوستان من باز اومدم با مشکلات جدید!
میخوام یه اعتراف کنم بلد نیستم جراتمند باشم من زاده شدم برای انفعال!
قرار بود بریم مسافرت با خانواده شوهرم! البته خیلی اتفاقی شد و قرار بود شب حرکت وسایل رو آماده کنیم! شوهرم دیروز حرکت گفت هماهنگ کن شب بریم خونه مامانت اینا و به مناسبت سالگرد ازدواجمون کیک بگیریم(یه کیک دقیقا روز سالگرد ازدواج خونه مامان شوهرم بردیم) خلاصه من صبح با خواهرام و داداش و مامانم هماهنگ کردم که همه اشن و اونا هم قبول کردن! به شوهرم گفتم زنگ زدم گفتما ! شوهرم انگار حافظه کوتاه مدتش غیر فعال بشه گفت چیرو ؟ گفتم برنامه شبو دیگه ! گفت (با داد و فریاد پشت تلفن)چرا با من هماهنگ نشدی من با دوستام قرار گذاشتم برم باشگاه! گفتم صبح که خودت پیشنهاد دادی دیگه هماهنگی بیشتر از این؟تلفن رو قطع کرد و بعدش هرچی زنگ زدم جواب نداد اس زدم که اگه کنسل شده بهم خبر بده بهشون بگم!!!!!!باز جواب نداد! با خودم گفتم حتما از خجالتش جواب نمیده !چون مطمئن بودم حق با من بود عصر از سرکار مستقیم رفتم خونه مامانم(البته کلید نداشتم و به شوهرم زنگ زدم و بالاخره جواب داد و گفت خونه نیستم خودت برو خونه مامانت منم نمیام) رفتم اونجا و بنا به تجربه گفتم برای اینکه جلوی خونواده ام آبروش نره حتما آخرین لحظه میاد! چشمتون روز بد نبینه همه آبجی و داداشم اومدن و خبری از شوهر من نشد و منم برای اینکه قضیه خراب نشه گفتم مربیشون از باشگاه زنگ زده و یه جلسه فوری گذاشتن مجبور شد بره اونجا! طبق پیش بینی خودم آخرین لحظات زنگ زد و گفت که میاد و منم کلی ذوق کردم که داره میاد! شام رو آماده کردیم و شوهرم زنگ زد و با دعوا گفت یه دقیقه ای اومدی بیرون بیا بریم و گرنه میرم خودت بعدا بیا !من یعنی از استرس نفهمیدم چطوری سهم شاممون رو برداشتم و اصلا کفش نپوشیدم و با دمپایی اومدم سوار ماشین شدم! به قدری عصبانی بود که هرچی از دهنش در اومد بهم میگفت! که گیجم و احمقم و ....... از اینکه پشیمونه ازدواج کرده و پشیمونتر از انتخاب من!!!!!!!!!!! خلاصه نصفه راه به مامانش زنگ زد و گفت نمیایم مسافرت و از این تصمیم خودش عصبانی تر شد! رسیدیم خونه شامی که از اونجا آورده بودم ریخت تو ظرفشویی و کلی دعوا که چرا خونه انقدر شلوغه و با اصرار تمام میگفت من از عید دست به خونه نزدم! در حالی که من با اینکه سرکار میرم ولی حداقل هفته ای یه بار خونه رو کلی تمیز میکنم ولی اونهفته جمعه اش به درخواست خودش رفتیم باغ و فرصت نشده بود خونه رو کامل جمع و جور کنم !خلاصه داد میزد و خود بخود عصبانی تر میشد و من میخواستم جمع کنم خونه رو نمیذاشت که بذار همه بیان ببینن چرا نمیریم مسافرت!دیوانه وار وحشی شده بود! غذا خواست هرچی اومدم آماده کنم پرت کرد اینور و اونور !آخرشم گفت چراغا رو خاموش کن بخوابیم تا نکشتمت!(من در تمام این مدت ساکت بودم و به صورت منفعلانه شدیدی معذرت خواهی میکردم) در عین این فحشهایی که به من و خانواده ام میداد گهگاه سیلی و لگد هم حواله ام میکرد و من برای اینکه آروم بشه هیچی نگفتم!چراغارو خاموش کردم و تو تاریکی دنبال پتو که زیر پاش بود گشتم و انگشتم پاشو لمس کرد!!!!!!!!!!!!!!!خدای من! پا شد با مشت سرمو چند بار زد که چرا به من دست زدی و بعدش پاشد چراغارو روشن کرد و به زور دستمو از رو صورتم برداشت و تقریبا ده بیست تا مشت محکم به صورتم زد خون رو که رو صورتم دید دست کشید و با عصبانیت تمام گفت زنگ بزن مامانت بیاد وضعیت خونه ما رو ببینه و بدونه که بی دلیل نزدم!نمیخواستم زنگ بزنم باز گفت زنگ بزن وگرنه میکشمت !و با حال روانی اون اصلا همچین کاری ازش بعید نبود!اصرار هم داشت مامانم تنها بیاد و منم زنگ زدم گفتم مامانم تنها بیاد و بابا نیاد و به زور راضیش کردم که نمیخوام بی احترامی بشه! اون طفلکها هم که انفعال از مادرم بهم ارث رسیده پا شد با آژآنس اومد خونمون!شوهرم هرچی از دهنش در اومد به من و مامانم گفت و درنهایت با بدترین ادبیات ما رو انداخت بیرون!
- - - Updated - - -
ما رو انداخت بیرون و من عمدا گوشی موبایلمو نیاوردم و گذاشتم جا بمونه ! به خونه که رسیدم تازه فهمیدم صورتم به شدت کبود شده و دماغم باد کرده به طوری که خواهرم به محض دیدنم زد زیر گریه! ولی باور کنید من تقصیری نداشتم شلوغی خونه 50درصدش فقط تقصیر من بود! در ثانی شوهرم یه هفته بود از کارش در اومده بود و به خاطرش عصبی بود ولی باز تقصیر من نبود! اصلا به فرض که همه اش تقصیر من بود باز مستحق این عکس العمل نبودم! اهان یادم رفت از خونه که بیرون انداخته شدیم مادر شوهر و پدر شوهرمو که داشتن وسایل مسافرت رو تو ماشین میذاشتم دیدیم (همسایه ایم) و خیلی از دیدنم متاثر شدن و پسرشون رو فحش دادن و لی باز در نهایت گفتند زندگی خودتونه و خودتون باید حلش کنید چون خودتون همدیگه رو انتخاب کردین! خلاصه همون شب رفتم بیمارستان و دکتر تشخیص داد که دماغم شکسته و از اونجایی که از ظواهر امر مشخص بود طی دعوا این شکلی شدم پیشنهاد کرد صبح برم از پزشک قانونی نامه بگیرم!(ولی من باز در اون شرایط راضی به اون کار نبودم)چون میدونستم شوهرم نبود که منو زد این جنون اون بود وگرنه ما صبحش با عشقولانه بودن تمام خداحافظی کرده بودیم!
- - - Updated - - -
دوستان ببخشید که ایهمه طولانی شده! بخدا جایی بغیر از اینجا نمیشناسم که بتونم حرفامو بگم و راه حلی پیدا کنم!
علاقه مندی ها (Bookmarks)