با سلام و خداقوت خدمت شما
دختری هستم 27 ساله آدم زحمتکشی هستم تحصیلات خوب،کار خوب،پدرومادرخوب.اینا سرمایه های زندگی من هستن تمام داروندارم.
چیزایی که ندارم خیلی زیادن اما علاقه ندارم در موردشون صحبت کنم چون یه جور بی ادبی به نعمتهای خداست.اعتقادم اینه که باید تلاش کردوزحمت کشید تا سطح زندگیمو اصلاح کنم و به چیزایی که دوست دارم برسم. اما بعضی چیزا رو نمی دونم چراهر کاری می کنم نمی تونم درستشون کنم. هر روز و شب بهشون فکر می کنم کتاب می خونم تو اینترنت سرچ می کنم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم.
اصلی ترینش تنهاییه شاید فکر کنین خیلی مسخرست اما خب واقعا تنهام و این از بچگی زجرم می داد.نیاز به یه دوست،کسی که تو سختی ها کنارم باشه همیشه عذابم می داد و جالبه که از بچگی نمی تونستم با هر کسی جور بشم.خجالتی و کم روبودم همیشه کم حرف می زدمو از دیگران کناره می گرفتم.درسم همیشه عالی بود.شرایطی رو پشت سر گذاشتم که مطمئنم کار هر کسی نبود:" تنها و دور از خانواده در مدرسه شبانه روزی زندگی کردم و یک هفته در میان دو روز میومدم خونه.هم راهنمایی و هم دبیرستان و بعدشم دانشگاه."اما این تنها بودن در تمامی شرایط سخت و دشوار زندگیم حتی تو شادی های زندگیم کم کم برام شد یه خلا عاطفی و کم کم افسرده شدم . دبیرستان هم به همین شکل گذشت .یه دانشگاه دولتی یه رشته خوب قبول شدم همیشه باعث افتخار خانوادم بودم خانواده ای که خیلی فقیر بود وشرایط خیلی سختی داشت من براش یه مایه افتخار بودم.اما اونا غافل از اینکه این بچه زحمتکش اما ساکت تو دلش چقدرزجر می کشه کم کم به سن ازدواج رسیدم پیش خودم فکر کردم اگه ازدواج کنم اون همدم و همراهی که همیشه جاش تو زندگیم خالی بود رو پیدا می کنم.اما تا حالا که 27 سالمه دو تا بیشتر خواستگار نداشتم یکیش که تحصیلاتش خیلی پایین بود و اون یکی هم به دلایلی که خیلی مفصله و به عقده های حقارت کودکیم بر می گشت ازش خوشم نیومد.
الان کار می کنم خرج خونه رو می دم به برادرم گاهی کمک می کنم جدیدا برادرزادم هم به دنیا امده..
گفتم خجالتی هستم و این مسئله جدا از اینکه باعث شد تمام عمر تنها باشم باعث خیلی از مشکلات دیگه در دوران تحصیل و کار و برخوردم با دیگران هم شده و انقدر تنش و فشار عصبی و استرس وارد زندگیم کرد که یه روز از روزهای خدا نفسم گرفت نمی تونستم نفس بکشم قلبم همیشه تند میزد اما اون روز داشت از جاش کنده میشد مرگ رو به چشما م دیدم.و از اون روز به بعد تبدیل به یه بیمار عصبی شدم. معدم میگیره و نمی تونم غذا بخورم .اون روز رفتم اورژانس بیمارستان ،نوار قلب گرفت گفت مشکل نداره اما من خوب نشدم و همش عذاب می کشیدم متخصص داخلی رفتم و بعد کلی آزمایش گفت سالمی.متخصص قلب رفتمو بعد کلی آزمایش گفت سالمی .این عذاب ادامه داشت تا یه روز حس کردم نمی تونم آب دهان قورت بدم انگار یه چی تو گلوم گیر کرده رفتم دکتر، سونو از گلوم نوشت دکتر انجام سونو هم گفت تو گلوت هیچی نیست و سالمی اینا همش عصبیه و رفتم متخصص مغزو اعصاب .از مغزم نوار گرفت و گفت دچار افسردگی هستی و باید قرص مصرف کنی .حدود شش ماه استفاده کردم حالم کمی بهتر شداما داروهاش خیلی خواب اور بود همش خواب بودم و اشتهام خیلی باز شده بودو برای اولین بار در عمرم چند کیلو وزنم زیاد شدو همه میگفتن چقد عوض شدی آخه من شدیدا لاغر هستم.بعد مدتی مادرم همش مگفت اگه کسی بفهمه قرص میخوری خیلی برات بد میشه خودمم دیدم حالم خیلی بهتره واسه همین قرصارو گذاشتم کنار . تا چند روز حالت تهوع داشتم ولی کم کم عادی شدم.اما اون حالتها(تپش قلب،تنگی نفس،سنگ شدن معده گرفتگی استخوان های پشت شونم)هیچ وقت ازبین نرفت و هنوزم باهاشون در گیرم.خیلی استرسی شدم تو حالت عادی استرسی میشمو دلشوره و تنگی نفس میگیرم.اما با تمام این ناراحتی ها احساس می کنم که خودم می تونم این عکس العمل های بدنمو از بین ببرم بشرطی که طرز برخوردمو هنگام مواجه شدن با مشکلات تغییر بدم یعنی در واقع باید طرز تفکرمو عوض کنم .کتاب راز رو خوندم کتابی به نام روانشناسی تصویر ذهنی رو خوندم .همشون میگن این کار ممکنه اما با دستورالعمل هاشون من نتیجه نگرفتم.حرفاشون برام قابل اجرا نیست.یه مدت به این کتابا عمل می کنم فکرای مثبت می کنم اما نتیجه نمی گیرم و کتابارو میذارم کنار وقتی چند وقت میگذره و فکرای منفی به مغزم هجوم میارن بازم میرم سراغ این کتابا.
اعتماد به نفسم خیلی خیلی پایینه وجود خدارو از همون روز های کودکی تو زندگیم احساس کردم اما احساس می کنم اینقد آدم حقیری شدم که خدا هم دیگه دوسم نداره.کمکم کنید...چکار کنم؟؟؟؟؟؟تو شهر کوچیکی زندگی می کنم مشاور خوب نداره که باهاش صحبت کنم البته تو دوران دانشگاه با چند تا مشاور و روان شناس صحبت کردم اما هیچکدوم نتونستن کمکی کنن.
جدیدابا یکی که رشته پزشکی میخونه صحبت کردم .میگه قرص سرترالین خارجی بخوراما میترسم بدون تجویز دکتر بخورم.شما چه نظری دارین؟بخورم؟
ببخشید اینو میپرسم:شما چقد عاشق کارتون هستین؟انقد کارتونو دوست دارین که وقتی این متن رو می خوندین به تمام حرفام توجه کرده باشین یا دلتون جای دیگه بودو فقط می خاستین زودتر این متن تمام بشه؟؟؟اگه اینجوری بود خواهشا اصلا جوابمو ندین .ناراحت نمیشم.چون نمی خام با راهکارهای غیر عملی افسرده تر و ناامید تر بشم. همینجوری بمونم خیلی بهتره تا بدتر شم.
بهرحال از اینکه این متن رو خوندین خیلی خیلی ممنونم و براتون آرزوی موفقیت و شادی و سلامتی میکنم.
با تشکر فراوان
علاقه مندی ها (Bookmarks)