به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 39 , از مجموع 39
  1. #31
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط فرشته مهربان نمایش پست ها
    ریحانه جان

    باید
    خاموشی توجه در پیش بگیری .

    یعنی
    بشنوی ولی گوش نکنی که اگر چنین شود ابتدا فقط آوای ایشون به گوشت میرسه و کم کم هرچه تمرکز شما قوی تر شود

    خواهی دید که دیگر صدایش را هم نمی شنوی و این شدنی هست . راهکارهای تقویت تمرکز را هم به کار بگیر و روی کاری که

    وقت صحبت کردن مادر داری انجام می دهی بیشتر تمرکز داشته باش .

    وقتی صحبتهایش ترا مختل می کند یعنی اهمیت می دهی هم به گفتن هایش هم به محتوای آنها . پس
    بهتره حرف زدن و

    محتوای حرفهایش را از مدار اهمیت و توجهت خارج کنی
    . حتی از تمرکز روی اعصاب خورد کن بودن آن یا چاره اندیشی برای آن

    هم بیرون بیا که همه اینها خودش یعنی مهم بودنش .


    مهم نباشد ، توجه نکن . سرت عمیقاً به کاری که می کنی گرم باشد .

    تجربه عملی دارم و شدنی هست
    ممنونم فرشته مهربان از توجهتون
    پس شما هم میگید همون روش خودم رو ادامه بدم!؟!

    آخه فرشته جان، بله شدنی هست، ولی برای یه روز دو روز، 1ماه 1سال ....نه برای همیشه !
    قبلنا خیلی راحت تر این کارو میکردم.گوش نمیکردم. ولی مثلا موقع از خواب بیدار کردن من! تا متوجه میشه من بیدار شدم،یکی دو جمله (مثلا در مورد اتفاقات و حرفای دیشب خودش و پدرم) میگه بعدش میره!
    خب منم اعصابم خرد میشه، میگم چرا نمیره پیش بقیه بچه ها بگه؟یعنی پیش اونا خیلی کمتر از من میگه، چون اونا نشون میدن که عصبانی میشن، و برا همین مادرم طرفشون نمیره زیاد

    قبلنا چند باری خواستم رفتار اونا رو داشته باشم، دیدم می شینه گریه میکنه، میگه پیش کی حرفم رو بزنم!

    اعصابم خرد میشه، به هر حال تاحدودیش رو همین راه رو میرم ولی بعد اعصابم خرد میشه، بازم تو خودم میریزم

    همه مشکل دارن، این درست نیست که راه بریم و از مشکلمون حرف بزنیم که! به هر موضوع بی ربطی هم ربطش میده!
    دیگه اینجوریاست دیگه...

  2. کاربر روبرو از پست مفید reihane_b تشکرکرده است .

    roze sepid (یکشنبه 20 مرداد 92)

  3. #32
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    دلم میخواد برم تو برنامه ماه عسل، بشینم رو صندلی، زُل بزنم تو دوربین.تو چشم پدرم مادرم خواهرم برادرم دوستام آشناها ، تو چشم تک تک مردم ایران، بگم برای یک ساعت هم که شده شما سنگ صبور من باشید...

    بعدش هم بگم مردم! از همتون دل کندم. دنیاتون برای خودتون...


    چقدر مسخره هست!روزی که خواستگار زنگ میزنه و خانوادت باید در مورد اون با تو صحبت کنن، درگیر بحث های تموم نشدنی خودشون هستن مثل همبشه! و تو عصبانی و ناراحت بشی بابا من نخوام ازدواج کنم کی رو باید ببینم؟ بعدشم خیلی راحت جواب منفی بدی. و اجازه بدی پدر مادر به بحثاشون ادامه بدن!

    اصلا کی بوده از دخترش نپرسه تو چرا به همه(بدون دیدن) جواب رد میدی؟تو مشکلت چیه؟ دردت چیه؟؟
    به جای این همه غر زدن که سخت گیری و الی وبلی ، بیان نیم ساعت باهات حرف بزنن بگن واقعا چته؟ تو اصلا خوبی؟!

    دیگه خسته شدم از بس برای دیگران غصه خوردم. برای کسایی اشک ریختم که هیچوقت ندیدمشون. غصه کسانی رو خوردم که قرار نبود هیچوقت ببینمشون... ولی خودت نتونی نتونی حرفت رو بزنی تا یه نفر هم غصه تو رو بخوره... فقط مادری که از غصه خوردنش غصه عالم میاد تو دلت....

    میخوام واقعیت رو بسازم نه قبول کنم! ولی نمیذارن.................................... .......

    نمیدونم پسره خوب بود بد بود! خدا کنه خوشبخت بشه!

  4. کاربر روبرو از پست مفید reihane_b تشکرکرده است .

    roze sepid (یکشنبه 20 مرداد 92)

  5. #33
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,061
    امتیاز
    147,577
    سطح
    100
    Points: 147,577, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,681

    تشکرشده 36,023 در 7,409 پست

    Rep Power
    1094
    Array
    خب ریحانه جان

    حالا من ازت می پرسم عزیزم

    چرا ندیده میگی نه ؟

    گل من چیه ؟ چی شده ؟

    چرا منتظری ازت بپرسن ؟

    اصلاً چرا گفتن حرف دلت رو گره زدی به اینکه دیگران توجه کنن حرفی داری یا نه ؟ مصمم و با اعتماد به نفس بگو مامان

    خوشگلم .... میخوام امروز تو سنگ صبور من باشی و درد دلهای منو گوش بدی ....

    نکنه رودربایستی داری ؟ سختته ؟ و ...... یعنی ببین تو چرا فعال نباشی در گفتن حرفهات ؟ در ابراز احساساتت به

    خانواده ات (چه احساس منفی چه مثبت) ؟

    راستی یه خاطره یادم اومد از یکی از دوستان و بچگی های دختر داییش :

    می گفت یه روز که دایی غروب از سرکار خسته برگشته بود هنوز از پله های ایوان خونشون بالا نیامده بود که دخترکوچولوش

    روی یکی از پله های نشسته بود و پاهاشو زمین می کوبید و گریه میکرد که :بستنی میخوام ، بستنی میخوام و ... چهره دایی

    دیدنی بود که با این خستگی و نای نداشته برای رفتن و بستنی خریدن چه کند و لحظاتی در مکث و گوش کردن و دیدن کار

    دخترش گذشت که یکهو اومد کنار دخترش نشست و مثل خود او شروع کرد به نالیدن و پا روی زمین کوبیدن و

    گفتن اینکه منم بستنی میخوام و همراهی با دخترش در این حرکات که دیدم دختر دایی ساکت شد و به باباش نگاه

    کرد و دیگه هیچی نگفت و ........

    باباش هم چند ثانیه بعد آرام شد و دختر دیگه غر نزد و با هم وارد خونه شدند و .....

    به نظرت میشه گاهی این کودک آزرده و شاکی درون مامانت رو اینجوری آروم کرد ؟ یعنی تا میاد درد دل کنه تو دست پیش رو

    بگیری و بگی مامان ...... و براش درد دل کنی و .... زیرکانه امان ندی او شروع کنه . وقتی او ساکت شد و به حرف تو داره گوش

    میده یهو بگی وای مامان ببخش من پر حرفی کردم و اگه ناراحت شدی ببخش . می دونم گوش دادن به درد دلام اذیتت می کنه

    ...

    البته اینو در بار چندم این اتفاق بگو بهش ..... یعنی چند بار این کار را بکن بعدش در یکی از این بارها اینو بگو و بعد از اون هربار

    بگو ولی .....

    امتحان کن ، ضرری نداره . ببین چی میشه ..... و اتفاقاً توی این گفتن ها همین حرفهایی که منتظری اونا بپرسن تا بگی را بگو ...





  6. 3 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    Naashena (چهارشنبه 23 مرداد 92), reihane_b (یکشنبه 20 مرداد 92), roze sepid (یکشنبه 20 مرداد 92)

  7. #34
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط فرشته مهربان نمایش پست ها
    خب ریحانه جان

    حالا من ازت می پرسم عزیزم

    چرا ندیده میگی نه ؟

    دیگه این کارو نمی کنم!
    هرچند دیگه فایده ای هم شاید نداشته باشه! چون اون موقع که کسی باید راهنماییم میکرد تا به همین سادگی آینده ام رو نادیده نگیرم، کسی نبود!



    گل من چیه ؟ چی شده ؟

    چرا منتظری ازت بپرسن ؟

    اصلاً چرا گفتن حرف دلت رو گره زدی به اینکه دیگران توجه کنن حرفی داری یا نه ؟ مصمم و با اعتماد به نفس بگو مامان

    خوشگلم .... میخوام امروز تو سنگ صبور من باشی و درد دلهای منو گوش بدی ....

    نکنه رودربایستی داری ؟ سختته ؟ و ...... یعنی ببین تو چرا فعال نباشی در گفتن حرفهات ؟ در ابراز احساساتت به

    خانواده ات (چه احساس منفی چه مثبت) ؟

    ممنونم فرشته مهربان عزیزم ازت
    احساسات منفی رو نمیگم چون نمیخوام ذهنشون رو بیشتر ازاین درگیر کنم!
    الان تنها کسی که تو خونه ظاهرا همه چیش اُکی هست منم! دوباره منم بیام با حرفام مادرم رو بیشتر ناراحت کنم؟ مگه او میتونه غصه چند نفرو بخوره؟
    مهم نیست. خداروشکر مشکل منم خیلی بزرگ نیست. خودم حلش میکنم


    نقل قول نوشته اصلی توسط فرشته مهربان نمایش پست ها

    راستی یه خاطره یادم اومد از یکی از دوستان و بچگی های دختر داییش :

    می گفت یه روز که دایی غروب از سرکار خسته برگشته بود هنوز از پله های ایوان خونشون بالا نیامده بود که دخترکوچولوش

    روی یکی از پله های نشسته بود و پاهاشو زمین می کوبید و گریه میکرد که :بستنی میخوام ، بستنی میخوام و ... چهره دایی

    دیدنی بود که با این خستگی و نای نداشته برای رفتن و بستنی خریدن چه کند و لحظاتی در مکث و گوش کردن و دیدن کار

    دخترش گذشت که یکهو اومد کنار دخترش نشست و مثل خود او شروع کرد به نالیدن و پا روی زمین کوبیدن و

    گفتن اینکه منم بستنی میخوام و همراهی با دخترش در این حرکات که دیدم دختر دایی ساکت شد و به باباش نگاه

    کرد و دیگه هیچی نگفت و ........

    باباش هم چند ثانیه بعد آرام شد و دختر دیگه غر نزد و با هم وارد خونه شدند و .....

    به نظرت میشه گاهی این کودک آزرده و شاکی درون مامانت رو اینجوری آروم کرد ؟ یعنی تا میاد درد دل کنه تو دست پیش رو

    بگیری و بگی مامان ...... و براش درد دل کنی و .... زیرکانه امان ندی او شروع کنه . وقتی او ساکت شد و به حرف تو داره گوش

    میده یهو بگی وای مامان ببخش من پر حرفی کردم و اگه ناراحت شدی ببخش . می دونم گوش دادن به درد دلام اذیتت می کنه

    ...

    البته اینو در بار چندم این اتفاق بگو بهش ..... یعنی چند بار این کار را بکن بعدش در یکی از این بارها اینو بگو و بعد از اون هربار

    بگو ولی .....

    امتحان کن ، ضرری نداره . ببین چی میشه ..... و اتفاقاً توی این گفتن ها همین حرفهایی که منتظری اونا بپرسن تا بگی را بگو ...
    راست میگی فرشته جان، این روش میتونه کمی جواب بده! چون یادمه قبلا یه بار اینطور که من گفتم اون دیگه ادامه نداد! البته فرداش باز حرفاشو تکرار کردااااا!!!!

    البته امشب اینکارو نکردم!
    فقط به یه جمله اکتفا کردم! باید مشکلتون رو خودتون حل کنید!

    فرشته جان باور کن دلم میخواد اگه بتونم بشینم گوش کنم حرفاشو، تا خالی بشه، همین کاری که همیشه برای مادرم و خواهرم کردم.
    ولی مادرم ماشاله تمومش نمیکنه!! هر چی بیشتر گوش بدی، بیشتر میگه!
    عزیزم، برعکس منه!!!

    -------------------------------------------------------------------------------

    اگه اینجا خیلی حرف نمیزنم، یا سربسته حرف میزنم، شاید یه دلیلش اینه که شهامتش رو ندارم!
    یه دلیل دیگه ش هم اینه که احساس عذاب وجدان میگیرم، که اینجوری من میشم آدم خوبه و مظلومه! که همه دوربریاش دارن در حقش بدی می کنن و ...
    اگه یه جا باشه که اونا هم باشن تا حرفاشون رو بزنن من راحت تر میتونم ازشون حرف بزنم. یا درد دلامو پیش کسی ببرم که ما رو میشناسه. اینجوری خیالم راحته که حقی ازشون ضایع نکردم.

    برا همینه نمیتونم راحت حرف بزنم.تو خونه به یه دلیل، اینجا به یه دلیل دیگه!
    ویرایش توسط reihane_b : دوشنبه 21 مرداد 92 در ساعت 01:25

  8. #35
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    امروز مادرم اومده میگه دیشب پدرت گفته چرا میری پیش بچه ها ناراحتی میکنه، که اونا هم اعصابشون خرد بشه؟(یعنی مادرم خودش بهش گفته بچه ها ناراحت میشن و...)
    حالا پدرم دیشب اینو بهش گفته ها! قبلا هم بارها بهش گفته(مادرم میاد بهمون میگه) که در مورد من پیش بچه ها نگو. اونم دقیقا همین حرفو میاد پیش من میزنه! و ادامه ماجرااااااااا..........

    میگم من قبلا به پدرم گفتم همین موضوع رو، شاید بلکم فایده ای داشته باشه، ولی همین اتفاقی میفته که بالا گفتم. همون آش و همون کاسه!
    دوباره با پدرم حرف بزنم؟؟ بگم مادرم داره اذیتم میکنه با حرفاش؟
    خب اونم میپرسه مگه چی میگه؟ منم که نمیتونم حرفارو منتقل کنم!!
    چه میدونم. بگم؟ (میترسم بین خودشون باز بحث بشه، این میگه تو مقصری او میگه تو مقصری)

    فرشته مهربان میگه من دردودل کنم جای اون.
    آخ اگه فرشته یه روز جای من بودی، میدونستین چه جوریه.
    اینجوری نیست که بشینه من! مثلا موقع غذا در آوردن، موقع ظرف شستن، موقع خوابیدن، موقع مطالعه موقع....... او میاد یه کم حرف میزنه میره!من اگه بخوام هر سری کشش بدم که این روشو پیاده کنم، که دیگه بد بختم!!

    همین دیگه! راه ندااااااااااااااارررررررر رررررررررره


    کلنا، از بچگی، همیشه اسم من از زبونش نمیفته! خداشاهده همه فک و فامیل میدونن! الانم همینطوره.
    بچه که بودم میگفتم میخوام اسممو عوض کنم تا اینقدر اسمم رو نیاری
    بخدا همینجوری بیکار نشسته ها، مثلا من تو یه اتاق دیگه ام.
    میگه ریحانه ریحانه.... میرم میگه لیوانو بهم بده! خب خواهرم پیششه برادرم پیششه .... میگم خب اونا رو صدا بزن. میگه نمیارن! اصلا بهشون نمیگه!

    یا مثلا موقع غذا خوردن، همه داریم غذا میخوریم، ریحانه برو نمک بیار! بخدا یه روز یادم نمیره، مهمان داشتیم،اینقدر از سرسفره بلند شدم، که دیگه اشک چشمم داشت در میومد! دیگه هم نتونستم غذا بخورم

    اینا رو گفتم که بگم او کلا گیر داده به من! نه فقط تو همین مورد. نه الان. همیشـــــــــــــــــــــ ه

    (البته خودشم خیلی وقتا بیشتر از اونا هوامو داره! ولی چه فایده!)

    کلا بعضی مشکلاتو نمیگم میدونم راه حل نداره... اصلا بعضی چیزا راه حل ندارن. فقط باید تحمل کرد

    - - - Updated - - -

    ببخشید فکر کنم خودم دارم کار مادرم رو میکنم! شما رو با حرفام اذیت میکنم
    ببخشید
    ویرایش توسط reihane_b : دوشنبه 21 مرداد 92 در ساعت 14:58

  9. #36
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 مرداد 94 [ 18:26]
    تاریخ عضویت
    1392-1-19
    نوشته ها
    181
    امتیاز
    2,578
    سطح
    30
    Points: 2,578, Level: 30
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    395

    تشکرشده 383 در 145 پست

    Rep Power
    30
    Array
    ریحانه جان شما با پدر و مادرت شوخی نداری؟
    ما اینجور وقتا میزنیم به در شوخی و مسخره بازی
    مثلا میگم مادر جان فدات شم یه جا فکراتو بکن هر چی میخوای بگو بیارم هر چی خوردم آب شد آخه بس رفتم و اومدم
    یا مثلا میگم نمک نیست؟ برم بیارم؟ برما؟ توروخدا؟ ناراحت میشما؟ برم؟(حالت نیم خیز میمونم تعارف می کنم)
    انقد مسخره بازی درمیارم تا مثلا کسی که دم دست تره و نزدیکتره پاشه بره بیاره اگرم واقعا خودم از همه راه دست تر باشم پا میشم خب
    یا تو اون مثال لیوان میام یه نگاه به خواهر یا برادرم میکنم میگم ماشالا شاخ شمششاد(ش هاشم با لهجه میگم) اینجا نشستن ناراحت میشه خب ببینه من ازاونور اومدم به خودش می گفتی اونا هم میخندن و پا میشن
    یا مثلا گاهی که مامانم درددل می کنه از بابام بد میگه میگم توروخدا دلت میاد انقدر بد بابای منو بگی؟ پسر به این خوبی نمی بینی الان شوهر خوب گیر کسی نمیاد چرا قدر شوهرتو نمیدونی؟ یه کم هم با خنده و شوخی از خوبیای بابام میگم
    شما با خواهر برادراتون رودروایسی دارین؟ اختلاف سنی تون زیاده؟ همه شون ازدواج کردن؟

  10. 3 کاربر از پست مفید saraamini تشکرکرده اند .

    Naashena (چهارشنبه 23 مرداد 92), reihane_b (دوشنبه 21 مرداد 92), ساحل75 (چهارشنبه 23 مرداد 92)

  11. #37
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    سارا جان ببخشید با تاخیر جواب میدم.این روزا دارم به زور می نویسم! در حدی که به نظرات دوستان بی احترامی نکرده باشم
    ممنونم ازت
    ولی این راه هایی که گفتی خیلی تاثیر نداره!

    چند روزه تصمیم دارم از همدردی برم.
    هر روز میگم از امروز دیگه آن نمیشم. و میشینم گریه میکنم! مث الان
    بازم آن میشم!

    میدونم این پستم هیچ ربطی به موضوع تاپیکم نداشت.
    ولی یه ربط داشت!
    همدردی در کنار لبخندهایی که گاهی برای من به همراه داشت، خیلی بیشتر از اون باعث شد اشکم در بیاد!
    اینجا و اعضاش گاهی خیلی اشک منو در آوردن .بدون اینکه بدونن.....................

  12. #38
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 خرداد 94 [ 15:09]
    تاریخ عضویت
    1392-5-05
    نوشته ها
    146
    امتیاز
    2,138
    سطح
    27
    Points: 2,138, Level: 27
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    145

    تشکرشده 307 در 119 پست

    Rep Power
    25
    Array
    اینکه پدر و مادر اختلافاتشون رو به فرزندان بگن واقعا بده
    نگو نمیشه حداقل راههایی که فرشته مهربان و سارا خانم گفت امتحان کن و اگه دیدی بدتر شد بعد بگو جواب نمیده
    منم قبلنا مادر پدرم زیاد با هم دعوا میکردن تا حدی که فکر میکردم دیگه رابطه اینا درست نمیشه ولی الان خیلی بهتر شدن. نه اینکه با هم اختلاف نداشته باشن ولی روش کش ندادن به اختلاف رو یاد گرفتن
    بنظر منم اگه تو با اونا درد و دل کنی جواب میده. من جواب گرفتم
    یه بار که دعوای مفصلی داشتن منم زدم به سیم اخر رو هرچی ناراحتی داشتم ازشون گفتم و اونا فهمیدن من چقدر از دعوای اونا اسیب می بینم و اینقدر نگران من شدن که دعواشون یادشون رفت و ازون به بعد خیلی حواسشون هست که من از اختلافاتشون چیزی نفهمم
    مادر منم با من درد و دل زیاد می کرد ولی نه بشدت مادر شما البته چون می دونست نظر من بر روی پدرم تاثیر زیادی داره .یعنی پدرم یه حرفایی که مادرم میزنه قبول نمیکنه ولی اگه همون حرف رو من بزنم حالا یا قبول میکنه یا کوتاه میاد. شما همچین تاثیری رو پدرتون دارید ؟ اگه بله اونوقت حالتی مثل من دارید
    من تواین حالت قبلنا تو اختلافاتشون وارد میشدم و با میانجیگری حلشون میکردم یا اونا به خاطر من کوتاه میومدن ولی تموم نمی شد. ولی بعدش تو درد و دل هام با پدرم بهش فهموندم که دوست دارم خودشون مشکلشون رو درست حل کنن و بعدا دیگه دخالت نمی کردم و میذاشتم خودشون حل کنن و حتی بعضی وقتا من خودم اونا رو متوجه مشکلم میکردم تا اونا به من کمک کنن
    بنظر من با درد و دل بهشون بفهمون که تو هم مشکلات خودتو داری و اونا در قبال تو مسئولن ( روی پدر این قضیه بیشتر تاثیر میذاره و باعث میشه جلوی مادرتون رو هم برای درد و دل بگیره و خودش بیشتر مراعات مادرتون رو بکنه)و هم اینکه تو چقدر از اینکه متوجه اختلافاتشون میشی دچار صدمه میشی.
    من الان بیشتر سعی میکنم فضای خونه رو تلطیف کنم و باعث شروع صحبت اعضای خانواده با هم بشم و این بسیار تاثیر مثبت میذاره

  13. کاربر روبرو از پست مفید Naashena تشکرکرده است .

    reihane_b (چهارشنبه 23 مرداد 92)

  14. #39
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 مرداد 94 [ 18:26]
    تاریخ عضویت
    1392-1-19
    نوشته ها
    181
    امتیاز
    2,578
    سطح
    30
    Points: 2,578, Level: 30
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    395

    تشکرشده 383 در 145 پست

    Rep Power
    30
    Array
    عزیزم من با پستم ناراحتت کردم؟
    منو ببخش چیزایی که واسه خودم جواب داده گفتم
    شاید فکر کردی زندگی ما همیشه گل و بلبله
    ولی خدا شاهده اینطوری نیست ما خیلی مشکلات ریشه ای داریم منم همیشه ناراحتیامو تو خودم می ریختم و بروزنمی دادم به قول تو سنگ صبور همه بودم و خیلیم افتخار می کردم ظاهرمم خیلی شاد بود اما از درون غمگین و افسرده بودم تا یه روز با یه نفر مواجه شدم که گفت اگه هیچوقت ناراحتیتو بروز نمی دی چطور از دیگران انتظار داری متوجه بشن و بیشتر از این موجب ناراحتیت نشن؟
    گفت آدما خیلی درگیر خودشون هستن کمتر میان احساسات دیگران رو تجزیه تحلیل کنن تو اگه از چیزی ناراحت میشی باید به طرفت بگی تا اون کارشو تکرار نکنه نمیتونی توقع داشته باشی خودش بفهمه
    اصلا وقتی نمی گی ظلم به کسی می کنی که اونو متوجه اشتباهش نمی کنی و فقط میخوای تحمل کنی و از اونجایی که ظرفیت ما آدما محدوده بعد یه مدت تحمل از اون آدما متنفر میشیم و دیگه نمی تونیم دوسشون داشته باشیم در حالیکه اونا روحشونم از اینکه دارن ما رو می رنجونن خبر نداره
    آیا این ظلم نیست؟
    آیا ما خودمون دوست داریم کسی فقط ما رو تحمل کنه و به رومون نیاره چه رفتارهای آزار دهنده ای داریم؟
    همه ش تو خودت ریختن مشکلت رو کم نمی کنه فقط تحملشو برات سخت می کنه
    اگه به شوخی یا جدی با احترام ناراحتی خودتو نشون بدی بالاخره رو اطرافیانت تاثیر میذاره
    از از اون موقع سعی کردم اگه چیزی رو می تونم واقعا ببخشم و فراموش کنم چیزی نگم ولی اگه چیزی رو نمی تونم قلبا بی خیال شم و می بینم روحم رو داره می خوره و همه ش تو ذهنم دارم با کسی می جنگم که چیزی به روش نیارم مودبانه حرف دلمو بزنم اینجوری مدیون اون طرف مقابل نیستم دیگه خودش میدونه که رفتارشو تکرار کنه یا نه من سیگنال نارضایتی رو فرستادم
    نه اینکه همه چی یکباره عوض شه
    ولی بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد
    اون حس نفرت و عصبانیت درونیم کاهش پیدا کرد
    اون تغییری که انتظار داری شاید هیچوقت نشه ولی به مرور زمان بهتر میشه مثلا دو سال دیگه وقتی بر میگردی به عقب نگاه میکنی می بینی تو این دو سال اوضاع خیلی بهتر شده و روی زندگیت مسلط تر شدی
    ویرایش توسط saraamini : چهارشنبه 23 مرداد 92 در ساعت 16:53

  15. کاربر روبرو از پست مفید saraamini تشکرکرده است .

    reihane_b (چهارشنبه 23 مرداد 92)


 
صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.