نیلو میدونم میخوای بهم کمک کنیپدر شما خیلی شما رو دوست داره
ازت هم خیلی ممنونم.
ولی حالم از این جمله بهم میخوره
همینطور از این جمله:
جای من نیستیداصلا غصه نخورید ما که ازدواج کردیم خبری نبود همش دوستداریم برکردیم دوران مجردی
جام نیستید
تشکرشده 7,657 در 1,487 پست
نیلو میدونم میخوای بهم کمک کنیپدر شما خیلی شما رو دوست داره
ازت هم خیلی ممنونم.
ولی حالم از این جمله بهم میخوره
همینطور از این جمله:
جای من نیستیداصلا غصه نخورید ما که ازدواج کردیم خبری نبود همش دوستداریم برکردیم دوران مجردی
جام نیستید
از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟
hadieh (سه شنبه 11 تیر 92), omid65 (سه شنبه 11 تیر 92), reihane_b (سه شنبه 11 تیر 92), taraneh89 (سه شنبه 11 تیر 92), نازنین آریایی (چهارشنبه 12 تیر 92), مسافر زمان (سه شنبه 11 تیر 92), بهار.زندگی (سه شنبه 11 تیر 92), راحیل خانوم (دوشنبه 24 تیر 92), شیدا. (چهارشنبه 12 تیر 92)
تشکرشده 9,663 در 1,930 پست
سلام
ناراحت شدم.فکر نمیکردم انقد زود پرونده بسته شه.احساستو درک میکنم.مثه اینکه بعضی بابا یه جاهایی کپی پیسته همن.
راستش چند روز پیش تاپیکتو که میخوندم یاد بازی مار و پله افتادم.حالا نمیخوام بگم باباهامون مارن.منظورم رابطمونه.تو ماروپله هی تاس میندازی،تلاش میکنی میری بالا،یهو مار نیشت میزنه فرررررت میای پایین.ولی باز مجبوری نوبتت که شد باز بازی کنی و گرنه عقب میفتی.خوبیش اینه که یه جاهایی پله هست یهو میری بالا اما بعید نیست بعد مار نیشت نزنه.خلااااااااصه انقد باید بریم بالا بیاییم پایین تا برسیم خونه اخر.خوبیش اینه خونه وقتی خونه اخر رسیدی دیگه لازم نیست این بازیو تکرار کنی.میتونی بری سراغ یه بازی دلچسب تر.
میدونم حس نیش خوردن و سقوط داری اما ارزو میکنم یه پله نصیبت بشه.اصلا بعید نیست.تو این بازی هیچی بعید نیست.
این خواستگاری هم تموم شده نیست.تا زمانی که یکیتون ازدواج نکرده.
میگم پدرت هیچ نقطه ضعفی نداره؟هیچ رگ خوابی؟هیچچچی؟
deljoo_deltang (سه شنبه 11 تیر 92), hadieh (سه شنبه 11 تیر 92), omid65 (سه شنبه 11 تیر 92), reihane_b (سه شنبه 11 تیر 92), مسافر زمان (سه شنبه 11 تیر 92), دختر مهربون (سه شنبه 11 تیر 92), راحیل خانوم (دوشنبه 24 تیر 92), شیدا. (چهارشنبه 12 تیر 92)
تشکرشده 3,054 در 793 پست
دختر مهربون ، نخواستم بي تفاوت رد شم ، من هم برام سخته از اينكه مي بينم تو هم مثل من درگير مشكلات مشابه هستي.
منم وقتي مي بينم مشكلاتي دارم كه چقدر راحت حل ميشن ولي كسي مثه بابام اينقدر راحت قضيه رو پيچيده مي كنن ، ناراحت ميشم .
منم نمي دونم راه حلش چيه .
خواستم بگم تنها نيستي.
reihane_b (سه شنبه 11 تیر 92), نازنین آریایی (چهارشنبه 12 تیر 92), بهار.زندگی (سه شنبه 11 تیر 92), دختر مهربون (سه شنبه 11 تیر 92), راحیل خانوم (دوشنبه 24 تیر 92), شیدا. (چهارشنبه 12 تیر 92)
تشکرشده 2,385 در 431 پست
بهار جان نظرت برام محترمه ولی اگه بخوای اینجوری فکر کنی داغون میشی!
میدونی چرا؟چون من تقریبا شرایط اینجوری رو داشتم و یک سال و نیم بعد از خواستگاری من و اون خواستیم بشه و شرایطش بهتر شد و باز بابام.....
به هر حال به نظر من بهتره تموم شده بدونیش!.هر چند سخته ولی ادامه دار شدنش تو ذهنت برات سخت تر میشه
دختر مهربون!خودت گفتی خواستگار هم کوتاه نیومده!یه راه برای سرگرفتن این قضیه بوده!! اونم پیشنهاد بخشش مهریه بعد از عقد بوده که خواستگارت قبول نکرده
پس اونم کم لجباز نیوده
سعی کن به این بخشش فکر کنی و تیزی احساست نسبت به پدرتو کم کنی
بخوای اینجوری فکر کنی خودتو اذیت میکنی!احساستو نسبت به پدرت درک میکنم
بابای من بدتر نباشه بهتر نیست!!من برای ورود هر خواستگار باید کتک بخورم و حرف های نیش و کنایه دار تحمل کنم و تازه وقتی میخواد جدی بشه هم جلو خواستگار میگه من جهیزیه نمیدم و اگه دخترمو بردینش دیگه هیچ کدومتون جایی تو خونه ی من ندارین!!
میبینی؟منم کم گرفتار نیستم پس حرفام همینجوری نیست
امشب حالت بده و حق هم داری,یکی دوروزی طول میکشه !!به احساست استپ نده و سعی کن زیاد نبینیش
حالا برای بعدش اگه دیدی احساست اذیتت میکنه باز بیا بگو بقیه راه بدن
نمیدونم راه چاره چیه فقط میتونم بگم برات دعا میکنم
omid65 (سه شنبه 11 تیر 92), reihane_b (سه شنبه 11 تیر 92), نازنین آریایی (چهارشنبه 12 تیر 92), مسافر زمان (سه شنبه 11 تیر 92), بهار.زندگی (سه شنبه 11 تیر 92), دختر مهربون (سه شنبه 11 تیر 92), راحیل خانوم (دوشنبه 24 تیر 92), شیدا. (چهارشنبه 12 تیر 92)
تشکرشده 7,657 در 1,487 پست
آره بهار
چه تشبیه خوبی! مارپله
من دلم نمیخواد بازی کنم دیگه
این حس رو هم اضافه کن که هی میگی من خسته شدم از این بازی.
ولی چند نفر آدم گنده (در نقش جبر روزگار، اعتقادات دینیت، نگاه مردم، و خیلی چیزای دیگه) دوره ت کردن و میگن جرات داری جم بخور.
حالت تهوع میگیره آدم از این بازی و این اجبار
- - - Updated - - -
هیچی بهار.میگم پدرت هیچ نقطه ضعفی نداره؟هیچ رگ خوابی؟هیچچچی؟
هیچ رگ خوابی نداره
هیچ نقطه ضعفی
دیشب مثلاً با پدرم صحبت کردم.
توی حرف زدن با بابام همش مسخره میشم
نفهم خونده میشم
یه الف بچه خونده میشم
و خیلی چیزایی که حتی دلم نمیخواد اینجا بنویسمشون.
کلاً در روند حرف زدنمون چند ثانیه یه بار شخصیتمو زیر پاش له میکنه
در صورتیکه من دیشب خیلی آروم با پدرم صحبت میکردم.
و دعوتش میکردم که اگه من نفهمم و چیزی رو نمیفهمم شما برام بگید تا متوجه بشم
به جای دلیل و منطق، حرف خودش رو تکرار میکرد که من وقتی حرفی میزنم تو نباید کشش بدی.
از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟
omid65 (چهارشنبه 12 تیر 92), reihane_b (سه شنبه 11 تیر 92), taraneh89 (سه شنبه 11 تیر 92), مسافر زمان (چهارشنبه 12 تیر 92), بهار.زندگی (سه شنبه 11 تیر 92)
تشکرشده 9,663 در 1,930 پست
نه ترانه جان.منظورم این نیست که دختر مهربون خیال پردازی کنه و به امید اینکه خواستگارش برگرده بشینه.منظورم اینه چون قانون زندگی ما بی قانون (تو بخون قاعده) بودنشه.رخ دادن هیچ چیزی غیرممکن نیست.
ادم که از فردای خودشم خبر نداره،ماها از لحظه بعد هم بیخبریم.تنها کاری که از دستمون برمیاد صبره و اینکه به سهم خودمون درست بازی کنیم.تو مسائل ما ابر و باد و خورشید و فلک و فامیل وهمسایه و......... اثر دارن.پس هرچیزی شدنیه.
واسه خود من از این غافلگیریا پیش اومده.نمیدونم یادته یکی از بچه های تالار ازدواجشو کنسل شده میدونست اما شد.اگه نشه هم حکمتی داره.همون قضیه قضا و قدر هست که میگه از قضای خدا به قدرش پناه میبرم.
مجبوری بازی کنی.میدونی چرا؟چون مثلا اگه الان تو خونه 5هستی رضایتی نداری.درسته ماری نیشت نمیزنه اما پیشرفتی نمیکنی.مجبوری بازی کنی تا به خونه اخر برسی.درسته شیوه بازیش خوشایند نیست اما تموم میشه.من دلم نمیخواد بازی کنم دیگه
یه چیز دیگه هم اینه که اگه نشه واقعا حکمتی داره.جمله تکراری هست اما درسته.هرچند روزگار درساشو به بدترین شیوه به ما میگه،بجای بفرما میگه بتمرگ،اما اصل موضوع یکیه.وقتی تلاشتو کردی بقیشو رها کن.و لذت ببر.
reihane_b (سه شنبه 11 تیر 92), taraneh89 (سه شنبه 11 تیر 92), مسافر زمان (چهارشنبه 12 تیر 92), دختر مهربون (سه شنبه 11 تیر 92), راحیل خانوم (دوشنبه 24 تیر 92)
تشکرشده 7,657 در 1,487 پست
نیلو ازت خیلی عذر میخوام اگه ناراحت شدی.
منو ببخش.
- - - Updated - - -
امید، ترانه خیلی ازتون ممنونم
ترانه جان، حرفای پسره در مورد قبول نکردن مهریه منطقی بوده.
من اون منطق رو قبول دارم
اصلاً این مورد به کنار
من خودم نظرم مهم نیست و نبوده؟
پدرم هم میدونست نظرم چیه.
مثل پوست خیار با آدم و نظرش رفتار میکنه!!
- - - Updated - - -
ایشالا خدا مشکل همه مون رو حل کنه
از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟
omid65 (چهارشنبه 12 تیر 92), reihane_b (سه شنبه 11 تیر 92), taraneh89 (سه شنبه 11 تیر 92), نازنین آریایی (چهارشنبه 12 تیر 92), بهار.زندگی (سه شنبه 11 تیر 92)
تشکرشده 9,663 در 1,930 پست
راستش از این درافشانیها تو بحثا نصیب ما هم میشه.خصوصا اگه مخالف حرفش چیزی بگیم.اینجور وقتا بحثو ول کن.بنداز به یه زمان دیگه.
نمیدونم پدرت تو این زمینه شبیه پدر منه یا نه؟
پدر من نمیتونه هیچ کاری رو سرعتی انجام بده.انقد لفتش میده تا ادم حرصش دربیاد.اگه من عجله داشته باشم که زودتر قضیه حل بشه طوفان به پا میشه.برای همین باید انقد بیخیال باشم تا خودش کوتاه بیاد.
و اگه به غرور و مقامش بربخوره لج میکنه.مثلا گفتی پیش برادرت و زنش درددل کردی بهش برخورد،بابای منم همینجوره.مراقب باش جلوی زن برادرت چیزی نگی که به بابات برنخوره.میدونم گفتی زن برادرت میشناسدش،اما به بابات برمیخوره دیگه.
و تجربم میگه هروقت من میگم فلان چیز یا شخصو میخوام میفته رو دنده لج یا مخالفت.انقد بدشون میاد علناً بگیم فلان شخصو میخوام.باید حتی اگه جوابمون مثبته هی بازی بدیم،طولش بدیم،خودمونو مشتاق نشون ندیم.روش خودشونو مقابل خودشون انجام بدیم تا کوتاه بیاد.
اینا رو گفتم تا سرنخ بشه شاید بتونی یه چیزایی از شخصیت پدرت دربیاری.
omid65 (چهارشنبه 12 تیر 92), taraneh89 (سه شنبه 11 تیر 92), دختر مهربون (سه شنبه 11 تیر 92), راحیل خانوم (دوشنبه 24 تیر 92), شیدا. (چهارشنبه 12 تیر 92)
تشکرشده 585 در 180 پست
منم یه سال پیش جای شما بودم و زیاد مقاومت نکردم. اگر الان جای شما بودم برای خواستم و حقم با تمام جون می جنگیدم. این دور باطل تو زندگی ما ایرانی ها باید به دست خودمون تموم شه. وای که چقدر الان حسرت تلاش های نکردم رو می خورم و چقدر از زندگیم عقب افتادم
تسلیم نشو. هرکاری که میتونی بکن تا استقلال نظرت رو تو خانواده به دست بیاری
کاملا درکت می کنم
شادی از خرد عاقل تر است
دختر مهربون (سه شنبه 11 تیر 92)
تشکرشده 7,657 در 1,487 پست
همیشه همینجوره بهار! هیچ وقت نشده جور دیگه ای باشه.راستش از این درافشانیها تو بحثا نصیب ما هم میشه.خصوصا اگه مخالف حرفش چیزی بگیم.اینجور وقتا بحثو ول کن.بنداز به یه زمان دیگه.
بابای من کلا توی خیلی از کارا، روی حالت "حالا فعلاً صبر کن" هست.پدر من نمیتونه هیچ کاری رو سرعتی انجام بده.انقد لفتش میده تا ادم حرصش دربیاد.اگه من عجله داشته باشم که زودتر قضیه حل بشه طوفان به پا میشه.برای همین باید انقد بیخیال باشم تا خودش کوتاه بیاد.
کلاً دوس داره آدمو پا در هوا نگه داره.
اونروز رو که گفتم دست خودم نبود.و اگه به غرور و مقامش بربخوره لج میکنه.مثلا گفتی پیش برادرت و زنش درددل کردی بهش برخورد،بابای منم همینجوره.مراقب باش جلوی زن برادرت چیزی نگی که به بابات برنخوره.میدونم گفتی زن برادرت میشناسدش،اما به بابات برمیخوره دیگه.
البته یه ذره هم بخاطر اینکه جلوی برادرم و خانمش بیشتر در امان خواهم بود، کمکی میشد به اینکه بیشتر حرفامو بزنم.
بهار، اولاش که این خواستگارم اومده بودن رو هیچ وقت یادم نمیرهو تجربم میگه هروقت من میگم فلان چیز یا شخصو میخوام میفته رو دنده لج یا مخالفت.انقد بدشون میاد علناً بگیم فلان شخصو میخوام.باید حتی اگه جوابمون مثبته هی بازی بدیم،طولش بدیم،خودمونو مشتاق نشون ندیم.روش خودشونو مقابل خودشون انجام بدیم تا کوتاه بیاد.
که من زیاد خوشم نیومده بود. اما بابام میگفت بعضی وقتا که قسمت باشه، دهن آدم بسته میشه! و من نگران بودم که چرا سر این یکی که من خوشم نیومده بابام این نظر رو داره!
ولی بهار، نمیشه این کارو کرد.
اگه جایی بگم نه، میگه خب پس برای چی بیاد حرف بزنید؟
یا وقتی که میخواستم جلسات مشاوره وقت بگیرم، مشخصه که دیگه نظرم بهش مثبت شده.
-------------------------------------------------
mrجان، تو هم اومدی!منم یه سال پیش جای شما بودم و زیاد مقاومت نکردم. اگر الان جای شما بودم برای خواستم و حقم با تمام جون می جنگیدم. این دور باطل تو زندگی ما ایرانی ها باید به دست خودمون تموم شه. وای که چقدر الان حسرت تلاش های نکردم رو می خورم و چقدر از زندگیم عقب افتادم
تسلیم نشو. هرکاری که میتونی بکن تا استقلال نظرت رو تو خانواده به دست بیاری
کاملا درکت می کنم
توی این اوضاع خنده م گرفته!
هر دفعه جمع ما توی یکی از تاپیکا جمع میشه!
(خدایا خودت ببین چقدر مشکلمون داره اذیتمون میکنه!)
دوست عزیزم، من همه تلاشم رو کردم.
دیگه راهی نبوده.
از هر راهی که میرم، بابام حرفش همونه.
دختری هم نیستم که برم بگم من میخوام از دادگاه اجازه بگیرم برای ازدواجم!!
از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)