سلام دوستان
دارم اینجا مشکلم رو می نویسم ولی دستهام داره می نویسه هیچ امیدی ندارم.دارم می نویسم شاید خودم را خالی کرده باشم و درد و دلی کرده باشم...
دو تا برادر دارم که هر روز آرزوی مرگشون رو می کنم یکی 36 سالشه یکی 26 سالشه... بزرگه ازدواج کرده و پدر و مادرم همسایس هر چند روز یک بار میاد به یه بهونه ای خونه رو می ریزه بهم همه چیز رو می شکونه تو کوچه عربده کشی می کنه همسایه ها رو خبر می کنه و پدر و مادر پیرم رو اگه اعتراض کنند کتک می زنه و فحاشی می کنه اونم چه فحشهایی که آدم وقتی می شنوه تمومه تنش می لرزه...
آقا قهرمان بدنسازیه و هیچ کس زورش بهش نمی رسه مثلا اگه در و بببندی در و می شکونه یا از جا در می یاره الان که زن گرفته تنها حسنش این بوده که چند روز یه بار میاد و کمتر می بیننش...ماشین مدل بالا سوار می شه خونه بزرگ اجاره کرده و خانمش دانشجوی دانشگاه آزاده مقطع فوق لیسانس و خودش زیر دیپلم.خانمش از خودش بدتر مثلا اگه بیاد خونه ما از راه رفتن ما هم حرف درست می کنه اون شب برادرم رو می فرسته سراغمون....
اون کوچیکه شاید چون زورش کمتره و دل مهربونی داره یه مقدار قابل تحمل تره و هر کاری می کنه سری پشیمون می شه و با گریه و زاری عذر خوهی می کنه البته کتک زدن و فحاشی و از همه بدتر اعتیادش خون به جگرمون کرده...
روزی 3 پاکت سیگار می کشه وسط خونه شبها نمی خوابه و صد البته نمی ذاره کسی هم بخوابه و صبحها تا 2/3 بعد از ظهر می خوابه...
یه بار کمپ بستریش کردن حدود 3 ماه از کمپ که برگشت ترک کرده بود ولی یه دیوانه واقعی شده مدام با صدای بلند گریه می کنه خود زنی می کنه تمام بدنش جای چاقو و سوختگی سیگاره که خودش کرده اونطوری که تعریف می کنه می گه تو کمپ به شدت کتکشش می زدن تو خواب آب سرد می ریختن تو صورتش مجبورش می کردن با تاید سرش رو بشوره می گفت سه نفری تو صورتم ادرار می کردن پاهام رو تو اسید می ذاشتن و... که من فقط دعا می کنم دروغ بگه چون تصورش که این حرفها راست باشه جیگرم رو آتیش می زنه...
به خاطر این حرفها و وقتی گریه های هر روزش رو می شنویم که با صدای بلند و هق هق گریه می کنه دیگه دلمون نمی یاد تو کمپ بستریش کنیم...
من چند سال پیش دیگه طاقت یاوردم پدر و مادرم رو به خدا سپردم از ایران خارج شدم اینجا هم ادامه تحصیل می دم هم ازدواج کردم.زندگی نسبتا خوبی دارم و عاشق شوهرمم.اونجا هیچ آینده ای نداشتم هر روز کتک می خوردم و زجر می کشیدم همه خواستگارام بعد از تحقیق بر می گشتند.الان تقریبا به همه خواسته هام رسیدم و روز به روز دارم بیشتر پیشرفت می کنم.هر چند ماه یک بار که بر می گردم ایران مبینم اوضاع بدتر شده و پدر و مادرم پیرتر و افسرده تر شدن پدرم ناراحتی قلبی داره و قراره 2 ماه دیگه عمل بشه.
دلم می خواست برادر کوچیکم رو به یه طریقی از ایران خارج کنم با دوست دخترش که دختر خوبیه و همه چی رو می دونه برن یه کشور دیگه از دواج کنند و زندگی کنند.تا پدر و مادرم یه نفسی بکشند. اگه اون از خونه بره پدر و مادرم رو میارم پیش خودم همین نزدیکیها واسشون خونه می گیرم.که از اون یکی هم فاصله بگیرند و این آخر عمری یه نفسی بکشند ولی نمی دونم چطوری...
همسرم چیزی نمی دونه اگه بدونه با شناختی که ازش دارم از من دلسرد می شه ای چیزا براش غیر قابل تحمله حتی احتمال اینکه با دونستن این چیزها از من جدا بشه هست من می شناسمش.
یعنی ممکنه یه معجزه رخ بده؟؟؟؟ در ضمن هم برادرم هم پدر و مادرم هر هفته می رن مشاوره و پولهای زیادی خرج کردن کارمون به 110 و پلیس و این چیزهام کشیده
لطفا کمکم کنین یا حداقل دلداریم بدین احتیاج به هم صحبت دارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)