دادگاه ذهنی بین من و پدرم
پدرم رو در جایگاه متهم میذارم.
خودم میشم شاکی و قاضی و وکیل و مدعی العموم و ...
لذت میبرم از اینکه بتونم پدرم رو متهم کنم. (ولی هیچ وقت نتونستم)
لذت میبرم از اینکه وسط حرفای پدرم، قاضی بهش میگه در این مورد حق اعتراض نداری و پدرم مجبور میشه سکوت کنه.
لذت میبرم از اینکه پدرم رو در اون جایگاه میبینم.
لذت میبرم از اینکه بعضی جاها مجبوره ساکت باشه و به حرفای من گوش کنه.
لذت میبرم از اینکه نمیتونه بدون اجازه حرفم رو قطع کنه.
لذت میبرم از اینکه اجازه نداره بهم توهین کنه.
لذت میبرم از اینکه حرفایی که هیچ وقت نباید به زبون بیارم رو، اونجا به پشتوانه اینکه دادگاهه میتونم بگم.
اما وقتی توی نقش وکیلم، با منطق پدرم باید جوابشو بدم.
این منطق توی همه مکالمات ذهنی و فکری خودم تسری پیدا کرده.
همون چیزی که من باهاش مشکل دارم (منطق پدرم)، حالا داره جزیی از فکر خودم میشه!
بعضی وقتا دلم میخواد بدون گرفتن نتیجه از اون دادگاه بیام بیرون. ولی نمیشه.
بگید چیکار کنم که از ذهنم بیرونش کنم.
هر چند، لذتایی که برام داره باعث میشه دوباره برم سمتش!
از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)