مشکل من با مادرشور گرامی تو 13 به در
سلام
وقتی به گشته فکر می کنم می بینم زندگیم همش اسیر یه چرخه پوچ شده که انگار قادر به متوقف کردن اون نیستم
گذاشتم تا می شه ذهنمو اروم کنم و بیام از شما راهنمایی بگیرم و از طرفی هم می خواستم خودم مشکلمو حل کنم ولی نشد
حالا مشکلمو براتون می گم
13 به در به دعوت پدر شوهرم که خانواده منو یعنی خواهرم و پدر و مادرمو به دهشون دعوت کرد و این بماند که ما خودمون غذا و همه چیزو برای خودمون و اونا بردیم و شب قبلش حتی وقتی از مادرشوهر پرسیدم ظرفم بیاریم گفت نمی دونم!!
شب قبلش من حالم خوب نبود و سرما خورده بودم و تا ساعت 3 نخوابیده بودم و استرس شدیدی هم بهم وارد شده بود به خاطر یه اتفاق شب قبل از سیزده بدر......
خلاصه حالم زیاد خوب نبود به دهشون که رسیدیم من همون اول به مادرشوهرم حالمو توضیح دادم و رفتم کمی بخوابم 5 دقیقه هم طول نکشید که بلند شدم ،مادرشوهرم هی به من غر می زد که ناراحتید چرا می این اینجا الان عمه ها می ان و کلی حرف در می ارن و ..............
خلاصه هزار تا حرف دیگه منم بهش گفتم مامان من حالم اصلا خوب نبوده دیشب اصلا نخوابیدم
طوری حرف می زد که خاله من که یه غریبه بود و تا حالا ندیده بودتش می گفت این چرا با بچه خواهر من اینطوری حرف می زنه
خلاصه تا عصری من دیگه بهش محل ندادم تا بعد از ظهر موقع رفتن دوباره با من بد حرف زد منم طاقت نیاوردم و گفتم مگه من چی کار کردم که از صبح گنده بار من می کنید و زدم زیر گریه
شوهرمم مامان و بابامو صدا کرد و گفت بیاین ببینید این نه نه مرده (مادرشوهرم) مگه چه بهش گفته که این اینجوری می کنه
خلاصه هرچی دلشون خواست جلوی پدر و مادرم بد منو گفتن
و مادرمم بهش گفت حاج خانوم ما شاهد بودیم که شما از صبح با الهه بد حرف می زدید من اگه دامادم حالش بد باشه بیاد خونه من ، من دوتا قرص بهش می دم و می گم استراحت کنه نه اینکه با طعنه باهاش حرف بزنم
خلاصه ما اومدیم تهران
فرداش فهمیدیم که مادرشوهرم حالش بد شده و بردش دکتر و می گفتن حمله قلبی بهش دست داده که من مطمئنم دروغ گفتن
و همسرم هم به من گفت که اگه بلایی سر مادرم می اومد ولت نمی کردم
خواهر شوهر گرامی هم sms داد که اگه بلایی سر مادرم می اومد هیچ وقت نمی بخشیدمتون و لطفا اگه اینا بدن دیگه رفت و آمد نکنید
همسرم این چند روز چند بار پیش پدر و مادرم رفت و اونا هم قانعش می کردن که مادرت مقصر بوده
خلاصه دیگه من اونا رو از اون زمان نه دیدم و نه باهاشون حرف زدم
و حالا موندم که راه چاره این وسط چیه
و از طرفی هم دوست ندارم واسه زایمانم و بچه پاشند بیان خونمون چون ازشون همین طوری متنفرم
چه برسه................
[align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]
علاقه مندی ها (Bookmarks)