سلام
بالاخره بعد از كلي سختي و مشقت من و همسرم باهم ازدواج كرديم البته فعلا دوران عقديم
روز خواستگاري هيچكدوم از برادراي بزرگترم حضور نداشتن يكيشون كه زندانه به جرم سرقت و مصرف شيشه و اون يكي هم اصلا خونه نيومد فقط دوتا برادر كوچكترم بودن
پدرم اون شب آبروريزي راه انداخت كه بيا و ببين اصلا حرف نميزد و خودشو زده بود به ديونگي
با هر آبروريزي و بدبختي كه شده نامزد شديم
همسرم پسر كاملا مودب و دوست داشتني هست و كاملا پايبند به خانواده و مسئوليت شناس تنها كسيه كه تو اين سالها تونستم راحت بهش تكيه كنم و دوسش داشته باشم خونواده ي همسرم خيلي خوبن و منو خيلي دوست دارن وضعيت ماليشونم معموليه
همسرم تو يه شركت مشغول به كاره و درآمدش طوري هست كه بتونيم يه زندگي آروم تو شهر كوچيك خودمون داشته باشيم
مشكلي كه الان دارم اينه كه پدرم همه ش داره گريه ميكنه و ميگه دخترمونو بدبخت كرديم پسره پولدار نيست كسي ندونه فكر ميكنه خودش پول پارو ميكنه (وضعيت مالي خونواده م اصلا خوب نيست) هرچقدر براشون از مزايا و خوبيهاي همسرم ميگم انگار كه با ديوار حرف ميزنم همه ش ميگن پول نداره داماد فلاني فلان ماشينو برا پدر زنش گرفته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!111
اگه يه روز ناهار يا شام همسرم بياد خونه ي ما بايد خرج ناهار و شامشو خودم بدم وگرنه مادرم همسرمو از خونه بيرون ميكنه
تمام هزينه هاي خريد حلقه ي داماد و حتي كادوهاي پدر و مادر و برادرام كه بايد سر سفره ي عقد بهم ميدادند رو خودم پرداخت كردم انگار نه انگار پدر و مادري دارم
مادرم مدام همسرم و خانواده ش رو مسخره ميكنه و بهشون لقب گدا ميده
خواهر بزرگترم مدام نصيحتش ميكنه ولي به گوشش نميره
كاملا رواني شدم حس ميكنم شوهرم هم داره خسته ميشه ولي به روم نمياره . خونواده م واقعا دارن اذيتش ميكنن ديگه خسته شدم گاهي وقتا به سرم ميزنه خودمو بكشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)