ممنون از راهنمایی های خوب همه دوستان
اکثر راه حلها رو تا یه حدی عملی کردم ولی جواب نداد. مشکل من بخاطر طرز فکر سطحی و ظاهربینی و ظاهرسازی های خودش و خونوادش خیلی حادتر ازین حرفاست. بزارید اتفاقاتی که تو این یکی دو روز پیش اومد و عمل و عکس العملامونو بگم تا بیشتر از جزییات رفتاراش و اخلاقش برا راهنمایی آشنا شید.
همون روز که مریض شده بود، گفت نمیتونم بیام فعلا پیشت، ظهرش زنگ زدم بهش، گفت با دوستم قرار دارم و بیرونم. منم ازش خواستم بیاد خونمون تا صحبتای تکمیلی رو کنیم و تکلیفمون رو روشن کنیم اگه منو نمیخای بگو. که چرا با یه غریبه روز اول قرار گذاشتی ولی با زنت همش بهونه میاری، اگه مریضی یا امتحان داری با هیچکی نرو بیرون، چرا فقط برا من بهونه میاری و هیچ محبت و رغبتی تو تو نمیبینم و همچی یطرفه شده. ولی اون با کمال خونسردی اومد که چی شده من از دوستم نخاستم اون ازم خواست قرار بزاریم!! بیا شمارشم هست که اون زنگ زده نه من!!
گفتم خب چه ربطی داره بالاخره که رفتی ینی، ینی هرکی ازت بخاد باید با مریضیت بری ولی زنت ازت بخاد نمیتونی؟؟ شما بودید این حرفا قانع کننده بود براتون؟ بخدا همش داره راه به راه دروغ میگه بهم ولی چون مدرک ندارم ثابت کنم هیچی رو قبول نمیکنه. همون روز مثلا از دلم در بیاره و با پیشنهاد مامانم که برا رفع کدورتا برم خونشون. شب منو برد خونشن. وقتی شوهرم میاد خونمون مامانم بهترین پذیرایی رو ازش میکنه و دم ظهر یا شب امکان نداره بدون شام یا نهار مفصلی که براش درست میکنه بفرستتش بیرون، کلن اخلاق ما اینه. مامانش کلن تو این 7 ماه عقد 2 بار شام به عروسش داد، اونم خیر سر دخترش بود نه خودش.اون شب هم مامانش هیچ پذیرایی ازم نکرد، فقط گفت چایی میخوری گفتم نه ممنون، اونم از خدا خواسته همونم نیاورد. ولی بعد پسرش برام چایی آورد که داشت دق میکرد و گفت پسرم برا خودت کمرنگ بریز(یا محبت ظاهری مادریشو میخواست جلوی من نشون بده یا اینکه زنتو نباید لوس کنی... ). همون روز مامامش آش نذری درست کرده بود ولی پسرش که ازش خواست یه کاسه برا من بزاره و بیاره خونمون نداد و گفت بیاد همینجا بخوره... خونشونم که رفتم بعد 3، 4 بار گفتن پسرس یه کاسه کوچیک جونش دراومد گذاشت جلوم. دیگه به هیچ عنوان دریغ از تعارف شامی چیزی. فقط به پسرش گفت سوپ میخوری برات بیارم؟ که براش آورد. دلم واسه شوهرم سوخت. میدونم از رفتارای مامانش خجالت کشید پیشم ولی هیچ گله ای هم به اونا نمیکنه و میخاد کاراشو و همچیو جلو من خوب جلوه بده و علکی گفت شام زرشک پلو داریم ماکارونی سوپ چی میخوری؟ گفتم مرسی همین آش شامه دیگه!! اینم از پذیرایی مادرشوهرم. حالا ببینید اون شب به عنوان دسر بعد از آشش چه آشی برام درست کرد
مامانش میخاست بره خونه دوستش روضه، ازم خواست باهاش برم که منو به دوستاش نشون بده و نظرخواهی کنه، ولی گفتم دوسدارم بیام ولی چون چادر ندارم یجوریم که بیام ایشالا فرصتای بعدی. دید که نمیام اونم نرفت از ترس اینکه چن دقیقه با شوهرم خونشون تنها باشیم و بخاد بعد 7 ماه نامزدی با آرامش کنار زنش باشه. خلاصه نرفت و مثلا اومد باهام صحبت کنه، درواقع نظرات خودخواهانشو بهم تحمیل کنه. (قبل از صحبتاش بزارید بگم که وضع مالیش با خوردن پول اجاره مغازه و خونه شوهر مرحومش که سهم شوهرمم هست خوبه و از همون اول خیال خودشو راحت کرد که ندارم و هیچ کمک مالی به پسرم نمیتونم کنم و خداییشم تا حالا نکرد و پسرشم ازش نخاست و منم با ندارماش ساختم تا حالا، جز حلقه و نشون هیچ طلایی برام نخرید و 2، 3 تا کادوی معمولی هم با در خواستم تو مناسبتا برام گرفت اونم با منت).(یچیز دیگه هم: قبل از خواستگاری پسرش از مامانش خواست که با فروش یکی از 2 تا خونشون سهم الارثشو بگیره و اول زندگی یه خونه بخاد بخره و خرج عروسی هم از همون پول بده، که با 1000 تا واسط و خواهش یه اکی خشک و خالی توام با نارضایتی تونست از بگیره، در ضمن به بابامم همون اول قول داد که از خودش خونه داشته باشه اول زندگی)
مامانش همش اون شب از خودش و پسرش تعریف کرد که:
من فلان کارارو برا مادرشوهرم کردم، توهم باید کنی.
مردم همه خونه ندارن اول زندگی شما باید خودتون سختی بکشین و جمع کنین من خونرو نمیفروشم بخاطر شما، که پسرش گفت نه من قول دادم به باباش و تو هم قول دادی بهم.
گفت من براتو تا حالا کم نذاشتم، گفتم شما چیکار کردین برای عروستون که حس کنم برام ارزش قائلید؟ نه قربونی نه یلدایی نه ماه رمضونی که برا همه دخترای فامیل و دوستام آوردن برام نیاوردین و حرف مردم پشت سرم موند نه دعوت نه تماس تلفنیو احوالپرسی، سرخ شد و گفت ما این رسمارو نداریم ولی بخدا دارن چون همشهریم و معلوم بود که کم آورد ولی من خیلی حرفا تو دلم مونده بود که تا حالا جوابشو نداده بودم و از پسرشم که میخواستم بمامانش گوشزد کنه نمیکرد ولی اونشب زبون باز کردم منم مث خودش حرفای دلمو زدم. تا حالا نیشاشو با خنده رد میکردم ولی اونشب نتونستم جلو حرفای ظالمانش سکوت کنم. گفت دامادم بد از آب دراومد بعد چند سال و الان دارن جدا میشن ماهم میترسیم و از دوستی دل خوش نداریم گفتم شناخت و آشنایی قبل ازدواج بهتر از ازدواج کورکورانست، گفت شما الانم باز همو نمیشناسین. گفت پسرم نمازخونه دستش به هیچکی نخورده دلرحمه و... گفتم مگه من بدم، اومدین تحقیق چن نفر ازم بد گفت؟ 26 سال دختری بودم که کسی نتونست برام کوچکترین حرفی دراره، گفت درسته ولی پسر سالم پیدا نمیشه. گفت همه دارن طلاق میگیرن ماهم میترسیم گفتم شما چرا همش مبنا رو بر بدبینی و جدایی و اختلاف میذارین از اول، مسلمن ذهن پسرتونم با این افکار منفی پر میشه و فک کردن به طلاق براش راحت.گفت تو باید مرد باشی و از شوهرت انتظار نداشته باشی با ماشین تو رو اینور اونور ببره و کاراتو انجام بده و برات خرج کنه. بخدا داشتم آتیش میگرفتم که چقد این زن وقیحه. از بعد ازدواج همش داره از پسرش میچاپه و ماشینو ازش گرفته داده به اون پسره یزرگ معتادش و لبتاپشو داده به دخترش، شوهر ساده من هم همه بدیاشونو فراموش کرده و به هیچ خواستشون نه نمیگه و دلش خوشه که خونوادمن پشتمن جواب بدی رو با بدی نمیدن که ولی قبول نمیکنه که اینا فقط بخاطر منافعشون میخانش. نمیدونم چطور حالیش کنم بخدا.
مامانش گفت تو باید باید باید هرچی شوهرت میگه بگی چشم، باید مث من چادری شی من عروس انجمنی چادری میخواستم گفتم اینارو باید از اول به پسرتون میگفتین نه من، منم از چادر بدم نمیاد ولی بخاطر سختیاش نمیذارم. گفتم شما به اندازه یه دختر معمولی برام ارزش و احترام قائل نیستین با اینکه از همه نظر از خیلی از عروسای فامیلمون بالاترم و استاد دانشگام و خونواده شرافتمندی دارم گفت همچی که تحصیلات نیست. خدا شاهده من کوچکترین بدی ندارم جز تنها بهونشون چادری نبودنمه. اونم هیچ خوبی نداره جز همون ظاهر چادری و مسجد رفتناش. حتی دخترشم نتونست کنترل کنه و ظاهرش خیلی بده ولی میخاد منو مث پسرش مطیع کنه و هر چی میخاد سرم بیاره. من هم از نظر ظاهر هم از نظر تحصیلات و هم از نظر مالی و شان خونواده ازشون خیلی بالاترم ولی با اینکه میدونن قبول نمیکنن و با حرف و دروغ میخان خودشونو بالا نشون بدن و همش از خودشون تعریف میکنن که ما خوبیم حتی پسرش همش به خودش مینازه . میگه افتخار کن شوهری مث من گیرت اومده در اونصورت من شاید از سر بودنم بگم نه مث اونا همش.
بعدش گفت شما نباید عروسی بگیرید، حقوق شوهرت کمه و بیچاره از کجا بیاره و اله و بله. گفتم نه اصلن، این حرفا باید از اول زده میشد نه الان که وقته عملتونه و در ضمن من بزرگتر دارم، گفت تو باید الان حرف شوهرتو گوش بدی و بزرگترا حرفاشونو زدن! پسرش گفت منظور مامانم اینه که بجا عروسی یه خونه یزرگتر بشه خرید. گفتم شما از من انتظار همچین فداکاری دارین شما خودتون چیکار میکنین در ازش که دو طرفه باشه؟ گفتم حاضرین خونرو پسرت 2 یا 3 دانگشو بنام من کنه و عروسی نخام؟ گفت نه اصلن پسر حق نداری خونرو بنام هیشکی کنی.پس براش عروسی بگیر و خونرو رهن کن (همه نگرانیش خوردن ارث پسرشه و پول ندادن بهش حتی حقشو) که پسرش گفت من خونمو میخام زیر بار رهن نمیرم اول زندگی، گفتم الان من هیچکی شدم با اینکه گفتی دیگه یه خونواده ایم و الان میگفتی بزرگترا حق دخالت ندارن چطور حالا بجا پسرت حرف میزنی؟ گفتم متاسفانه شما انتظار یکطرفه دارین و دختر مردم رو دختر خوتون نمیدونین و همش ادعا میکنین که دیگه غریبه نیستی و یه خونواده شدیم.
گفت عروسی بگیری نه من نه خواهرش هم نمیایم(با تمام فامیلاشون قهرن و سر جشن عقد که همه خرجو بابام کرد فقط مامان و خواهرش اومدن حتی داداش بزرگشم نیومد چون اونموقع از ترس اینکه شوهرم ازش کمک بخاد باهاش قهر بود ولی الان مامانش برا اینکه بتونه در نبودشوهرم و ماموریتش هرروز از ماشینش استفاده کنه آشتیشون داده)، که من به حالت قهر از خونشون اومدم بیرون.
تو مسیر رسوندنم یکسره گریه کردم ولی شوهرم که همه حرفای مامانشو مورد تاییدش بود جز نگرفتن خونه، اصلن ناراحت نبود و دلداریم نمیداد و میگفت مامانم نظرشو گفت و حرفاشو فراموش کن. اونشب تا صبح حالم بد شد و بهش اسمس دادم که آرومم کن ولی عین خیالش نبود و اصلن ناراحتیم براش مهم نیست.
کلن اینکه شوهرم خیلی خودخواهه و همش بفکر خودشه با اینکه میدونه مریضو ناراحتی و گریه برام سمه ولی اصلن نه براش اهمیتی نداره و راحت ناراحتم میکنه و بعشم منو به حال خودم ول میکنه و میگه خب ناراحت نشو خودت ناراحت میشی. جدیدا بهم زیاد دروغ میگه، اصلن برام پول خرج نمیکنه با اینکه میگه من نیازی به کمک خونواده ندارم و مستقلم و باید بهشون کمک کنم!! هیچ پس اندازی نداره برا عروسی و سرویس طلا و زندگی. هیچ نگرانی هم نداره فقط داره نقشه میکشه که برام خرج نکنه عروسی نگیره سرویس نخره و .... . دیگه جدیدا حرفای مامانش روش اثر گذاشته منو بیرون نمیبره و به کارایی که میخام برام انجام بده نمیده مثلا بیکاره نمیاد دانشگاه دنبالم مگر با اصرار من که یبار بریم بیرون. منو بازار میبره ولی همش از پیشم فرار میکنه مگه اینکه چیزی بخام و قبل ورود به بازارم میگه که عابرکارتمو یا کیف پولمو جاگذاشتم، دفه آخر از یه بلوز خوشم اومد که ارزونم بود ولی نخرید گفت همه که نمیرن بازار برا خرید. تو توقعت زیاده!! ولی خدا شاهده اون خیلی خسیسه و از الان میگه بعد ازدواج هم یه پول کمی در ماه بهت میدم و خودت هرکاری خواستی کنی بکن واز من انتظار خرید هیچی نداشته باش جز خوراک. یا خیلی کم مایله شام بریم بیرون هروقتم میریم میگه مهمون تو میگم آخه تو مردی شاغلی، من که حقوق بگیر نیستم و دانشگاهم که پولی نمیده. احساس میکنم شوهرم بخاطر فقری که قبلن تو خونوادشون بوده دچار عقده هستش که میخاد سر من که تا حالا هیچ کمبودی نداشتم خالی کنه.
من هیچ علاقه و محبتی توش نمیبینم و زن رو مقابل خودش میدونه نه کنارش. همش به همه بدبینه و فک میکنه دارم زرنگی میکنم ولی بخدا اینطور نیست. من میخام شوهرم بفکرم باشه خوشحالی و ناراحتیم براش مهم باشه و من و تو رو دیگه ما بدونه ولی با این خونوادش و با راهنماییای من روز بروز ازم فاصله میگیره و از حرفام علیه خودم استفاده میکنه. حس میکنم من رو فقط برای نیازای جنسیش میخاد. نمیدونم بعد ازدواج بهتر میشه با بدتر ؟ همینجا قائلرو ختم کنم یا نه؟ با وجود خونوادش و تعصب بیش از حدی که به اونا داره من بعید میدونم. برای اون جدایی و طلاق عادیه و اگه بخام مهرمو ببخشم بخدا راحت قبول میکنه. خیلی از زندگی آینده کنارش و با وجود مامانش میترسم. اگرم جدا شم هیچوقت دیگه ازدواج نمیکنم. از حرف مردم میترسم. درسته خونوادم خوبن ولی اینام که یه عمر نمیتونن یه دختر مطلقه رو کنار خودشون نگه دارن.
اینا رو گفتم که جزییات زندگیم شفاف شه و راحتتر کمکم کنید. خیلی درمونده شدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)