به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 22
  1. #11
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 18 بهمن 91 [ 13:16]
    تاریخ عضویت
    1391-8-01
    نوشته ها
    72
    امتیاز
    385
    سطح
    7
    Points: 385, Level: 7
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    89

    تشکرشده 89 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تمام غصه های من

    مرسی از راهنمایی هات
    من خودم شخصا ادم سردی هستم زیاد نمی تونم ارتباط صمیمانه برقرار کنم. خصوصا با غیر همخونم.
    فقط سعی میکنم حرمت نگه دارم تا حالا هم دو بار خواهر کوچیکش جوابم رو داد که گفتم ولش کن مهم نیست (این رفتار سنجیده ام خیلی به چشم مادر شوهر و شوهرم اومد)ولی خیلی حواسم هست صمیمی نشم . خونه اونا هم میرم بیشتر با شوهرم حرف میزنم یا مادرش
    شوهرم برای اینکه ازم توقع داره همیشه کنارش باشم
    مادر به چند دلیل:
    به خاطر شوهرم
    به خاطر مسائل مالی که خیلی برام مهمه. اگر برآورده نشه جلو فامیلم سکه یه پول میشم. فعلا حرفی نزدن که خرج نمی کنیم یا نمیخریم همین الانم در تکاپو هستن برام خونه بخرن. جلو چش مادرش حرمت خواهراشو میگیرم اونام جواب میدن.میخوام این چیزام به چشم باشه.فعلااااااااااااااااا
    در واقع هنوز خرم از پل نگذشته باید با سیاست رفتار کنم
    فعلا خونه خودم نرفتم که حد و مرز رو بزارم ولی از من برا اونا آبی گرم نمیشه( همیشه تو دلم میگم اگر فکر کردین دور بر من چیزی گیرتون میاد زهی خیال باطل)
    اگر از چیزی ناراحت بشم بروزنمیدم ولی فک کنم میفهمن مثلا اول مقاومت میکردن برام خونه بخرن.میگفتن چندم اه دیگه شروع میکنیم می سازیم و از این وعده ها، ولی من از طریق زبون شوهرم بهشون فهموندم باید بخرن. اصلا خودمو جلو چششون ننداختم.لزومی نداشت.
    من اصل و نسب دار تر از این حرفام که بخوام جنگ و دعوا راه بندازم .
    به نظرت رفتارم خوبه؟
    چه کاری کمرشونو شکست میشه بگی عزیزم؟

  2. #12
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 تیر 93 [ 23:29]
    تاریخ عضویت
    1391-8-09
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    1,446
    سطح
    21
    Points: 1,446, Level: 21
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    40

    تشکرشده 42 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تمام غصه های من

    اره یه مدت گذشت و پسرم به دنیا اومد نمی دونم چی شد که پنج روز بستری بود من توقع داشتم شباهمسرم بیادبیمارستان پیشم باشه آخه خیلی نگران پسرمون بودم. با اینکه سزارین شده بودم ولی کسی همراهم نبود و خودم تنها بالای سرش بودم ولی مادر شوهرم می گفت برای چی ...بیاد اینجا دیگه لازم که نیس خودشم یه بار اومد دیدنمون روزی که پسرم به دنیا اومد همسرمم فقط ساعت ملاقاتی خیلی سخت بود خیلی دچار افسردگی شدم و از شوهرم متنفر خیلی ازش بدم میومد نمی دونم چرا .
    وقتی پسرم بستری بود خواهر شوهرم به مادرم حرفایی زده بود که منظورش این بوده که مادرم مقصره که پسرم مریض شده آخه مادرم دو شب اول پیشم بود .مادرم تا خیلی بعد بهم چیزی نگفت فقط نمی اومد پیشم که همین قضیه باعثاعتراض مادر شوهرم شده بود از وقتی رفتیم خونه کلا همگی خانوادگی خونه ما بودن تازه نهار درست کردن و خوردیم بعد همه شون رفتند ظرفا رو شستن ولی نمی دونین چقدر خونه زندگیمو بهم ریختن منم نمی تونستم کارامو انجام بدم به مامانم زنگ نزدم فکر کردم اگه می تونس خودش میومد مطمئن بودم به خاله ام زنگ زدم دختراشو فرستاد کمکم باز شب که شد خانواده شوهرم همه شون اومدن خونه ما شام خوردیم مادرش موند بقیه رفتن خلاصه تا چند روز همین وضعیت بود تا اینکه پسرم ده روزه شد و ما به آرامش رسیدیم
    تابستون دوسال بعد پرادر شوهرم می خواست عروسی بگیره که مادرشوهرم گفت خانمش گفته باید مراسم خونه شما یعنی ما برگزار شه چون از خونه پدر شوهرم بزرگتر و باکلاس تر حتی خونه مادر خودشم مراسم زنونه رو نگرفت خونه داداشش گرفت که کلاس داشته باشه منم دست به سینه اطاعت کردم گفتم باشه
    اشکالی نداره خلاصه بازم رفتن خرید و من گاهی با خبر می شدم و می رفتم و گاهی اصلا خبر نمی شدم حتی اونقدر پررو بودن که یه بار رفتن خرید و بعد همه شون اومدن خونه ما واسه شام فکر کنین من با یه بچه 2 ساله براشون شام درست کردم حتی یه تعارف هم نکردن که کمک می خوای تو نمیای
    تو این مدت جاریم خیلی حال خانواده شوهرمو گرفته بود خیلی ازش بد می گفتن اصلا رفتار خوبی باهاش نداشتن ولی من نه سعی کردم بهش نزدیک بشم گاهی اونو شوهرشو دعوت می کردیم به شام البته وقتایی که پدرشوهرم و اینا می اومدن اختصاصی زنگ می زدیم از برادر شوهرم هم دعوت می کردیم ولی خانواده شوهرم مخصوصا کاری می کردند که لجش دربیاد مثلا جلوی اون با من رفتارایی داشتن که وقتی جاریم نبود این کارو نمی کردن می فهمیدم از لج جاریمه برای همین سعی می کردم بهش نزدیک بشم دلم براش می سوخت یه بار که با همدیگه می رفتیم کلاس عکاسی وقتی خواهر شوهر کوچیکم داشت از اون(جاریم ) بد می گفت بهش گفتم اتفاقا دختر خوبیه شاید چون با هم صمیمی نیستین اینجوری فکر می کنی ولی خواهر شوهرم گفت من خوب شناختمش الان داره خودشو بهت نزدیک می کنه اما یه روزی یه ضربه محکم بهت می زنه منم حس کردم میخواد بین منو جاریمو بهم بزنه اصلا لحنش اینجوری بود
    اینم بگم که از وقتی پسرم به دنیا اومد رفت و آمد بین ماها زیاد شد هفته ای یه بار حداقلش بود رابطه منو و خواهرشوهر بزرگم که 6 سال از من بزرگتر بود خیلی گرم و صمیمی شد شاید به خاطر بچه هاش بود که دوتا دختر داره که کوچیکه 5 ماه بزرگتر از پسر منه
    خلاصه عروسی می خواست برگزار شه این دفعه اومدن سه نفری ازم خواستن که برم باهشون آرایشگاه ولی من رفتم قبلش موهاموکوتاه کردم خیلی ضایع بود گفتم نمی رم چون موهام خیلی زشت شده
    صبح روزی که قرار بود عصر مراسم عروسی باشه کلاس داشتم نمی خواستم هم مثل دفعه قبل همه کارا بیفته گردن من اونا که همه شون میخواستن برن آرایشگاه منم گفتم باید برم کلاس خواهرکوچیکه شوهرم قرار شد بیاد خونه رو مرتب کنه البته خیلی کارا رو کرده بودم و فقط جارو کشیدنو براش گذاشتم نمی خواستم مثل دفعه قبل باشم رفتم دانشگاه کلاس نبود رفتم خونه دوستم همسرم زنگ زد میگه بیا بریم تا خیابون باهمدیگه رفتیک خیابون و ساعت 12 رفتیم خونه دیدم خواهرش چنتا لباس مجلسی پهن کرده و نشسته داره فکر می کنه چیو تنش کنه هیچ کاری نکرده بود فقط اتاق پسرمو همه اسباب بازیهاشو ریخته بود تو سبد و گذاشته بود تو انباری در صورتی که قرار بود در اتاق رو قفل کنیم و به هیچ چیزی دست نزنیم چون نیازی به اون اتاق نبود
    رفتم توی اتاق خودم خیلی عصبانی بودم ساعت 12 بود و اون ساعت 9 اومده بود و هیچ کاری نکرده بود منم از فرط عصبانیت خودمو زدم شوهرم هم عصبانی بود ولی اون لجبازه میگه خودشون باید انجام بدن خلاصه خواهرش زود جارو کشید و از شوهرم خواست اونو برسونه بازار تا برای خودش جوراب بگیره و باز من موندم و کلی کار با پسر 2 ساله ام کارا تموم شد و رفتم مراسم بعد یه لحظه مادر شوهرم اومد گفت چرا نرفتی ارایشگاه دلیلش رو گفتم اونقدر زشت اونقدر زشت جلوی مهمونا باهام برخورد کرد که هنوز که یادم میاد خجالت می کشم می خواست اونجوری به همه بفهمونه که ما می خواستیم ببریمش آرایشگاه خودش نیومده خلاصه حین مراسم من پای کامپیوتر بودم تا موسیقی هارو برای پخش درس کنم خواهرهای شوهرمم اومده بودن توی اتاق پیش من یهو دیدیم عروس (جاریم ) مثل شمر عصبانی و تند اومد تو اتاق و درو زد به دیوار مامانش اومد ازش پرسید چی شده میگه همه بهم میگن چرا خواهر شوهرات پیشت نیستند خلاصه بحثی شد که نگو ولی کسی نفهمید عروس برگشت سر جاش خواهرهای شوهرم هم رفتند عصبانی یه گوشه نشستن منم رفتم پیش عروس همونجا شروع کرد باهام به حرف زدن از بدیهای خانواده شوهرم گفت خواهرهای شوهرم موقع شام هی میومدن دنبالم که بیابریم و لی جاریم حرفش تمومی نداشت بلاخره رفتم وقتی توی ماشین نشستم خواهر شوهرم پرسید چی می گفت منم تو رودر بایسی موندم و بعضی از حرفاشو بهشون گفتم اوننام خیلی ناراحت شدن خلاصه اینجر و بحثا بینشون ادامه داشت وجاریمم هرچی رو که گفته بود انکار کرده بود یه حرفش اونقدر زشت بود که شوهرش گفته بود اگه اون این حرفوزده باشه طلاقش می دم منم کلا از اینکه خبر برده بودم ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم ولی تو اون شرایط باور کنید مهلت فکر کردن به عواقب کارم پیش نیومده بود خدایا منو ببخش بعدها از جاریم معذرت خواهی کردم ولی نمی دونم منو بخشیده یا نه

    برای پریا
    اینکه از خود گذشتگی تو بچشمشون میاد خیلی خیلی خوبه ولی زیاد از خودت نگذر تعادل نگه دار گاهی هم بزار اونا تو رو ببخشن باید یادبگیرن که تو رو ببخشن مثلا وقتی که واقعا حق باتوئه یعنی خیلی تابلو حق با تو باشه دفاع کن
    کمرشونو شکستم چون می خواستن مراسم عقد خواهر شوهر کوچیکم رو خونه ما بگیرن محکم ایستادم و گفتم نه البته بادلیل و کارایی هم که تا حالا کرده بودند رو به خواهر شوهر بزرگم گفتم اونا رو رفت بهشون گفت ضربه بدی خوردن خیلی خیلی

  3. #13
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 18 بهمن 91 [ 13:16]
    تاریخ عضویت
    1391-8-01
    نوشته ها
    72
    امتیاز
    385
    سطح
    7
    Points: 385, Level: 7
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    89

    تشکرشده 89 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تمام غصه های من

    سلام
    من تا حالا کاری نکردم که بخوان منو ببخشن. فعلا هم سکوت کردم. دارم تحمل میکنم خانواده م هم میگن فعلا تحمل کن برا خرید خونه .اوایل هم که اذیت میکردن و می گفتن بعدا خونه میسازیم به شوهرم گفتم اگر کارایی کع قول دادن رو انجام ندن دیگه انگار پدر ومادر نداری . اونم گفت باشه چون دارن آبرومو جلو خانواده و کس و کارت می برن. ولی بعدش درست شد.
    ولی به خاطر خیلی چیزا ازشون خوشم نمیاد.مهربونن.احترام نگه میدارن.ولی ...
    شوهرت قدرتو دونست .قدر این همه محبت و از خود گذشتگی؟

  4. #14
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 تیر 93 [ 23:29]
    تاریخ عضویت
    1391-8-09
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    1,446
    سطح
    21
    Points: 1,446, Level: 21
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    40

    تشکرشده 42 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تمام غصه های من

    نه اونم میگه تو باین کارات اونارو پرتوقع کردی قبول داره که ازخودگذشتگی داشتم ولی منطقی نبوده بهم اسیب زده

  5. #15
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 تیر 93 [ 23:29]
    تاریخ عضویت
    1391-8-09
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    1,446
    سطح
    21
    Points: 1,446, Level: 21
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    40

    تشکرشده 42 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تمام غصه های من

    قرار بود خونه پدرشوهرمو گازکشی کنن اخه اینجا هنوز چندساله که گاز اومده امدن خونه ی ما پسرم هنوز شیر می خورد و ما فقط یه بخاری داشتیم و به خاطر سرما نخوردن پسرم همه توی پذیرایی می خوابیدیم
    برادر شوهرم خواهرش و مادر و پدرش بودند من ناراحت و معذب بودم اخه موقع شیردادن نصف شب نمی دونم چه جوری
    می خوابیدم هرچند که برادر شوهرم توی اتاق می خوابید من خیلی مسلمون شاید نباشم ولی حجابو تا بتونم رعایت می کنم چون فایده هاشو تجربه کردم خلاصه گذشته از موقع خواب باید وقتای دیگه هم مراعات می کردم حالا اینا به کنار موقع خواب اصلا راحت نبودم 15 روز خونه ما بودن بعد گازکشی توی اون سرما گرفتن کف اتاقارو شستن جاریم تعریف کرد که شوهرش گفته حالا نشورین خشک نمی شه خواهرشوهرم گفته بوداخه خونه داداش خوش میگذره میخوایم بیشتر بمونیم خلاصه یه روز منو مادر شوهر و خواهر شوهرم نشسته بودیم که خواهرشوهرم گفت طفلک زن داداش همه اش باید چادربپوشه ولی مادر شوهرم گفت باشه حالا ساکت شو خیلی نارراحت شدم باور کنید اصلا فکرشو نمی کردم همچین حرفی بزنن من با یه بچه ی شیرخوار 15 روز ازاونا پذیرایی کردم این نبود جواب محبت من خیلی ناراحت شدم توقع زیادی نداشتم دلم می خواست مادر شوهرم حداقل می گفت آره ولی چاره ای نیس درصورتی که خونه خواهر شوهرم هم بود ولی اونجا نرفتن یعنی کسی دعوتشون نکرد برادر شوهرم هم عقد بود میومد برای شام یا نهار با خانمش ولی برای خواب می رفتن خونه پدر خانمش تواین مدت حرفا و دخالتای دیگه مادر شوهرم بماند ما خودمون همون زمستون زودتر از اونا گاز کشی داشتیم شب اول رفتم خونه خاله ام و شوهرم رفت خونه باباش روز بعدش زنگ زدن گفتند نهار بیا اینجا رفتم خودم نهار درست کردم و شب موندیم اونجا ولی اینقدر شعور داشتم که توی زمستون کف اتاقارو نشورم و دیگه رفتیم خونه خودمون

  6. #16
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 تیر 93 [ 23:29]
    تاریخ عضویت
    1391-8-09
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    1,446
    سطح
    21
    Points: 1,446, Level: 21
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    40

    تشکرشده 42 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تمام غصه های من

    رابطه ها خیلی خوب بود همه برای من درد دل می کردن و اگه از کسی دلخور می شدن به من می گفتن حتی مادر شوهرم .رابطه من و خواهر شوهر هام عالی بود تا اینکه دختر خاله ام شد جاری خواهر شوهر بزرگم که 18 سال با هم تفاوت سنی دارن از این طرف خواهر شوهر کوچک ام هم نامزد کرد . قرار گذاشته بودند مراسم عقد این خواهر شوهرم روخونه ی ما بگیرن ولی این برای من امکان نداشت خونه وضعیت مناسبی نداشت درو دیوار خط خطی و فرشها به شدت کیف اتاق پسرم پراز برچسب های ماهی هاو کلا بهم ریخته یک ماه به عید بود و اگر می خواستم تمیز کنم باید عید هم تمیز می کردم کلا وضعیت اتاق پسرم بهم می ریخت گفتم نه ولی مادرشوهرم برای اینکه منو تحریک کنه گفت خوب خونه همسایه می گیریم منم گفتم نه اونجوری که زشته بیاین همینجا داشتم برنامه ریزی می کردم که چه جوری تمیزکاری مو شروع کنم که مادر شوهرم گفت فرش میاریم دیوارارم رنگ می دیم البته ناگفته نمونه که قبلش مادرشوهرم گفت مگه دیونه ای می خوای تمیز کنی توی این مراسم کثیفتر هم میشه گفتم خوب زشته نه من اصلا دوس ندارم اینجوری باشه گفت همه می دونن توبچه داری گفتم دلیل نمی شه من برای اینکه زیاد به پسرم گیر ندم که بخوام خونه زندگیم تمیز باشه باز حالا به خاطر دیگران نمی خواستم آبروم پیش فامیل بره خیلی از این بی فکری مادر شوهرم ناراحت شدم خلاصه همه نشسته بودیم و داشتیم سر این موضوع صحبت می کردیم که خواهر شوهر کوچیکم یه نگاه معنی داری به جاریم انداخت و دوتایی خندیدند خیلی عصابم خورد شد من داشتم به چی فکر می کردم اونا به چی روز بعد به خواهر شوهرم داشتم می گفتم که من به خاطر ابجیت حاضر شدم مراسمشو اینجا بگیریم با همه این مشکلات اونوقت اون دیشب اینکارو کرد و خلاصه هرچی که تا حالا بی احترامی دیده بودم رو براش گفتم از زمان عقدمون که خواهر کوچیکه از رفتن من به خونه شون ناراحت می شد و بدموقع بلند می شد می رفت خونه خواهرش از کارای دیگه از اینکه مادر شوهرم همیشه شوهر منو با برادش مقایسه می کنه این موضوع همیشه مایع عذابم بوده . از وقتی وارد این خانواده شدم مادر شوهرم همین کارو کرده
    خواهر شوهر بزرگم که از یه طرف جاری دار شده بود و حسابی حس حسادتش گل کرده بود و ازیه طرف خواهرش هم داشت ازدواج می کرد و خیلی موقع ها احساس می کرد که چقدر بین اون و خواهرش تفاوت گذاشتن از طرف خانواده خودش بشدت حالش بد بود برای همین هم رفت هرچی بهش گفته بودم رو به خانواده همسرم گفته بود
    دیگه اوناهم مراسمو خونه ما برگزار نکردن و خونه خواهر شوهرم مراسم گرفتن بعد مراسم خواهر شوهرم تلفنی از شوهر خواست که بره پیشش اینم رفت هرچی تونسته بود از من بد گفته بود دروغ وراست حالا خوبه که من آدم راز نگه داری نیستم و همه چیزارو به شوهرم میگم اصلا اون روز که داشتم اون حرفا رو به خواهر شوهرم می زدم خودش خونه بود اینم مرد جوابشو گفته بود ولی از من هم دلخور بود رابطه ی من و شوهرم بد بود بدتر شد مثلا چندتا از دروغایی که گفته بود ااینا بود
    که چرا من همین موقع مراسم باید این کارا رو بکنم ؟ منم به همسرم گفتم من فقط براش درد دل کردم اونچرا همه جا جار زد
    من بهش گفته بودم تا حالا از کارای ابجیت چیزی نگفتم چون مجرد بود ولی حالا دارم بهت می گم رفته به مامانش گفته گه زن داداش گفته تا حالا نتونستم ابجیتو ادم کنم از این به بعد می خوام ادمش کنم وقتی اینو شنیدم خودم خنده ام گرفت اخه من چه جوری می تونستم همچین فکری بکنم یا به زبون بیارم
    یا به شوهرم گفته بود که خانمت به همه گفته که ما باهم مشکل داریم تو مراسم همه فهمیدن بعد که معلوم شد قضیه این بوده که جاریم برای مادر و خواهر و زن برادراش تعریف کرده و اصلا من بی تقصیرم و خیلی چیزای دیگه که شاید ببخشمش ولی یادم نمیره
    خودم می دونم کار اشتباهی کردم که برای اون درد دل کردم ولی یک طرف قضیه هم این بود که می خواستم ببینه که چقدر به من بی توجهی کردن و من چه جوری دارم باهاشون رفتار می کنم اخه سر خرید عقد این خواهر شوهرم هم منو همراشون نمی بردن یه شب رفتیم خونه مادرشوهرم بعد یک ساعت همه شون از خرید اومدن رفته بودن لباس عروس دیده بودن من اگه تنها بودم اصلا این چیزا برام مهم نبود ولی با جاریم رفته بودن و منو نبرده بودن من پیش اون ضایع شدم این رفتاراشون با من جوری بود که دیگه جاریم به من محل نمی داد و باهام قهر بود واسه من کلاس می زاشت که منو دوست دارن و تو بدی اخه اونم ماهای اخر بارداریش بود و مورد توجه شده بود تا یک ماه قبل هیچکس محل بهش نمی ذاشت الا من حالا اون ازهمه بدتر بود با من بی چشم و رو تراز این موجود تا حالا ندیدم

  7. #17
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 18 بهمن 91 [ 13:16]
    تاریخ عضویت
    1391-8-01
    نوشته ها
    72
    امتیاز
    385
    سطح
    7
    Points: 385, Level: 7
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    89

    تشکرشده 89 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تمام غصه های من

    سلام ادامه بده بگو
    مشتاقشم بدونم

  8. #18
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 تیر 93 [ 23:29]
    تاریخ عضویت
    1391-8-09
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    1,446
    سطح
    21
    Points: 1,446, Level: 21
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    40

    تشکرشده 42 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تمام غصه های من

    خانواده شوهرم بارداری جاریمو از من پنهون کرده بودن من خیلی تعجب کرده بودم رفتارشون با اون خیلی خوب شده بود داشت شاخم در می اومد حس ششمم می گفت حتما بارداره وگرنه چیز دیگه ای تغییر نکرده بود توی سه یا چهار ماهگی که بود خواهر شوهر کوچیکه گفت که بارداره منم رفتم عیادتش یه بار دیگه هم رفتم بعد چند ماه بهش سر زدم قبلش تابستون باهم دیگه می رفتیم کلاس عکاسی رابطه مون خوب شده بود خواهر شوهر کوچیکه به من گفت ازش بترس باهات صمیمی می شه بعد نیشت می زنه منم با خودم فکر کردم این حسودیش می شه که ما به هم نزدیک شدیم و تازه دوهزاریم افتاد که این تا حالا می خواسته با صمیمی بودن با من به جاریم بفهمونه که منو از اون بیشتر دوس داره تا اذیتش کنه اخه میونه اونا زیاد خوب نبود و بشدت از هم بیزار بودن منم دلم به حال جاریم سوخت دوس نداشتم این کارای خواهر شوهرمو وقتی رفتاراشو مرور کردم این برام کاملا روشن شد . منم ادمی ام که بشدت به وجدانم اهمیت می دم و ملاکم برای همه چیز وجدانمه دلم براش سوخت و دفعه دومی که رفتم خونه اش ازش معذرت خواهی کردم و بهش گفتم که تا حالا دوهزاریم جا نیفتاده بود .خلاصه تابستون تیرماه بچه جاری می خواست به دنیا بیاد که همون روز صبح با مامانم رفتم مسافرت مخصوصا رفتم چون از موقع مراسم عقد خواهر شوهرم که اسفند بود جاریم که مورد توجه قرار گرفته بود رفتارش با من فرق کرده بود حتی عید نیومدن خونه ی ما ماهم نرفتیم اخه بزرگتریم اها یه بار توی بیمارستان یه شب بستری شد اجبارا رفتم سر زدم محلم نذاشت .خلاصه بعد 5 روز از مسافرت برگشتم شوهرم نه بیمارستا رفته بود و نه خونه شون و بقیه رفته بودن . چند بار بهش گفتم بریم گفت الان اونجا شلوغه دوس ندارم شوهرم اینجوریاس از جاهای شلوغ خوشش نمی اد حتی عروسی ابجی من نیومد برای من طبیعی بود چون باید باشوهرم که عموی نوزاد بود می رفتم زیاد سعی نکردم در تنگا بزارمش ولی همه ی توضیحات لازم رو می دادم ولی فایده نداشت شب 9 تولد نوزاد رفتیم خرید و رفتیم در خونه برادر شوهرم ماشین داداش جاریم بود شوهرم نیومد بریم رفتیم در خونه ی باباش زنگ زدیم و منتظر بودیم که برادر شوهرم اومد دنبال داداش دیگه اش و باباش اخه بقیه خونه ی اون بودن با من احوالپرسی هم نکرد باباو داداشش رو سوار کرد و رفت حتی پدر شوهرم یه بار تعارف خونه نکرد و رفت داداش کوچیکه گفت شماهم بیاین اونجا بعد هم چند بار زنگ زد ولی شوهرم قبول نکرد و نرفتیم .بعد ده روز برادر شوهرم به خونه مادرزنش نقل مکان کرد که من فکر می کنم به خاطر این بود که خانواده ی شوهرم کلا همیشه اونجا بودن و مادر و خواهر جاریم باید ازشون پذیرایی می کرد ( چه تاکتیک خوبی ) قرار بود تا یک ماه اونجا باشن شوهرم گفت که اونجا که اصلا بیا نیستم . منم با مامانم پاشدم رفتم اونجا عیادتش دقیق نمی دونم ولی دوازدهم سیزدهم تولد نوزاد بود .
    یه روز که رفتیم خونه پدر شوهرم مادرشوهرم گفت توچرا نیومدی یه سر به جاری ات بزنی گفتم من باید با عموش می اومدم که به این بهانه بیاد اگه من تنها می اومدم زشت بود گفت نه تو باید می اومدی بعد هم باشوهرت می اومدی منکه می دونم اگه تنها می رفتم شوهرم خیالش راحت می شد و به این زودیا نمی رفتیم هرچند که همون طور هم شد . منم به مادر شوهرم گفتم جاریم به من محل نمی ده برای چی تنها بیام گفت وقتی بچه ی تو بدنیا اومد اونا به اون احترام اومدن و تو اینجوری دلم می خواس بگم اره بعد یه ماه از عقدشون اومدن جاریم با مادر وزن داداشاش بدون بررادر شوهرم بیمارستان هم باشوهرش اومد .موقع بیمارستان نبودم وگرنه به اجبار میومدیم و بقیه اش هم که مثل ما بود منم با مامانم رفتم ولی شایدم مقصود مادرش هدیه اون بود که یک گهواره بود که من اونو به حساب تشکر از بابت اینکه مراسم عقد خونه ما بوده هم گرفتم و برای بچه اش در حد توانمون که شاید 10 یا 15 تومان کمتر از گهواره بود خرید کردم و بردم خلاصه از اون روز به بعد مادرشوهرم گیر داده بود که بیاین بریم خونه شون و ازشون معذرت خواهی کنین تموم بشه چن بار که اینو گفته بود شوهرم هم از کوره در رفت و بهشون فهموند که تنها دلیل نرفتنمون اینه که اون دوس نداشته و لج کرد و هنوز که هنوزه خونه برادرش نمی ره بعد چند ماه خونه پدرشوهرم بودیم که برادرشوهرم با زن و بچه اومد مادرشوهرم اونقدر اونا رو تحویل گرفت که حرص مارو در بیاره بعد هم بچه شو بقل کرد و به شوهرم گفت بیا بگیرش ببینیم پسرت حسودیش می شه مادر شوهرم می خواست اینجوری از دل عروس گلش دربیاره شوهرم هم کاملا تابلو با بی میلی بچه اش رو گرفت و بعد یه لحظه زود برش گردون الانم جلوی زن داداشش به بچه اش توجه نمی کنه فقط پنهونکی ازش پرسیدم میگه زن داداشم یه جوریه انگار می خوان بچه اش رو بخورن دوس ندارم
    یه ماهی هس که فهمیدم جاریم طی اون ده روز که همه خونش جمع بودن بساط منو پهن داشته و هرچی گفتم و نگفتم رو براشون جلوی همه گفته از همون موقع هم بشدت تنفر رو بخصوص در مادر شوهرم حس می کنم حتی پدرشوهرم .تازگیا شنیدم که رفته از قول من دو سوء رفتار وحشتناک اجتماعی به خواهر شوهرام نسبت داده از اون وقت دیگه سعی نمی کنم باهاش اشتی کنم باز اون شروعکرده و گاهی توجه نشون می ده و می خواد سر صحبتو باز کنه ولی منم بی احترامی بهش نمی کنم ولی بهش فهموندم که دیگه برام مهم نیس

  9. #19
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 18 بهمن 91 [ 13:16]
    تاریخ عضویت
    1391-8-01
    نوشته ها
    72
    امتیاز
    385
    سطح
    7
    Points: 385, Level: 7
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    89

    تشکرشده 89 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تمام غصه های من

    sسلام
    الان دوس داری همه چی درست بشه؟ و آشتی کنی؟

  10. #20
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 فروردین 92 [ 11:29]
    تاریخ عضویت
    1391-6-04
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    511
    سطح
    10
    Points: 511, Level: 10
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    24

    تشکرشده 24 در 15 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: تمام غصه های من

    ارشیدا جون منم با نظر آخرت موافقم.به نظر منم باید حدو مرزو رعایت کرد.واسه منم دعا کنید روح و جانم خسته است وقت داشتید به نوشته من سری بزنید.


 
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. غصه های یه دختر به ظاهر شاد
    توسط t@r@neh در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: پنجشنبه 05 بهمن 96, 02:44
  2. آیا غصه خوردن گناهه
    توسط leila3000 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 05 مرداد 92, 15:41
  3. زندگی پر از غصه
    توسط غصه در انجمن عقد و نامزدی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: جمعه 06 بهمن 91, 23:54
  4. فقط میخوام درد دل کنم.دلم غصه داره به خاطر اختلاف پدر و مادرم.
    توسط راحیل خانوم در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: چهارشنبه 22 آذر 91, 01:48
  5. دارم از غصه دق میکنم از کارم اخراجم کردن...دانشگاهم بده...ازدواج....آینده ام
    توسط ema1989 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: جمعه 07 مهر 91, 14:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:34 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.