نوشته اصلی توسط
پیدا
فرانک جان،
شرایطت را می دونم. احساس می کنی برادرها در شرایطی مانع ازدواجت شدند
مانع ازدواج من نه ، خواهرم
دلت می خواد همراه و همدمی داشته باشی که فعلا قسمتت نشده، با مرگ پدر و مادر احساس تنهایی بیشتری می کنی. در برابر خواهر کوچیکترت احساس مسئولیت می کنی و حتی توی خونه نسبت به بقیه حس مادری و عطوفت داری و ... همه و همه باعث شده که قلب مهربونت به درد بیاد. از نظر عاطفی خسته ای. فکر می کنی بقیه درکت نمی کنند. فکر می کنی برادرهات دارند اشتباه می کنند. اما
فرانک تو مسئول زندگی خواهر و برادر و پسر داییت نیستی. بر فرض که صفتی را به ناروا بهش نسبت بدن، چرا برای دفاع از اون خودت را اینقدر آزار می دی؟
به خاطر اینکه هر وقت ببینم پشت سر کسی حرفی زده میشه که مطمئن نباشم ازش دفاع میکنم هر کی باشه
چرا برای ازدواج خواهرت واسطه شدی؟ این وظیفه تو نبوده و نیست. این کار باید رسمی انجام می شده. خانواده دایی و خانواده شما باید رسما در این مورد گفتگو می کردند و ...
تو نه مادر پسرداییت هستی و نه خواهرش، که براش بری خواستگاری!!
در این مورد توضیح دادم دوست عزیز
قبول کن که مساله را از رسمیت خارج کردی و به بچه بازی و ... کشوندی.
هنوز چیزی رسمی نشده بود و تا چند ماه دیگه نمیشد(توضیح دادم)
شما در تئوری قوی و در عمل ضعیف هستی.
به خدا دوست دارم این مشکلو حل کنم اگر درست باشه اما نمیدونم چکار باید بکنم
کارهایی که شما عملا انجام می دی شرعا که اشکال داره هیچ ( چون می دونم خیلی به رعایت این مسایل حساسی گفتم )، از نظر اخلاقی و روانی هم درست نیست. رابطه نزدیک شما با پسری که ده سال از شما کوچکتر است. رابطه خواهرتون با خواستگار دو سال قبلش و اطلاع شما از این موضوع و پنهان کردن اون از خانواده با این تصور که مانع ازدواج من شدند، اقلا این خواهرم ازدواج کنه ( به نظرت این راهشه؟ )، پذیرفتن یک خواستگار دیگه زمانی که خواهرتون دوست پسر دارد و به اون فکر می کنه.
حق با شماست دوست عزیز اما پذیرفتن این خواستگار دست من نبود اگر بود که همون اول ردش میکردم چون خودم عاشقش بودم و مشخصه که اگر با خواهرم ازدواج کنه من این وسط چقدر زجر میکشم البته حالا دیگه نه چون میخوام اگر اونا همدیگرو میخوان بهم برسن و من میخوام واقعیتو قبول کنم و تا حدی هم موفق بودم. در مورد اون یکی خواستگار هم باز خواهرمه که میگفت اون تنها کسیه که من میتونم باهاش خوشبخت بشم اما حالا مردد شده چون میگه یه مشکلی هست که نمی تونم به احدی بگم.وگرنه بی برو برگرد پسردایی رو رد میکردم .ارتباطشون هم در گذشته بوده 3 سال پیش و از 2 سال پیش تماس ندارن مگر 3 4 بار اونم با با تلفن کارتی خواهرم تماس گرفته و شماره جدیدشو نداده بهش.
خواهر شما با این همه کنترل و مراقتب دوست پسر داره، حالا برادرهای شما گفتند که پسردایی هم ممکنه روابطی را تجربه کرده باشه، شما اعصاب و آرامش خودت را گذاشتی وسط که از چیزی که نمی دونی دفاع کنی؟
من فکر میکنم وظیفه همه ست در غیاب کسی وقتی ازش بد گفته میشه دفاع کرد مخصوصا اگر مطمئن نباشی خطارکاره
به نظرم دو تا مشکل عمده داری:
عشق اشتباه شما به پسردایی
انتخاب راه و مسیر اشتباه برای پایان دادن به تنهاییهای خودتون و خواهرتون
شاید اشتباه کنم اما برای پایان دادن به تنهایی هرگز نه خودم ازدواج میکنم نه به کسی توصیه میکنم تحت هر شرایطی ازدواج کنه.
اگر صحبتم تلخ هست ببخشید. مشکلت را درک می کنم. اما راه حلت اشتباه است فرانک عزیز.
نه دوست عزیز اصلا تلخ نبود و خیلی هم ممنونم که برام وقت گذاشتید.من مطمئنم همه شما دلسوز من و خواهرم هستید
علاقه مندی ها (Bookmarks)