سلام خدمت بچه های سایت .
گفتم مشکلمو اینجا بگم شاید تجربه ی با تجربه ها بتونه کمکم کنه.البته یکم طولانی می نویسم ولی می خوام کامل باشه .
با خیلیا صحبت کردم و لی مزیت فضای مجازی اینه که همه صادقانه نظر می دن و اینجا برام دخترا هم نظرشون خیلی مهمه (چون رفیق دختر تقریبا ندارم که ازشون کمک بگیرم)
«پسر - رفتم تو 24 »
من الان دانشجوی ترم 5 کارشناسی هستم . ترم اول تویه یه دانشگاه دیگه و تویه یه شهر دیگه قبول شدم(به خاطر مشکلات آموزشی) . اونجا زیاد توی جمعه بچه ها ش نبودم چون می خواستم کامپیوتر بخونم توی شهر خودم (تهران). به همین خاطر زیاد اونجا با بقیه قاطی نشدم. اونجا هر از گاهی می رفتم سر کلاس . با هم کلاسی هام زیاد دوست نبودم. فقط پسرای خوابگاه . یکی از هم کلاسی دختر مون بود که تویه کتاب خونه عضو بود . اونم مثل من فاز دپ و قاطی داشت (بعدا فهمیدم اونم می خواد جایه دیگه قبول بشه) اونجا یه اتفاق باعث شد که به هم نزدیک شیم و اون این بود که اون با یکی استادای خانوم دم در کتابخونه داشت دعوا می کرد و استاد بیچاره ... . منم چون برا خودم عقایدی داشتم و چون قبلا در حد همکلاسی دیده بودمش بهش اعتراض کردم و خواستم معدب باشه . اونم یکی دو تا بدو بیرا نثارمون کرد و منم چون هدفم احترام و ادب بود با لبخند جوابشو دادم . این شد که احتمالا بهم علاقه مند شد. بعد از اون می دیدم که وقتی منو می بینه تحویل می گیره بین همه.هر از گاهی هرجا هستم پیداش می شه .(اینم بگم که بین همه من یه جورایی آس بودم از نظر علمی و از بقیه خیلی جلو بودم - جهت اطلاع ) .(در ضمن از نظر ظاهری خیلی خوشگل هست -و من متوسط ولی جذاب برای دخترها -برای اطلاع ) ولی من چون اون موقع زیاد این رفتار دخترا آگاه نبودم بعضی وقتها هم یادم می رفت باش احوال پرسی کنم و یجورایی نا خواسته تحویلش نگرفتم .
گذشت و من اومدم تهران و اونم اومد تهران . بعد از گذشت 1 سال چند باری با دوستای مشترکمون دیدمش .اون شیمی میخوند. واقعا دانشمندی بود واسه خودش و فقط دنبال علم و اینا نبود . من کمکم وقتی بیشتر شناختمش بهش علاقه مند شدم چون همون قدر که از دختره بی عرضه بدم میاد(جساراتا) از دختر دغدغه دار خوشم میاد. تقریبا با اکثر دخترا فرق داشت . واقعا عشقش علم بود . این نقطه ی مشترک باعث که من هر چه میگذشت کم کم احساسم بهش بیشتر بشه .
رسید به جائی که دیگه خواستم باش ارتباط بر قرار کنم . خلاصه رفتم جلو و یه خورده طول کشید تا تونستم باش برم بیرون . گذشت و چند بار رفتیم بیرون . (من خجالتی و اون پر رو) مدتی گذشت و هم از طرفه اون و هم از طرفه من به همدیگه نزدیک شدیم. تا جائی احساساتمون از نگاه ، صحبت و ... به همدیگه بروز می کرد . رسید تا جائی که دیگه واقعا عاشقش شدم .قبلش نمی خواستم ازدواج کنم چون فکر می کردم ایده آلم گیرم نمی یاد . ولی وقتی باش ارتباطم بیشتر شد دیدم حتا از ایده آلم بهتره . دیدم خیلی با هم جوریم و می تونیم واقعا تیمه قوی ای بشیم. یه جاهایی با هم جور نبودیم و من چون زیاد مسائلو به زبون نمی یارم احساس کردم فکر می کنه ما به هم نمی خوریم در صورتی نمره اش برام 20 بود .طول این مدت سعی می کرد کلاس کارو حفظ کنه و سعی میکرد به قول معروف زیاد بم رو نده.
یه شب که تویه ماشینم به خاطری خرابی مجبور بودیم چند ساعتی با هم باشیم به جائی رسیدیم که خیلی نزدیک شدیم . از اون نگاهای عجیب دخترونه بم میکرد . روی شونه هام تکیه داد . من دست خودم نبود ولی تا اون لحظه زیاد بهش ابراز علاقه مستقیم نکرده بودم . این باعث شد که نا خود آگاه چهره و بدنم بهش بفهمونه که چقدر دوسش دارم .
بعد از این قضیه رفتارش یه خورده عوض شد ( هنوز من ابراز علاقه مستقیم نکرده ام) زنگ که بش زدم تحویل گرفت ولی گفت نمی تونم بیام سر قرار. من گفتم حتما عادیه . گذشت و خبری نشد یه هفته. باز بهش زنگ زدم گفت ببخشید امتحان فیزیک داشتم سرم شلوغ بود . بعد توی صحبتاش لو داد که رفته بیرون با دوستاش (خودش از سوتی اش چیزی نفهمید ) باز گفتم دلیله خودشه داشته . چون اینقدر قبولش دارم که می دونم برای فرار از من نیازی به دروغ نداره و کاملا آدمه رکی هست.
باز گذشت . بعد از چند وقت باز سراقش رو گرفتم باز بهونه آورد تا اینکه اسی بش گفتم دلم تنگ شده واسش ( این عاشقانه ترین جمله بود که تا اون موقع بهش گفتم ) بعد با اینکه جوابه اس نمی داد یهو جواب داد که لطفا زنگ بزن. منم زنگ زدم . گفت که سرش شلوغه و اینا . گفت برای همه همین توریه یهو دیگه باشون ارتباطش رو کم می کنه کوتاه مدت (یه جور خلصه ) .
دیگه اینجا بود که حرف دلمو بهش گفتم . گفتم نمی خوام من مثه دوستات باشم . می خوام برای تو باشم و اینا . یهو در کمال تعجب بم گفت که نه .من اصلا اهل این حرفا نیستمو می خوام بشم ماری کوری و اینا... . من که احساس می کردم عشقمو دارم از دست می دم ازش خواستم مهلت بده(با حفظ 100 غرورم و بدون التماس ) ولی گفت نه و گفت دیگه باید برم و قطع کرد . بعد از اون احساس کردم شکست خوردم .
الان چند ماهی بود که منتظره فرصتی بودم که باز برم سمتش و تازه گی ها شرایطی پیش اومد که ازش تویه یه کاره درسی مشورت بخوام - جواب داد و گفت حتما کمک می کنه . ولی بعد از یه هفته جواب ندادن دوباره گفت سرم شلوغه .
اطلاعات جانبی :1- چند بار بم گفت ازیزم - 2- گفت که تورو قبول دارم چه موفق چه نا موفق در کامپیوتر.3احساس علاقه نا خودآگاه به بچه (تناقض تو صحبتی که گفت من اهل ازدواج نیستم)
4- معرفی من به دوستاش 5- نظر در مورده تیپم و اینکه چطوری مدل مو بزنم و اینا . 6-این نکته رو همیشه می گفت که چرا فکر می کنی من اونطوری ام ( فکر می کرد که من اونو مثله بقیه می بینم ) 7- به راستی و صداقت و رفاقتش 100 ایمان داردم و حاضر زندگی مو روش شرط ببندم
حالا سوال های اصلی
1- یعنی داره ناز می کنه ( یه جورایی جبران قبل)
2- فکر می کنه اهل ازدواج نیستم؟ ( چند بار که از خانواده اش پرسیدم به شوخی گفت می خوای بیای خواستگاری )
3- با من حال نکرده
و ....
نمی دونم واقعا .به نظرتون مستقیم برم و بش بگم که عاشقشم و می خوام تا آخر باش باشم (ازدواج) یا صبر کنم و از این بترسم که از دستش بدم ( رغیب زیاد دارم ). لطفا با تجربه ها و دخترا که همو می فهمن کمکم کنن چون به هیچ وجه نمی خوام تویه مسیر اشتباه از دستش بدم .
باتشکر
علاقه مندی ها (Bookmarks)