امشب خیلی دلم گرفته بود .آدمیزاده دیگ دلش کوچیکه میشکنه. دیروزم اصلا خوب نبود. انقدر بد بودم که دست به هرکاری هم که میزدم افتضاح میشد. کلا دیروز ،روز ما نبود.......
وقتی امشب اومدی میخواستم به جبران دیروز تظاهر کنم خوبم. خندیدم تا خستگی کار از تنت خارج بشه. اما ته دلم غصه بود. دل کوچیک من وقتی چیزی توش میره سخت بیرون میاد . میدونم خودم مقصرم اما باز ته دلم اون غرور لعنتی نمیذاره بپذیرم .
شام خوردیم . دیدم تو اطاق مشغول کارت شدی. تنهایی رو مبل دراز کشیدم. باز دل کوچیکم منتظر بود بیای سراغم....
دلم دیگه تو رو میشناسه ، اومدی ....
سرم رو روی پاهات گذاشتی و دستهای گرمت نوازش گر موهام بود. همون چیزی که میدونی چقدر آرومم میکنه. تو این لحظه ها زمان برام متوقف میشه.آب شدن ذره ذره ناراحتی این 48 ساعت رو احساس میکردم. وقتی گفتی: "ببخش دیروز ناراحتت کردم" با اینکه میدونم بیشتر من مقصر بودم اما بزرگواریت، این بی قراری دلم رو آرومتر کرد.
وقتی ازم خواستی قبل خوابیدنت فقط 5 دقیقه بیام پیشت نمیدونی گذاشتن سر روی سینت چقدر ارومم کرد.
عزیزم ، همسرم، گرمای آغوشت تمام غصه هام رو از بین برد. هرچند این پنج شش دقیقه هیچ کلامی نداشت اما سکوتش برام پرمعناتر از هر کلامی بود.
ممنونم عشقم نمیدونی چقدر آروم شدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)