RE: در سن 30 سالگی تک و تنهام
سلام بچه ها
خوبید؟
اولا میخوام ازتون معذرت بخوام که دیر جواب میدم,
و همچنین تشکر کنم که وقت گذاشتین و بهم جواب دادین
نوشته اصلی توسط
mr6262
تا حالا چقد باهاشون سراین مسئله حرف زدید؟ چقدر مباحثه ، مجادله و .... داشتین
باهاشون؟ چقدر تلاش کردین؟
نوشته اصلی توسط
unknownGirl
به نظر من اگر که میبینین شرایط ازدواج رو دارید الان اقدام کنید
براش تلاش کنید
ازدواج چیزی نیست که یه شبه محقق بشه اول باید به فکرش باشید و کسی رو پیدا کنید که به عنوان همسر قبولش داشته باشید و بعد از اون بتونید دو تایی ذهن پدر و مادرتون رو نسبت به این قضیه روشن کنید طوری که حس کنن با ازدواج شما نه تنها اعضای خونواده تون کم نمیشن بلکه بیشترم میشن
راستش یه موضوعی رو میخواستم در مورد اون نفری که انتخاب کرده بودم بگم
من اون زمان اون شخص رو بررسی کرده بودم و دیدم از هر جهت مناسب هست,بعدش با خودش هم مطرح کردم
ایشون هم خودش و هم با خواهر و مادرش هم حرف زده بود و عملا با رفتارش یجور نشون داد که من رو قبول داره,
اما من حدود 1سال روی پدر و مادرم کار کردم,اما آخرش هم راضی نشدن که بیان خواستگاری
و هر بار یجور پیچوندن و تا اینکه آخرش هم اون ازدواج کرد و رفت
با پدر و مادرم هم اصولی و با برنامه کار کردم,پله پله از ساده شرع شد و آخرها دیگه به جنگ و جدل هم رسید,
واسطه بردم هم قبول نکردن
جالبه که همه و مشاور ازدواج هم تایید میکردن,ولی پدر و مادرم با بهونه های الکی نذاشتن
منظورم این هست که من خیلی کارها کردم ولی باز نذاشتن
بعدش گفتم باشه من بخاطر حرف شما ازدواج نکردم,حالا شما اون کسی رو که قبول دارید بیارید
ولی همونجور که گفتم تا الان هیچ کاری نکردن و دریغ از یبار کاری کردن و یا حرف زدن
من الان هم دورم واقعا کسی نیست
اصلا بلد هم نیستم چجور یه مورد جدید رو پیدا کنم
نوشته اصلی توسط
meinoush
راستی حس تنهایی رو نوشتی. مگه تو هم همیشه تنها نبودی؟ عادت نکردی؟ این تنهایی که می گی دقیقا چیه؟ مثلا کسی نیست که باهاش حرف بزنی و دردل کنی و انقدر حرف نمی زنی که تپق می زنی؟ دقیقا این تنهایی که می گی چیه. نوشتی احساس نیاز به یکی که دوسش داشته باشی و دوست داشته باشه. همیشه این حسو داری یا مثلا چند دقیقه در ماه؟
نوشته بودی ادمای مشابهت توی فامیل هستن. اونا با خونواده هاشون چه کار کردن؟
مینوش عزیزم چطوری,خوبه حالت؟
من ماشین و خونه به نام خودم هست,تازگی هم دنبال این هستم که یه شرکت مهندسی راه بندازم
اما با این وجود مجبورم موافقت خانواده رو بگیرم
اولا که هیچ خانواده بدون پدر و مادرم بهم دختر نمیدن
و از طرفی به گردنم حق دارن و دلم قبول نمیکنه بذارمشون کنار
چطور که توی اون 1 مورد با اینکه اطمینان داشتم گزینه مناسبی هست و حتی با خانوادم به جدل و قهر هم رسیدم ولی باز خودسرانه اقدام نکردم,
هرچند که شاید کار احمقانه ای باشه که واسه پدر و مادری که به فکرم نیستن من اینهمه عزت و احترام میذارم.
در کل فکر میکنم توی ایران ازدواج بدون موافقت خانواده کار سختی هست.
مینوش جون در مورد عادت راستش رو بگم درسته که منم از اولش تنها بودم ولی با این وجود وقتی سنم کمتر بود و دانشگاه میرفتم این حس کمتر اذیتم میکرد,الان بیشتر شده,مخصوصا وقتی همسن و سالهام رو میبینم چطورن...
تنهایی که میگم منظورم دقیقا همون هست که کسی ندارم باهاش حرفهای دلم رو بزنم,اون حرفهایی که به نفرات معمولی نمیشه گفت,
اصلا یکی داشته باشم در مورد کارهای روزانه بهش بگم,برنامه ها و.....
همون که ببینم یکی هست براش مهم هستم و براش مهم باشم,
یکی باشه وقتی حالت خراب بود درکت کنه و تلاش کنه حالت خوب باشه
این حسی هست که هر روز با من هست و همیشه نیاز دارم,مثلا الان که شب هست دلم میخواد یکی بود میشستیم باهاش حرف میزدیم,ولی هیچی
تنهایی نشستم اتاقم و همجا سکوت....
زاستی در مورد اون نفرات فامیل هم که کوچکترینش یه 10 سال از من بزرگتر هست,دیگه کاری نمیکنن و عملا به زندگی اونجوری سر میکنن,شدن خدمتکار پدر و مادرشون
اصلا زندگی خوبی ندارن
نوشته اصلی توسط
کبـود
باز خدا رو شکر کن چندتا دوست دور خودت داری ، اقلا یه کسایی هستن که باهاشون حرف بزنی
به نظرم بهتره کسی رو واسه خودت پیدا کنی وگرنه مثل من به روزی میفتی که از تنهایی و بی کسی یا با خودت حرف میزنی یا با حیوونا
اتفاقا من توی حیاط یه گربه دارم,بعضی وقتها باهاش حرف میزنم!!!
پیدا کردن نفراتی که باهاشون فقط وقت رو پر کنی خیلی راحت هست,اما بازهم آدم شب که میره رو تختش میخوابه این حس رو داری که روحت ارضا نشده,
نوشته اصلی توسط
صبا_2009
سلام
3) برای ازدواج کردن فقط داشتن خونه و ماشین و شغل کافی نیست. باید از نظر مهارتی هم توانمند بود. آیا در این مورد هم توانمند هستید؟
صبا عزیز ممنون بخاطر راهنماییت
در مورد مهارت ازدواج راستش یه زمانهایی مطالعه داشتم,اما حالا فعلا نبود شخصی که بخوام باهاش ازدواج کنم مشکل اولم هست,
نوشته اصلی توسط
omid65
یکی مثه من اوضاع مالی خوبی نداره ولی دنبال زن گرفتنه ولی روش نمیشه به بابا مامانش بگه و اونا هم اونقدر بی خیالن که
... یکی هم مثه شما که نه خودتون به فکرین و نه بابامامانتون ! جالبه واقعاً
.
آقـــــــــــــــــــــــ ــای کیش میش!
سریعتر ازدواج کن ها
داداش من به فکرم ولی کسی واسه فکر من تره خورد نمیکنه,بابا مامان منم عین ماله تو بیخیال هستن
برا همون اول تاپیک گفتم که نشه دیگه بیخیال بشم,فقط یه کاری کنم از تنهایی عذاب نکشم
چون خیلی حرفها رو بالا گفتم دیگه نمیخوام شرح بدم,
تا اینجاش هم در مورد خیلی مسایل قربانی شدم,
میتونستم شرایط و زندگی خیلی بهتر از این داشته باشم,انقدر از زندگی عقب نمونده باشم.....
مسله ازدواج هم که یطرف
نوشته اصلی توسط
شب شکن
شما هم باید با پدر و مادرت یکبار هم که شده صریح و قاطع حرف بزنی. بهشون بگی چرا من به عنوان تنها فرزندتون انقدر براتون ارزش نداشتم که حتی در مورد ازدواج با من حرف بزنید. حالا قدم برنداشتنون پیش کش. البته شما خودتون هم مقصرید که قدم پیش نذاشتید ولی قبول دارم اگر ذاتاً خجالتی باشید بدون همراهی والدین یکم براتون سخت بوده. با پدر و مادرتون در مورد ازدواج حرف بزنید و یکبار برای همیشه نظرشون رو در این مورد بپرسید.
شب شکن جان که پدر و مادرت باز احساس شرمندگی میکنن,ماله من که اونرو هم نمیکنن,کلا انگار باهم در حد دوستهای معمولی هستیم و هم خونه,
تا حالا ندیدم که اصلا بگن این بچه میخواد آیندش رو چیکار کنه.....
من باهاشون چندین و چند بار حرف زدم و اما هیچوقت که ندیدم روششون رو تغییر بدن
نمیگن که نمیذاریم ازدواج بکنی,اما در عمل هیچوقت همراهی نمیکنن
منم که بقول تو هم خجالتی و هم اینکه از اولش دنبال اینجور مسایل نبودم اصلا بلد هم نیستم کاری کنم,
نشستم تا یکی بیاد خواستگاریم
خلاصه بچه ها منم با حرفتون موافقم
منم قبول دارم که اینکه یه همراه داشته باشم خیلی بهتر از این هست که به تنهایی عادت کنم
منم دوس دارم با یکی آشنا بشم و بتونم ازدواج کنم
هرچه زودتر هم بهتر
اما اینکه چیکار باید بکنم رو نمیدونم
ﮔﺎﻫﻲ ﻣﻴﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ؛ﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ،ﻧﻪ ﮐﺴﻮ ﮐﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ !ﻧﻪ …
ﻳﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎﻳﻲ ﻫﺴﺖ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﺩﻝ ﺧﻮﺵ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ!
ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﺩﻝ ﺧﻮﺵ … !!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)