سلام
من 18 سالم بود ازدواج کردم برای خانومم میموردم دوران عقد بودیم .. نسبت بهش جنون داشتم .. ثانیه به ثانیه فکرم اون بود دیوونش بودم .. با یه نگاه تو فرودگاه عاشقش شدم رفتیم خواستگاری قبول کردو ازدواج کردیم ... وای ی ی ی که بهترین روزای زندگیم بود .. یه روز به دلیل مسئله حجاب گفت طلاق میخوام 3 ماه گریه کردم جلوی خودشو پدر مادرش گفتم هرچی تو بگی همون ازم جدا نشو من بدون تو میمیرم حتی رفتم تنهایی مشهد التماس اما رضا کردم که کمکم کنه اما . . . .
هرچقدر التماسش کردم گوش نداد و طلاقش دادم
روانشناسا حرف مزخرف میزنن که 6 ماه اول سخته .. 3 سال گزشته و من هنوز براش میمیرم هنوز گریه میکنم هنوز به خدا توهین میکنم هنوز کافرم هنوز بی نمازم
حتی تو این مدت ازدواج کردم اما تمام فکرم اون بود دست خانومم تو دستم بود اما تمام نگاهو فکرم به قبلی بود بعضی وقتا میپرسید چیه تو فکری به دروغ میگفتم به فکر توام اما تمام فکرم قبلی بود نتونستم یبار بهش محبت کنم بخدا دست خودم نبود میدونم در حقش بد کردم ... مجبور شدم طلاقش بدم
بچه ها اگر عاشقید زندگیتونو حفظ کنید .. بخدا با ازدواج مجدد هم درست نمیشه .. عاشق اگر کارش به طلاق کشیده بشه اینده سیاهی داره
بعد 3 سال بعضی وقتا میرم دمه خونشون ساعت 2 نصف شب زل میزنم به در
ایندم بدون اون سیاهه
فقط خدا میدونه چقدر عاشقشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)