سلام به دوستاي هم تالاري:دي
من 8 ماهه كه ازدواج كردم و بايد بگم تو اين 8 ماه خيلي وقتا احساس بدبختي و خيلي وقتا احساس خوسبختي داشتم....نمي دونم بچه ها واقعا زندگي متاهلي اينهمه دردسر داره؟گاهي به حال مجردا غبطه ميخورم كه اينهمه بي خبر و بي دردن!!اصلا گاهي با خودم مي گم ادما چرا ازدواج ميكنن؟؟؟؟گاهي به همسرم افتخار مي كنم و گاهي از كاراش خجالت زده مي شم.گاهي اميد وارم و گاهي از ادامه زندگي با اون نا اميد نا اميدم:302
گاهي به حال اونهايي كه با عشق ازدواج كردن غبطه مي خورم اخه ازدواج ما سنتي بود...مي گم شايد اگر با عشق ازدواج مي كرديم اختلافاتمون كمتر بود.نمي دونم چند بار بحث در هفته عاديه ولي ما 1 بار در هفته بحث جدي رو داريم و اين منو ميترسونه....مي دونم هيچ ادمي كامل نيست ولي اعتراف مي كنم عيب هاي همسرم رو بزرگ مي بينم وبزرگ مي كنم و اين خيلي انرژي زندگيمونو مي گيره .گاهي مي گم بايد گذاشت و گذشت ولي تكرار اوه حركت از طرف همسرم نگران و ازرده م ميكنه....ببخشيد كه اينهمه كلي حرف ميزنم ولي بخدا ناخواسته خيلي وقتا فكرم اينه كه همه چيزو ول كنم و برم ...برم خارج از كشور واسه هميشه تنها زندگي كنم...باورتون ميشه گاهي به حال ادمايي كه طلاق مي گيرن غبطه مي خورم؟نمي دونم دست خودم نيست با كوچكترين نارحتي به فكر جداي ام.با خودم مي گم چرا بايد تو شرايطي زندگي كنم كه گاهي خوبه گاهي بد؟انگار سوار موجي ....دوست دارم به ارامش طولاني مدت برسم...به بي خيالي دوست دارم به اون حد از پذيرش برسم كه به دنببال تغيير همسرم نباشم ولي اعتراف مي كنم تا حالا نتو نستم...من قبل از ازدواج كسي رو دوست داشتم كه پر از عيب هاي ريز و درشت بود ولي بخاطر عشق مطلق هيچ كدومشو نمي ديدم تا اون كه بهم خيانت كرد و من هم بي خيالش شدم....گاهي برام سواله چرا اونو اين هه قبول داشتم تشويق مي كردم دلداري مي دادم ولي با همسر خودم اينقدر راه نمي يام در حالي كه از نظر اخلاقي خيلي بهتر از اونه؟همش اميدوارم گذر زوان علاقه م رو بهش بيشتر كنه و اعتراف مي كنم بيشتر كرده ولي هنوز گاهي نا اميدم از ادامه زندگي...
لحظلتي كه از همسرم نااميد مي شم حتي انگيزه مسواك زدن يا حمام رفتن رو هم از دست ميدم....و اين چون تكرار ميشه من رو به يه حدي از افسردگي هميشگي دچار كرده ...نمي دونم من پوست احساسي نازكي دارم يا اون ايراد رفتاري داره....
چيز هايي كه هميشه ازارم ميده:
1.گاهي رفتار ها و ادا هاي بچه گانه داره...حرف زدنش اداهاش ...عصبيم ميكنه.من د.ست دارم با يه مرد زندگي كنم نه بچه...
2.بزرگنمايي هايي كه در حرفاش ميكنه و اين اونو جلو همه يه ادم لافو و بي اعتبار كرده...
3.شوخي هاي بي مورد و كل كل كردنش با پير و جوون و بچه....منو به ستوه مياره مني كه جدي و ارومم....
4.ولخرجي ها و بي برنامگيش در زندگي ...من يه مرد بلند پرواز مي خوام نه يه ادم بي خيال
5.وابستگيش به خونواده ش براي من كه اين همه مستقلم ازار دهنده ست.
ايا به نظر شما حق دارم از اين زندگي نا اميد باشم؟؟حق دارم به جدايي فكر كنم....كمكم كنين دوستان...امروز از اون روزايي كه جدا نا اميدم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)