خسته دل1 نوشته:
با آقایی آشنا شدم به هدف ازدواج! مدتی اس ام اس بود تااینکه شد حضوری.گفت بدلایلی 3 ماه دیگه موضوع رو میتونه بخانوادش بگه که بیان خواستگاری.تواینمدت ازم خواست باهاش با ماشین بریم بیرون رابطمون خوب بود تا اینکه توماشین ازم میخواست که دستمولمس کنه و بعد هم منو ببوسه و بغل کنه و بعد خواست که بابازی دستم ارضاش بکنم هر دفعه که میرفتم.
میگفت که منوهمسرخودش میدونه منم وابسته شده بودم.بعدنا گفت بریم خونه خالی من اولش موافقت نکردم ولی گفت اگه بیای قول میدم هفته بعدش خانوادمو بیارم منم دیگه نمیدونم چجوری،ولی با هر ترسولرزی بودبخاطرش قبول کردم.
البته قبلشم با 2 تا خواهر بزرگم آشنا شده بود و میگفت که حاضرم با مامانتم حرف بزنم.بهرحال،بعد ازاون اتفاق اس داد که باهاشون حرف زدم اونا گفتن فعلا نه باید2سال درست تموم شه و کارمناسبتوپیدا کنی بعدا .خلاصه حرمتابینمون شکسته شد.همه نوع حس سراغم اومده بود حس سواستفاده حس فریب.ولی اون که میگفت نه من واقعا نمیدونستم خانوادم الان قبول نمیکنن...میگفت نمیخام بپای من بسوزی تو برو پی زندگیت یا اینکه 2سال برام صبرکن!
این ظلم نیست؟؟خلاصه با فحشوفحشکاری و عصبانیت اون تموم شد.ولی باز 2 ماه دیگه شروع شد همه چی اماجدیتر حرف میزدوکمی ناز میکشیدوابرازعلاقه.باز چندماه بعدش خل شدموگفت بهم احتیاح داره گفت بیام خونه باهاش.گفتم نه باز بای گفت.دیدم اینجوریه گفتم بشرطیکه مادرتوبگی بیاد با مادرم حرف بزنه. اون قول داد بیاره.منم باورکردمورفتم باهاش.ولی باز بعدش حس عذاب وجدان من و بیخیالی اون باعث شد خیلی ازش ناراحت شم همش امتحاناشوبهونه میکردمیگفت میاره ولی الان نه.باهاش قهرکردم چون اعصابموبهم ریخته بود.
باز چندماه بعدش رابطمون شروع شد گفتم حاضرم تا آخرش برات صبرکنم باگذشت کردنم از همه قولاییکه دادوعمل نکرد.باز اون اس داد که بشرطیکه مث قبل مهربون بشی وهرازچندگاهی بیای خونه باهام.گفتم نه خونه نمیام ولی حاضرم صبرکنم وبعضی اوقات ببینمت.اون گفت پس باید جدابشیم .........
علاقه مندی ها (Bookmarks)