با سلام خدمت دوستان عزیز
من همیشه میام و پیام های دوستان رو می خونم ، این بار خواستم خودم از راهنمایی هاتون استفاده کنم.
من دختری 23 ساله ام که حدودا 5 ماه پیش از طریق اینترنت با یکی از هم دانشگاهیام آشنا شدم، و چون از نظرم مشکلی نداشت و تو دانشگاه هم با همکلاسی هامون راحت بودیم، بخاطر همین قرار گذاشتین و دیدمش..
اولش که فهمیدم 2 سال از من کوچیکتره خواستم بهم بزنم حتی به مادرم هم گفتم و خیلی مخالفت کرد و باهاش صحبت کرد که تموم کنه ولی با التماس و گریه ازم خواست که رابطمون در حد خواهر برادری باقی بمونه. منم تحت تاثیر قرار گرفتم و با اینکه مادرم فکر میکرد که تمام شده ولی ما همچنان باهم ارتباط تلفنی و گاهی حضوری داشتیم. اوایل خوب بود ولی کلا چون تک فرزند بود خیلی از زندگی نا امید و حتی از تنهاییش ناراحت بود طوری که واقعا تحت تاثیر حرفاش قرار میگرفتم و با اینکه واقعا تحمل رفتارهای بچگانش واسم سخت بود ولی ادامه میدادم تا اینکه واقعا گاهی شروع میکرد به کفر گفتن و من دیگه صبرمو از دست دادم.
2ماه بعد خواستگاری برام اومد و خیلی ناراحت شد ولی گفت تنهام نذار، خوشبختانه اون خواستگاری بهم خورد. ولی بعد این جریان ازش متنفر شدم و همه جوره شخصیتش رو خورد میکردم و اونم گاهی قاطی میکرد و توهین های بسیار بدی میکرد تا اینکه بعد 3 ماه دیگه جواب پیام هاش رو نمیدادم.
اونم همون موقع رفت خدمت سربازی و قرار بود 3 ماه بعدش برگرده.
زمان خدمت با اینکه ما قبلش با توافق تموم کرده بودیم ولی مرتب زنگ میزد و منم جوابشو نمیدادم تا اینکه مادرش با خونه ما تماس گرفت و گفت پسرم گفته اگه جواب تلفن های منو نده خودکشی میکنه و پدرش من رو تهدید کرد که کارمند اطلاعاتم ولی خوشبختانه مادرم فهمید و گفت در صورتی که مزاحمتی ایجاد کنید ازتون شکایت میکنیم.
ولی مادرش با التماس ازم خواست که بهش بگم تو برگرد باهم میریم مشاوره اگه موافق نباشه تمام میکنیم . منم از طریق پیامک بهش گفتم و پدرش قول داد وقتی برگرده همه چیز رو تمام میکنه ولی 1 ماه بعدش که اومد نه تنها تمام نشد بلکه آزار و اذیت هاش شروع شد طوری که پشت سر هم پیام های تهدید آمیز میفرستاد که برام مهم نیست ازم شکاین کنید نهایت 6 ماه میرم زندان ولی دست از سرت برنمیدارم چون دختر خوبی هستی و باید با من ازدواج کنی! و این مدت هم به همسایه هامون جریان رو گفته که عاشق منه و اونا هم با اعتماد آمار منو بهش میدادن!
خلاصه حسابی اذیتم میکنه و منم مرتب خودم رو سرزنش میکنم که چرا خواستم کمکش کنم ولی باور کنید با توجه به گذشته ای که داشتم این حق من نیست که یه بچه اینجوری بخواد واسم آبروریزی کنه.
اینم بگم که خیلی ها باهاش صحبت کردن که دست برداره، 1 روز پشیمون میشه ولی بازم فردا یاد من میافته و میگه من میخوامش و نمیتونم فراموشش کنمو مادرش هم 1بار بهم گفت قبل من با دختری دوست بوده و واسه اون دختر بعد ازدواج مشکلات زیادی رو درست کرد طوری که ازش شکایت کردن و این موضوع مصادف شد با زمانی که من رو پیدا کرد.
خواهش میکنم کمکم کنید بگید چطوری میشه با این آدم برخورد کرد که دست برداره؟
من خیلی نگرانک و شرایطم تو خونه اصلا مساعد نیست..
علاقه مندی ها (Bookmarks)