سلام
من 29 ساله هستم و تقریباً 4 سال هست که ازدواج کردم و بچه هم ندارم.
با شوهرم به مدت 1 سال همکار بودیم. البته هر 2 خانواده هامون شهرستان هستند ولی ما 2 تا تهران بودیم با هم آشنا شدیم و خانواده هامون هم همشهری بودند. بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم.
شوهرم خیلی خیلی مرد خوبی هست و من با شوهرم هیچ گونه مشکلی ندارم تا وقتی خانواده اش نباشه
وقتی اونها میان (به علت بیماری پدرش هر 1.5 یا 2 ماه یکبار و به مدت 7-10 روز) یا ما میریم شهرستان مشکلات من شروع می شه
خانواده پدری همسرم همگی خارج از کشور هستند. خانواده مادری هم فقط 1 خاله و 1 دایی ایران داره که بچه هاشون خارج هستند. وقتی مادر شوهرم میاد تهران ما رو بیچاره می کنه اینقدر که هر شب یا اونا رو خونه ما دعوت می کنه بدون اینکه با من در میان بگذاره، فکر کنید از سر کار می رید خونه خسته و کوفته تازه می فهمید مهمون دارید البته خودش تموم کارها رو از آشپزی گرفته تا شستن میوه و آماده کردن وسایل انجام می ده ولی مشکل من اینه که پسرشون حالا دیگه تنها نیست و من زن خونه هستم ولی اونا کار خودشون رو می کنن و انگار نه انگار باید از من اجازه بگیرن و یا در جریان بگذارن این یه توهین به من محسوب می شه و علاوه بر این چون من شاغل هستم مهمونی وسط هفته برام جهنمه
پس یا مهمون دعوت می کنه یا ما باید بریم مهمونی حالا فرض کنید تمام این مدتی که تهران هستم ما هر شب یا خونه خاله هستیم یا خونه دایی یا خونه ما ، همون تعداد نفرات فکر کنید هر شب 3 یا 4 نفر رو ببینی
شوهرم هم به هیچ وجه حاضر نمی شه حداقل شبهایی که خونه ما مهمونی نیست حداقل ما مهمونی نریم و بمونیم خونه و استراحت کنیم
مادر شوهرم به طرز غیر عادی برادرش رو دوست داره بطوریکه حاضر هست من که به جهنم پسرش از خستگی بمیره ولی اون پیش داداشش باشه. به خدا اغراق نمیکنم
این مشکلات وقتی هست که اونا میان تهران حالا وقتی ما میریم شهرستان
شوهرم عین چسب می چسبه خونه پدرو مادرش و به زحمت شاید روزی 3 یا 4 ساعت بیاد خونه ما و این خیلی اعصاب من و خورد میکنه چون پدر و مادر من ناراحت می شن اون مثل مهمون بیاد فقط چند ساعت بشینه و بره
مثال می زنم فرض کنید ما شب قبل خونه مادر شوهرم بودیم حالا امروز ناهار خونه ما هستیم شوهرم علی رغم اینکه صبحها خیلی زود بیدار می شه آماده شدنش رو تا ساعت 10-10:30 طول می ده نهایتاً وقتی می ریم خونه ما به یه بهونه برمیگرده خونشون و تا موقع ناهار نمی یاد و بعد از ناهار هم هر چه زود تر می ره و بعد دوباره میاد خونه ما(به خاطر نزدیکی فواصل)به خدا مامان و بابام اینقدر دوستش دارن و بهش احترام میگذارند
حالا برعکس اگه شب قبل خونه ما باشیم و ناهار خونه اونا. صبح از خواب که بیدار می شم می بینم صبحانه نخورده رفته خونشون بعد می یاد دنبال من عصر هم به زور ساعت 7 تا 8 آماده می شه بریم خونه ما . این برای مسافرتهای بلند مدت هست مسافرتهای 2-3 روزه که اصلاً شام و ناها نمی یاد خونه ما
خیلی هم رو خانواده اش حساس هست و نمی شه در مورد این رفتار خانواده اش یا رفتار خودش با خانواده اش بهش حرفی زد بی نهایت عصبانی مشه
ببخشید که خیلی طولانی شده آخه 4سال هست که تحمل کردم دیگه نمی تونم کمکم کنید. بریدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)