روزن جان...عزيز دلم...عجب خانمي هستي تو! فتبارك الله احسن الخالقين.
چشم هاي من از غم تو پر از اشك شد و دلم از شوق عشق تو و همسرت پر از شادي.
تو در درونت وجودي داري كه خداوند تورو لايق اين صبر عظيم ديده.
دوستي داشتم كه در دوره دانشگاه باهم بوديم. ازدواج كرد و همسرش رو خيلي دوست داشت. شنيدم حامله است. پسري به دنيا آورد و همسرش 40 روز بعد از به دنيا آمدن بچه اش بخاطر بيماري سرطان خون از دنيا رفت.
اونا مشهد زندگي مي كردن و من 10 روز پيشش رفتم. هنوز توي اون خونه با خاطرات همسرش بود و ميگفت حاضر نيست خونه رو به صاحبخونه برگردونه(آخه همزمان فوق ليسانس تهران قبول شده بود و بايستي اونجا رو تخليه مي كرد).ميگفت نمي خوام خاطرات رضا رو توي اين خونه فراموش بشه.
فقط يه جمله ازش يادمه كه دوست دارم بهت بگم. مي گفت:"حاضر بودم بچه ام بميره ولي رضا رو داشته باشم!".
عزيزكم! قدر عزيزي رو كه در كنارت هست بدون...هرچند مي دونم خودت به اندازه كافي عاقلي و مي دوني بايد چيكار كني.
آفرين به روح بلندت...
علاقه مندی ها (Bookmarks)