سلام. من يه دختر 28 ساله ام. هنوز مجردم. وقت خودم رو با رفتن به يه سري كلاسهاي علمي و تفريحي پر مي كنم و به تازگي شغل نسبتاً مناسبي هم پيدا كرده ام.
تا مدتي پيش هم درآمدم از طريق كاري كه در منزل انجام مي دادم بود.
اينجا كه كسي منو نمي شناسه پس فكر كنم اشكال نداشته باشه كه بگم از نظر ظاهري خدا خيلي بهم لطف كرده و صورت و جسم زيبايي بهم بخشيده.
در زندگي به علت شرايطي كه خودم (روحي: اعتماد به نفس پايين) و خانواده ام (مالي: نه اينكه فقير باشيم، نه فقط پدرم اعتقاد نداشت كه فرزند رو بايد ساپورت كرد واسه ازدواج، گرچه الآن تا حدي نظرش تغيير كرده) مادرم هم كه جوري از بچگي با من برخورد كرده بود كه ازدواج رو امري شرم آور و همچنين غير ممكن تا قبل از پيدا كردن يه شغل بدونم كه حالا اونم نظرش عوض شده.
خلاصه با تجربياتي كه پدر و مادرم بدست آوردن خواهر كوچكترم رو به خانه بخت فرستادن البته در مورد اونم پدرم خيلي راحت برخورد نكرد و واسه هر تيكه وسيله اي كه خريده شده مادرم تا مدتها رو مخ پدرم كار مي كرد و خانواده داماد هم قبول كردن مهريه كم باشه و در عوض جهاز مختصر باشه.
بگذريم. من مدتي پيش بنا به رفتارهايي كه در خانواده مشاهده كردم خيلي بهم ريخته بودم. و به اين سايت مراجعه كردم و يه سري صحبتهايي كردم. و حالم چند روزي بود كه خيلي خوب شده بود مخصوصاً كه كارم پيدا كرده بودم.
تا اينكه ديشب پدرم شروع كرد به صحبت كردن:
گفت يه نفر بهم مي گفت چهار تا پسر دارم هيچ كدوم ازدواج نمي كنن تقصير خودمه گذاشتم درس بخونن حالا ازدواج نمي كنن
بعد بحث رو به اونجا رسوند كه ازدواج جرئت مي خواد، هركسي اين جرئت رو نداره، فلاني با او جثه كوچكش جرئت كرد ازدواج كرد (خواهر كوچيكم رو ميگفت كه البته هنوز عقده)
البته اين خواهرم رو هم هر وقت بتونه و آتويي گير بياره به نحوي تحقير ميكنه. مثلاً هيكل شوهرش رو. يا اينكه در تهيه خونه مشكل داشتن مي گفت من نمي دونم اين ديگه چه جور زن گرفتنه كه خواهرم خيلي ناراحت شد و ...
بستگي به شرايط داره يه وقت آنقدر از يكي تعريف مي كنه و تا اوج اون رو بالا مي بره يه وقتم همون آدم رو آنقدر تحقير ميكنه كه نگو
مثلاً داداشم. تا وقتي مطيعش باشه بهترين پسر دنياس. ولي امان از روزي كه كوچكترين نظر مخالفي داشته باشد بدجوري تحقيرش مي كنه
داداشمم حدوداً 30 سالشه. حقوقش رو مياد دو دستي تقديم پدرم مي كنه. تا وقتي اين كار رو بكنه احترامش تا حدي توسط بابام حفظ مي شه. اگه اين كار رو نكنه چه بي احتراميايي كه بايد تحمل كنه.
طبق نقل قولي كه مادرم مي كرد: به عمه و عموم مي گفته كه خودم يه يوغي به گردنش انداختم كه نتونه از پيشم بره. يعني دور گردن برادرم يوغ انداخته.
خلاصه ادامه داد كه فلاني (يعني داداشم) كه ازدواجش دير شده تقصير خانواده اس. به خاطر اين نيست كه جرئت ازدواج نداره.
در واقع داشت حرف قبليش رو ماستمالي مي كرد يعني فقط فلاني (من) جرئت نداره من يه خواهر كوچيكتر ديگه هم دارم نمي دونم منظورش اون هم بود يا نه.اون هم با كسي دوسته و به خاطر شرايط مالي و نداشتن كار و اينكه نمي خواد مثل اون يكي خواهرم با شرايط مالي سخت ازدواج كنه هنوز اجازه نداده دوستش بياد خواستگاري
خلاصه بدجوري عصباني شدم. آخه يكي نيست بگه تو (بابام) خودت بزرگترين سهم رو در ايجاد اين شرايط داري.
آنقدر هم ديكتاتور و ترسناكه كه كسي جرئت نداره يه كلمه رو حرفش حرف بزنه و باهاش مخالفت كنه يا بگه تو خودت كه از همه بيشتر مقصري.
البته من خودم رو كنترل كردم و هيچ چيزي نگفتم. و اومدم و يه صفحه تو كامپيوتر باز كردم و يه سري چيزا نوشتم و پاك كردم و خلاصه خودم رو آروم كردم. تأثيرش جادويي بود. الآنم 90 درصد حالم خوبه.
فقط يه سوالي داشتم به ذهنم خطور مي كنه كه برم و تو يه پانسيون زندگي كنم.
نمي دونم فكر درستي است يا نه؟
با خودم فكر مي كنم اگه يه دفعه ديگه از اين حرفا بزنه بگم بندازم بيرون از خونه.
اگه حس مي كني مزاحمتم كافيه يه اشاره كني زحمت رو كم مي كنم.
ولي نمي دونم اين كارا درسته يا نه.
به نظرتون چه كاري درسته؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)