سلام دوست خوبم
راستش من به هر دري مزنم به بن بست ميخورم .من دوست دارم زندگي درست بشه مثل همه و خداييش هم سعي ميکنم . اما نمي دونم چرا اينقدر رو دود حساسم. يا رو بي توجهي . پنجشنبه عصر ما رفتيم کاشان براي گردش به همراه خانوادهام و تعدادي ديگه از اقوام (اقوام خودم) رفتارش با هام بد نبود اما زياد خوبم نبود .گاهي وقتي کاريي ميکرد که واقعاً لجامو در ميآورد مثلاً يهو همه تو خونه بوديم شوهر من غيبش ميزد ...
خلاصه روز جمعه هم که همه رفتيم باغ و گلاب گيري دوباره سيگار کشيد البته نه جلو خانوادهام جلو خودم همش گير داده بود سيگا بکشم بهم ميگفت برو پيش خاوادهات بشين تا من سيگارم بکشم بهش گفتم نه جلو خودم بکش . اونم ر فت سيگارش را روشن کرد نتونستم زياد نگاهش کنم اشکام دراومد رفتم يه طرف ديگه اونم چند دقيق بعد اومد پيشم گفت فقط يه پک زدم نتونستم بکشم(اما ميدونم دروغ ميگفت و کاملا،کشيده بود.) دلم شکست . بهش گفتم خيلي دوستش دارم اما نمي تونم تحمل کنم وقتي سيگار ميکشه همه سعي خودمو کردم که جلو خانوادهام و فاميلام چيزي نشون ندم . تا آخر شب سعي کردم خودمو آروم نشون بدم با اينکه خيلي داغون بودم اما دگه چيزي بهش نگفتم ...واقعاً نمي دونم با اين مسئله چي کار کنم .
من قبل از خواستگاري زياد شوهرمو نمي شناختم و بعدا ز اون بود که بيشتر شناختمش البته اون موقع فکر ميکردم که اونو ميشناسم اما الان که فکر ميکنم ميبينم که من هيچي از اون نمي دونستم اون سيگار ميکشده و من نمي دونستم و خيلي کارهاي ديگه هم ميکرده و من نمي دونستم . اون اونقدر که ميگفته پول نداشته ( خداييش من به پولش کاري ندارم زياد ولي اين مسئله دودش خيلي اذيتم ميکنه .)
من چون اون موقع اين مسائل را نمي دونستم بهش گير نمي دادم . وقتي ازش ميپرسيدم چرا اون موقع اينقدر مهربون بودي ميگه آخه ميخواستم مختو بزنم .
ميگم الان که مهمتر از اون موقعهاست ميگه خدا بزرگه تو خيلي حساسي . واز اين جور حرفها.
علاقه مندی ها (Bookmarks)