سلام به همه دوستای گلم
راستش نمیدونم چجوری مشکلمو مطرح کنم ،من 3 ساله که ازدواج کردم و بعد از یک ماه ازدواجمون باردار شدم و وقتی حامله بودم به چه سختی اون دوران رو پشت سر گذاشتم با توجه به اینکه اونموقعها من هنوز سر کار نمیرفتم و حقوق همسرم کم بود خیلی سختی کشیدم که روم نمیشه بگم به هر حال من اون همه سختی رو تحمل کردم و بچه سالمی بدنیا آوردم و دخترم انقدر نازه که همسرم عاشقه اونه و حتی تو اداره واسه اضافه کاری نمیمونه به خاطر من و دخترش.روزی که زایمان کردم انتظار داشتم شوهرم حداقل یه شاخه گل برام میخرید و با دست پر میومد اما اون هیچی نخرید نه شیرینی و نه گل،اون موقع خیلی دلم گرفت ولی چیزی نگفتم اما مثل یه عقده شده برام ضمنا تو فامیلای ما وقتی اولین بچه بدنیا میاد شوهراشون یه تیکه طلا میخرن واسه زناشون اما من بهش شب قبل از زایمانم گفتم واسم گل بخر اما....(اینم بگم شوهرم یه فرد کاملا امروزیه و از منبع موثق میدونم که واسه دوست دخترش همیشه کادوهای گران قیمت میخرید) منم تو دلم میگم مگه اون واسش چیکارا کرده که اونهمه کادو میخریده اما من که زنشم مادر بچه شم و اینهمه میگه دوستت دارم عاشقتم بدون تو نمیتونم زندگی کنم چرا واسه من نمیخریده؟؟؟البته این عقده هر چند گاهی بیرون میزنه مثلااگه بطور میانگین بگم هر 4 ماه یکبار
دیشب بازم یاد اون روزام افتاده بودم و غمگین بودم و شوهرم ازم پرسید چی شده و خلاصه حرف به اونجا کشیده شد و گریه کرد و خیلی خیلی ناراحت شد گفت میخوام این بحث تموم بشه و راه حلی جلو پام گذاشت که خیلی سخته.گفت یا یه چیز همسنگ واسه اون گل که برات نخریدم پیدا کن تا برات بخرم و همه چی تموم بشه.منم گفتم اگه یه دنیا طلا واسم بخری ارزشی نداره ارزش اون گل تو اون روز بود من دیگه هیچوقت نمیتونم دوباره دخترمونو بدنیا بیارم تو هم واسم گل بخری گفت باشه پس یه راه حل دیگه،اون گلی که واست نخریدم از جونم با ارزشتره گفتم معلومه نه جونت از همه چی واسه من با ارزشتره گفت پس از ارزش جونم کم کن و این بحث تموم بشه وگرنه کاری میکنم که 1000 تا شاخه گلم واسم بیاری و این حرفارو سر قبرم بزنی
منم خیلی ناراحت شدم این یه عقده است تو دلم که بعضی وقتا راجع بهش حرف میزنم و سبک میشم وگرنه من نه اهل طلا انداختنم نه اهل کادو .من میگم چرا واسه من که زنتم بچه تو بدنیا آوردم یه گل نخریدی یعنی برات هیچ ارزشی ندارم و خیلی افسرده شدم و از طرفی از دوست دختر سابقش شنیدم که دعواشون شده و شوهرم از لج اون ازدواج کرده ما یکماهه آشنا شدیم و عقد کردیم همسایه بودیم
خلاصه همش تو دلم میگم اون منو دوست نداشته اگه دوست داشته واسه منم ارزش قایل میشد و اینا باعث شده هر شب و هر روز تو دلم غمگینم تو رو خدا به من بگید چیکار کنم تا فراموش کنم آیا کار همسرم درسته که داره با تهدید ازم میخواد فراموش کنم همه چی رو؟؟؟؟؟؟؟