نزدیک به یک سال از موضوع می گذره تو تمام مدت سعی کردم به خودم یاد بدم که تا از چیزی مطمعن نیستم باور نکنم و تو ذهنم اون فکر رو پرورش ندم بعضی اوقات موفق بودم
همسرم بارها با من حرف زده
اما ته ذهنم هنوز اعتماد قبل رو ندارم واقعا ندارم احساس می کنم همه چیز تظاهر و دروغه تو این مدت بارها دروغ شنیدم
انگار دلش می خواد بازی کنه داستان بسازه هر روز جلو تر میرم حس می کنم ازش بیشتر دارم دور میشم حس می کنم اصلا نمیشناسمش
احساس می کنم از نظر عاطفی امنیت ندارم تمام اون شور و عشقی که بود تو من از بین میره اگه کاری میکنه یا حرفی می زنه میگم اینم فریبه اینم بازیشه منتظره من پامو از در بذارم بیرون یا نباشم