سلام دوستان حتما پست های قبلی منو خوندین در ارتباط با پرخاشگری ها و بددهنی های همسرم...من واقعا خسته و داغونم....امیدوارم امروز حداقل چندتا از دوستان این پست منو بخونن و بهم نظر بدن چون تا یکشنبه که بیام سرکار اینترنت ندارم..
تو این مدت جندتا دعوای سخت با همسرم داشتم بعدازاون برنامه پیک نیکی که با خانوادم رفتیم و یه دفعه بهم زد و کمال بی احترامی رو به بابام اینا کرد.....یه ماه بعدش خونه پدرم اینا بودیم که خواهرم گفت بهش ما میخوایم هفته دیگه بریم محلات آقا...میاین شما هم بریم باما؟ همسرم هم به من نگاه کرد گفت دوست داری بریم منم گفت اره خوب بدم نمیاد...همسرمم گفت انشالله ببینیم چی میشه گذشت تا هفته دیگه من دو روز خونه بابام اینا بودم به خاطر بچه ام که پیش مامانم میمونه شبش بهش زنگ زدم گفتم برای پس فردا برنامه خاصی نداری؟ موافقی بریم محلات؟ به نظرت چه ساعتی بریم و شب بمونیم یا نه؟ از اینجور حرفا اونا گفت اره صبح بریم شب بیایم باشه نه برنامه ای نیست فقط خونه خواهرم دارن بنایی میکنن من میسپرم اون یکی داداشم برم با بناش تصفیه کنه (خواهرش مجرده و این خونه رو میخاد بده اجاره).......خلاصه فردا صبح من سرکار بودم بهم زنگ زد که من محلات نمیام کلی کار دارم باید با بنا تصفیه کنم و اصلا گور ننه و بابات اصلا من براچی باید با اونا بیام خیلی خوشم میاد ازشون.............خلاصه هی گفت و هی گفت منم هاج وواج که بابا مگه چی شده خودت دیشب گفتی اونم میگفت حالا که گفتم الان میگم نه!!!حالا فکرکنین مامانم اینا داشتن ساک میبستن!..دوباره به شوهرم زنگ زدم که اگه فردا کار داری عیب نداره پس فردا میریم گفت به خاطر تو باشه....منم زنگ زدم به مامانم اینا گفتن و کلی اونا شاکی شدن ولی بعد قبول کردن که پس فردا بریم..گذشت و آقا عصری اومد دنبالم که من و بچه رو ببره خونه خودمون از خونه مامانم اینا بالا نیومد ما رفتیم پایین تا ماشین حرکت کرد شروع کرد به فحش کاری و توهین به من و خانوادم و اینکه من خوشم نمیاد و نمیام اصلا!!!!!!وای دنیا رو سرم خراب شد هرچی میگفتم اخه چرا اخه خودت گفتی میگفت کسی به من نگفته باید بابات زنگ میزد به من میگفت میای فردا بریم یا نه مگه من بیکارم منم میگفتم خوب من بهت گفتم میگفت تو کی هستی بروباباو دوباره فحشهای بد با صدای بلند و داد و بیداد............. ضایع شده بودم عجیب با حقارت تمام به مامانم زنگ زدم گفتم ما نمیایمابروم رفت گفتن خوب نمیخاستین بیاین میگفتین و خلاصه سرتون رو درد نیارم اونا هم دیگه نرفتن و همسرم گند زد به تعیطلات......جالبه اقا دوقورتونیمشم باقی بود و پروویی هم میکرد و فرداش پاشد رفت خونه خواهرش که تحویل بگیره بعدم رفت خونه مادرش همه برادراش با خانماشون بودن و ناهارشو خورد و شب اومد............فردای اون روز زنگ زد به بابام که عید فطر رو تبریک بگه و بعدشم گفت از این به بعد جایی خواستین برین با من هماهنگ کنین نه خانومم...........
اون ماجرا گذشت ولی من داغونم افسردم میدونین چرا چون خیلی ما باهم فرق میکنیم خانواده اون ذره ای محبت ندارن به ما 2 هفته پیش تولد دخترم بود زنگ زد به مادرش گفت بنایی داریم ما نمیایم به برادربزرگشم گفت گفت خونه مامان بنایی نمیتونم بیام ما یه هفته بعد انداختیم که اونا بین ولی باز نیومدن!حتی زنگ نزدن معزرت خواهی کنن...منم فقط اخر شب گفتم واقعا که کاش میومدن مگه چندساعت بود و همسرم که کلی ناراحت بود گفت چی بگم ولی فرداش پاشد رفت خونه مادرشو و انگار نه انگار....حالا فقط کافی بود بابای من نمیومد کلی فحش کاری و بدبینی میکرد...بابای من روز قبل تولد مسافرت بود من ایتقد بهش التماس کردن صبح زود راه افتاده بود که به تولد برسه تا شوهرمن حرف مفت نزنه پشت سرش اونوقت اونا...
همه اینارو گفتم که بگم من هیچ محبتی از قوم شوهرنمیبینم و تشنه محبت خانوادمم واونا سیرابم میکنن...اونا دوتا فرزند دارن یکی من یکی خواهرم ولی خانواده شوهرم ده تا بچه ان و اون اخری
تو این تعطیلات جرآت ندارم بگم با خانوادم یه روز بریم پیک نیک..مامانم اینا میخان برن مشهد جرآت ندارم بگم باهاشون بریم اونروز مامانم بهش گفت میخوام برم بلیت بگیرم خودشو زد به کری بعد که رفتن به من گفت بگو یه موقعی برن که تعطیل باشه از کارمون نیوفتیم که مادرت بچه رو نگه داره!!!ببینی چه قدر پرووووو
خلاصه همش خسته ام و افسرده الان بیکاره یه مدته وتمام خرج خونه رو من میدم میخاد مغازه رو املاک کنه تمام خرجش رو من دادم ولی یه ذره قدردانم نیست و یه ذره به خواسته هام توجهنمیکنه......از اون ور مادرم توقع داره در مقابل این همه محبتش به ما حداقل یه روز که میخان مسافرت یا پیک نیک برن ما هم بریم باهاشون و تنها نباشن......................به نظرتون چیکار کنم من؟
ببخشید طولانی شد چیکار کنم که راضی شه بیاد