سلام . نمیدونم از کجا شروع کنم . الان که همه امیدم همین جاست و مشاوره شما عزیزان . 9ماهه عروسی کردم. شوهرم 27ساله و من 25سالمه . من لیسانس و شوهرم دیپلمه . شوهرم 4تا خواهر بزرگتر از خودش داره و فرزند آخر و تک پسره . فوق العاده حساس و زودرنجه . خصوصا خصوصا نسبت به حرفا و کارای خانواده من . از وقتی عروسی کردیم هر روز به خونشون میره شاید روزی 2یا 3بار . و شبا که حتما باید بره خونه .خیلی وقتا بدون من. و تا دیر وقت . من شبا تنها توو خونه اون خونه مادرش . حتی اگه بنا به دلایلی یک شب رفتنش دیر بشه مادرش و حتی خواهراش زنگ میزنن و اون سریع میره . حتی اگه خواهراش بخان جایی برن به شوهر من زنگ میزنن که ببرتشون مثه آژانس . چندبار اعتراض کردم گفت وظیفمه مگه من مرده ام که آژانس بگیرن . با خانواده من که یا اصلا رفت و امد نمیکنه یا برای فقط دو سه ساعت .هرجا خانوادش برن اکثرا میره ولی خونه فامیلای من نمیاد . تعطیلات و عیدها هم هرجا خانوادش برن میره . یه دفه که خیلی آروم گفتم حداقل یه دفه با خانواده من یا حتی خودمون جایی بریم میگه من با خانوادم میرم تو هرجا میری برو. آخه مگه میشه .مشورتاشم اول با خانوادش میکنه. همشم از خانواده من انتظار پول و خونه و ماشین داره . البته این فکرارو مادرش میندازه سرش . اصن دوس نداره شوهرم با خانواده من ارتباط خوبی داشته باشه . مثلا بهش میگه فلانی پدرزنش اینکارو کرده اون اون کارو کرده . حتی به دروغ. دعوای شدیدی که امشب راه انداخت و رو براتون تعریف کنم .
دیروز اسم مامانم جلسه سه میلیون افتاد . مامانم به من گفته بود .من یادم رفت به شوهرم بگم. یعنی اصن توو فکرم نبود . و الا میگفتم. دیشب خونه مادرش بود دیر اومده بود بعدشم با پسرداییش داشت فوتبال میدید. تا دیروقت. بعدشم که خابید . امروز پاشد از خونه رفت بیرون تا شبم نیومد. من غروبی باهاش کار داشتم زنگ زدم با عصبانیت جوابمو داد گفتم چیزی شده گفت نه. شب اومد گفت اماده شو بریم خونه مامانم اینا منم گفتم باشه . حاضر شدم رفتم توو ماشین گفت من باید از یه نفر دیگه بشنوم اسم مادرت جلسه افتاد . گفتم آره اسمشون افتاد .حالا همش با داد و بیداد میگفت چرا تو بهم نگفتی تو فک میکنی اگه بهم میگفتی میگم بدن به من . من دهنم بازه واسه اون پول . گفتم نه آقا . عزیزم من یادم رفت حرفشم که نیومده وسط. تازه من فک نمیکردم اصن مهم باشه چون مال ما که نبود . اگه میدونستم برات مهمه بهت میگفتم. میگه نه تو از قصد بهم نگفتی .من میدونم فکرت چی بود. نخیر من اگه در حال مرگم باشم یه قطره آب از خانوادت نمیخام.من چشمم به تو نیس که به اون پول باشه. هرچی دهنش بود در عصبانیت با فریاد بهم گفت .اصن این زندگی رو نمیخامو اگه به خاطر پدرم نبود چون غصه میخوره تموم میکردم این زندگی رو . منم گفتم آخه چرا گندش میکنی . چرا باید ازت پنهون کنم وقتی توو این جلسه مادرتم هست عمتم هست همه میدونن و به گوشت میرسه . همشون هستن توو این جلسه . من یادم رفت . هرچی گفتم فایده نداشت .ماشینو برگردوند . منو پیش در پیاده کرد خودش رفت ... آخر وقت اومد. من همیشه آروم باهاش رفتار میکنم بهش احترام میزارم ولی اون اصن اینطور نیس . چند وقته بیکارم شده دیگه بدتر شده همه چی . وضعیت بد مالی بدهی . نمیدونم دیگه چیکار کنم .