با سلام
دختری هستم 28 ساله تقریبا 6 ماهی میشه با اقایی اشنا شدم که یکسال از خودم کوچیک بودن ، بعد از اینکه اشنا شدیم فهمیدم هم محله ای هستیم و اینجوری من باب اشنایی باز شد .... بعد از یه مدت ایشون گفتن حاضری منو به عنوان شوهرت بپذیری ؟ گفت در موردش فکر کن منم گفتم اختلاف سنیمون معکوسه و نمیشه ولی اصرار کردن داریم اشنا میشیم سبک سنگین میکنیم ، گفتم باشه
اینم تو پرانتز بگم هر دومون اخلاقامون شبیه همه هر دو غد لجباز برون گرا و کوتاه نیا و تو این مدت چن باری هم دعوا داشتیم و تموم کردیم که به خاطر علاقه ای که بینمون بود باز برگشتیم ... دفعه اخری که برگشتیم و حرف میزدیم ایشون گفتن من تو رو خیلی دوست دارم ولی به زندگی اساسی نگا میکنم اخلاق ما باهم نمیسازه ما باید کسی باهامون باشه که صبرش زیاد باشه و آروم
منم خودمو نشکستم گفتم راست میگی ما جور نیستیم ... بعد دیدم اینجوری نمیشه بهش گفتم کم کم رابطه رو کم میکنیم بعدش خودش تموم میشه توام سعی کن کم کنی من بالاخره سنم بالاس قراره ازدواج کنم با این علاقه ای که بهت دارم نمیتونم ، اونم میگه من ولت نمیکنم. عین دوست میشیم و از این حرفا
حالا من با این سن بالا و علاقه نافرجام چیکار کنم و چطوری از ذهن و دلم پاکش کنم 😢