سلام کموبیش با مشکلات من اشنا هستید
تو تایپیک قبلیم گفتم ک همسرم قبول کرد بره مشاوره وخیلی بهتر شده اخلاقش

اگر یادتون باشه پارسال ارشد داد شبانه قبول شد ولی به بهانه های مختلف نرفت و البته اخرش معلوم شد اگ بخوادم نمیتونه چون چند تاواحدش پاس نشده بود

اون موقع همش غر میزد ک ای وای قبول شدم ولی نمیتونم برم(حالا قبلش به اصرار من انتخاب رشته کرد اصلااا میگفت میخوام سال دیگ بارتبه خوب دانشگاه خوب برم)
اون گذشت یه مدت صبح تا شب غر میزد ک الان که کنکور افتاده اردیبهشت چطوری تا اون موقع تحمل کنم
بعد دوباره واحداشو ک گرفت میگفت وای حالا کاش واحددرسی نداشتم دیگه بعد که امتحانا تموم شد یه ریز غر میزد ک وقتم کمه...
ودر تمام این مدت اصلا جدی خوندن برای ارشدو شروع نکرده بود...

و تز جدیدش اینه که من اصلا نمیخوام ارشد برم چون این رشته رو دوست ندارم و کار خوبی هم براش نیست !!!!!

درحالی ک اگر بره ارشد همین رشته یه کار دولتی خوب براش هست ک نسبتا راحت استخدامش میکنن ولی میگه حقوق این کار کمه و نمیخوام!!!!
اینو بگم حقوق این کار متوسطه و نه خیلی کم..

در واقع انگار دوساله فقط منو گذاشته سرکار و همش حرف های الکی!!
توی این چند سال زندگی هر روز یه تصمیمی گرفته... واقعا خسته شدم .. من همیشه بهش امیدواری میدادم و تشویقش میکردم ولی انگار طلبکارم شده که به خاطر تشویقای من این رشته رو ادامه داده!!! تو خاطراتشم نوشته من به یه اینده کاری خوب فکر میکنم ولی خانمم همکاری نمیکنه!!!!
اخه کدوم اینده... فقط هروقت موقع عمل میشه اززیرش در میره و وعده های جدید برای ااااینده میده... حالا میگم لااقل این دوماه رو بخون بعد تصمیم میگیریم باز میگه نه..میگم خب الان نخونی میخوای چیکار کنی میگه نمیدونم!!! یعنی فکر نکنید ایده بهتری داره هاا بدون هیچ برنامه ی دیگه ای فقط میگه من یه کار با درامد خوب میخوام!!!

واقعا دیگه تحمل تنبلیو بیکاریو غرغراشو ندارم... کلافه شدم... هیچ اینده روشنی تو این زندگی نمیبینم... من با هیچچچ باهاش ازدواج کردم ولی دیگه چقدر بهش فرصت بدم

از طرفیم اخلاقش رفتارش تفکرش از اوایل ازدواجمون خیلیییی بهتر شده من واقعا زجر کشیدم تا رابطمون ترمیم شد..... کلی موهام سفید شد تو اوج جوونی...چقدر گریه های تنهایی و چقدر عفونت های عصبی

تا اینکه الان اگر این مشکل درس خوندنو سرکار رفتنش نبود فکر نمیکنم مشکل دیگه ای داشتیم... برای همین دلم نمیاد به این راحتی درباره جدایی فکر کنم

ولی هرچی میگذره تنبلیو خیالبافیو بی برنامگیش بیشتر اذیتم میکنه.. در صورتی ک من خودم یه برنامه مشخص برای خودم دارم.. وچیزی هم از زیبایی و تحصیلات کم ندارم... اخلاقمم که خوبه:) درسته منم ضعف هایی داشتم ولی اراده کردمو خیلیاشو حذف کردم

چیکار کنم حالا؟؟؟
فکر میکنید زندگی مشرک من میتونه اینده خوبی داشته باشه؟