سلام دوستان
شوهرم هر اتفاقی که میفته تو خونمون به خواهرش گزارش میده.تحت تاثیر حرفای اونا تصمیمات زندگی رو تغییر میده.ما تهران زندگی میکنیم و خانوادش کرمانشاه.تصمیمون برای زندگی تو تهران موقتی بوده.اما هر بار زنگ میزنه خونه بعدش میاد میگه که من یه سال بیشتر تهران نمیمونم.(اینم بگم که شوهرم پسر خالمه و 2سال نامزد بودیم . الان 3ماهه ازدواج کردیم)
من یه کافی نت کوچیک دارم.همش باید تن و بدنم بلرزه که دو ماه دیگه ،6ماه دیگه نگه جمع کن بریم...
میدونم عاشق کرمانشاهه.اما اونجا موقعیت شغلی نداره و ما سرمایه ای برای شروع کار اونجا نداریم.مستاجر هم هستیم.بخاطر همین شرایط بود که به تهران موندن راضی شد.
جدیدترین مورد اخبارش این بود : یه اتفاقی برای برادرم افتاده که اسیب دیده و خانوادم نمیخواستن که کسی بفهمه.همسرم هم میدونست که ما نمیخوایم به کسی بگیم.دیشب مادروبرادرم خونه ما بودن.شوهرم شبا دیر میرسه خونه.خواهر شوهرم زنگ رده احوال پرسی کرد و اینا بعد احوال شوهرمو پرسید گفت اونکه الان بهم زنگ زد هنوز تو راه بود...(این کار هر روزه.زنگ میزنه رامین فلان جا بود الهی بمیرم.)
بعد با مادرم حرف زد بعد با برادرم بعد بهش گفت خدا بد نده و اینا.برادرم اول انکار کرد بعد خواهر شوهرم گفت رامین گفته ...
مادرم و برادرم رنگشون پرید و همش منو نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و خودمو زدم به اون راه.مادرم بهش گفت که چرا گفتی... اما جواب نمیشه حرفاش...من خیلی از اینکه داداشم ناراحت شد بهم ریختم خیلی.وقتی هم بهم میریزم تو چهرم پیدامیشه.اما چیزی بهش نگفتم.اینجوری اعتماد خانوادمو از خودش صلب کرد و من خیلی ناراحتم...