سلام من یک خانم ۲۴ ساله ام که پنج ساله ازدواج کردم و حدود سه ساله عروسی کردیم .
الان دلم اندازه دنیا گرفته و از خودم بیزارم
زمانی که همسرم اومد خواستگاری نه بخث عشق بود نه پول و کار من فقط بخاطر امر خدا که تاکید شده به پسر بااخلاق و ایمان پاسخ بدید جواب مثبت دادم
وبه لطف خدا کمتر از دوماه با اصرار اطرافیان رفت سرکار با موقعیت خیلی خوب ، بعد سه سال از کارش استعفا داد و دنبال کار با درامد بیشتر رفت ولی با شکست مواجهه شد حدود دوسالی میشه که از این شاخه به اون شاخه ست
ومن که از یک خانواده نرمال و چشم و دل سیر بودم همش گذشت میکردم ، صبوری میکردم و قناعت داشتم واقعا . به اخلاقیات پایبند بودم و همیشه سعی داشتم بهترین خانم باشسم طوری که حتی به روش نمیاوردم نیازهای ضروریمو مبادا غرورش بشکنه
و بگم تا الان خیلیا که از راز من ( کار شوهرم ) خبرندارند معتقدند ما بهترین زندگی رو داریم همو دوس داریم و به هم احترام میزاریم
حالا من طاقتم تموم شده اخلاقم عوض شده حسمیکنم اشتباه کردم که گذشت کردم دیگه دوست ندارم صبوری کنم حس میکنم حماقته ، شوهرمو دوست ندارم بنظرم یک مرد بی مسئولیت و خودخواهه ، و روابط زناشویمون هم همش برا من از سر اجباره
حالا که شوهرم بخاطر جلسه مشاوره مون میخواد بره سرکار من نگران روابطمونم که قابل ترمبم نسیت
به من بگید چطور جبران کنم حماقت های گذشته مو ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)