سلام دوستان نماز و روزه هاتون قبول
خواهش میکنم ازتون با دقت بخونید وهرکدومتون چه دختر و چه پسر خودشون رو بزارن جای هر دوطرف ماجرا و به من بگید کار درست چی بوده؟
من 22 سالمه و داشجوی مقطع لیسانسم فرزند دوم خانواده خواهر بزرگتر از خودم دارم با تفاوت سنی دو سال که هوز ازدواج نکردند
حدود یک ماه(اواخر اردیبهشت) پیش خواستگاری برای من اومد..من با ایشون جلسه اول حدود دوساعت با حضور مادر بنده و مادر ایشون در یکی از هتلهای شهر صحبت کردم و وقتی پیش مادرهامون رفتیم مادر ایشون همونجا نظر من رو پرسیدند و من هم گفتم خب با یک جلسه نمیشه نظر قطعی داد و مسلما جلسات بیشتری نیازه..اون شب تموم شد و دقیقا یک روز بعدش مادر ایشون تماس گرفتند و قرار رو برای جلسه دوم گذاشتند جلسه دوم تشریف اوردن منزل ما به همراه پدرشون و پدر بنده هم حضور داشتن،در اون جلسه پدر اشون فوق العاده ادم کم حرفی بودند و یه جورایی متکلم وحده مادر ایشون بودن(که فوق العده خانم محترمی هستن)جلسه دوم وقی صحبت کردیم و به جمع خانواده ها برگشتیم مادر ایشون همون جا نظر بنده رو پرسیدند و من هم نظر واقعی خودم رو گفتم که ایشون اکثر ملاکهای اصلی بنده رو داشتن(دقیقا یادم نیس چی گفتم چون فوق العده هول بودم و استرس داشتم)همونجا مادر ایشون منابع تحقیق رو به ما معرفی کردند فردای اون شب تماس گرفتند و حدود یک هفته به ما فرصت دادند برای تحقیقات و قرار شد بعد از یک هفته تماس بگیرند بعد یک هفته تماس گرفتند و خب ما در تحقیقات به مورد بدی برنخورده بودیم اما چند روز قبلش شوهر خاله من که چندسال هم مریض بودند فوت کردند وجلسه سوم یک هفته عقب افتاد وافتاد برای هفته بعد از نیمه شعبان روز جمعه(همون هفته ای که تعطیلات نیمه شعبان بود)من اسم ایشون رو در اینستاگرام سرچ کردم(قبلا سرچ کرده بودم اما اون لحظه صرفا برای اینکه قیافه ایشون رو ببینم این کار رو کردم)و همون لحظه با کامنتی زیر عکس ایشون مواجه شدم با این مضمونکه:"فلانی ازت متنفرم چون تو ادم چند چهره ای بودی و شغلت بازی با احساسات مردم بود ازت نمیگذرم و خدا ازت نگذره"
خب خود من دختری هستم فوق العاده ساده که با هیچ پسری تا حالا هیچ ارتباطی نذاشتم و میشه گفت تنها افراد مذکر نزدیک به من پدرم و عموهام که سنشون تقریبا کمه و پسر عموهام که همه از من چند سال کوچکترن هستن...خب من تصمیم گرفتم این قضیه رو با خود ایشون در میون بزارم تا به نتیجه برسم جلسه سوم خانواده ما به همرا عمه کوچکم(من پدربزرگ و مادربزرگ ندارم فوت کردن و پدرم خودشون بزرگ خانواده پدری هستن عمه بزرگترو عموهای دیگر هم شهر دیگری زندگی میکنند)
و به همین علت که خیلیبا ایشون صمیمی هستیمایشون رو همراه خودمون بردیم که نظرشون رو بدونیم.در اون جلسه ایشون خیلی به دلم نشستن و یه جورایی واقعن خوشم اومد ازشون وقتی که صحبت کردیم من اون مسءله رو بازگو کردم و گفتم اگر چیزی هست در گذشتتون به من بگید ایشون کامل اظهار بی اطلاعی کردن و یه جورایی من رو پیچوندن من هم یه جورایی چون یه حسایی درونم به وجود اومده بود خیلی سوال نکردم در رابطه با اون موضوع البته ایشون گفتن حق شماست که بدونید و من حتمن پیگیری میکنم.یک روز بعد از اون شب مادر ایشون تماس گرفتن و از مادر بنده خواستن که اجازه بدن من و ایشون تنها باهم بیرون بریم و روزش رو اخر همون هفته مشخص کردن خب پنجشنبه شب من با ایشون بیرون رفتم و ایشون خودشون اون قضیه رو مطرح کردن و گفتن سو تفاهم شده بود و گفتن پیگیری کردن اما هیچ کامنتی رو زیر عکس ندیدن..خب همون موقع من به ایشون گفتم که اشتباه از من بوده که این قضیه رو مطرح کردم ولی خب شما برای من مهم هستید که گفتم........خلاصه در اخر اون دیدار ایشون از من شماره خواستن و خب چون جلسه پیش درخواست کرده بودن و من ازشون خواستم که باید از خانواده اجازه بگیرم با اجازه خانواده شماره رو به ایشون دادم گذشت تا صبح روز یکشنبه که من شب قبلش با استرس خیلی بدی خوابیدم و همش ان سوال توی ذهنم بود که اگه سوتفاهمه اگه اون خانم اسم رو اشتباه کرده پس قیافه و عکس چی؟از یه طرف احساساتم گیر کرده بود و از یه طرف عقلم بود که میگفت نباید پشت گوش بندازی....صبح اون روز با دلهره و حالت تهوع از خواب پریدم همون روز هم امتحان داشتم و از طریق دایرکت اینستاگرام برای اون خانم پیغام دادم و جریان رو گفتم اون خانم اول امتناع کرد از گفتن جریان اما با اصرارهای مکرر من یه شماره تماس به من دادن من با اون شماره تماس گرفتم و اون خانم شروع کرد به گفتن که با ایشون از طریق لاین اشنا شده و بهش قول ازدواج داده(یعنی اقاپسر) و قرار بوده که اواخر اردیبهشت بیاد خواستگاری ایشون و ازدواج ککند یعنی همون تاریخی که اومدن خواستگاری من...و بین حرفاش گفت که خیلی دوسم داشت خیلی برام شعر میگفت و گفت که به من گفته عکس از کجا و کجات برام بفرست ببینم چه شکلی هستی(معذرت میخوام که اینهارو مطرح میکنم)من حق دارم بدونم همسر اینده ام چه شکلیه قربون تار تار موهات برم و خلاصه از این حرفا...
و هرسوالی که راجع به خانواده ایشون از اون خانم پرسیدم از شغل پدر تا ادرس خونه همه راست بود اون خانم هم شهر دیگری زندگی میکرد و حتی گفت که من سر این جریان کارم به قرص اعصاب و دکتر کشید...اون تماس قطع شد و بعد از اون به قدری حال من بد شد که مادرم کامل جریان رو فهمیدن اون روز عمه من هم اومدن چون من با ایشون رابطه فوق العده نزدیکی دارم...و جریان رو گفتیم و کمک خواستیم..فردای اون روز مادرم با منزلشون تماس گرفتن و قضیه رو مطرح کردن بعد از اینکه گفتن و تماس قطع شد بلافاصله ایشون(اقا پسر) با گوشی من تماس گرفتن من جواب دادم و خب اول تماس فوق العده عصبی و ناراحت بودم اما بعدش با صحبتای ایشون اروم تر شدم ایشون گفتن 72 ساعت فکراتون بکنید من باهاتون تماس میگیرم یا من رو مثل یک مزاحم رد میکنید یا جوابمو میدید خب من تصمیم گرفتم فکر کنم....اما حدود یک ساعت بعدش ایشون پیام دادن که من فوق العاده ناراحتم از اتفاقات پیش اومده شما قضاوت کردید باعث سوئ ظن خانواده من شدید(در صورتی که اون خانم گفته بودن که مادر ایشون کاملا در جریان بوده و وقتی مادر من تماس گرفتن مادر ایشون گفته بودن که کاملا در جریان بون)و خوب فکرکنید اگر ابهامات برطرف شد طی دوروز اینده منتظر تماس شما هستم..دقیقا سه ساعت بعدش دوباره پیغام دادن که از نظر من این ارتباط تمام شده هست حرمت شکنی حد و مرز داره و ارزوی خوشبختی دارم براتون و خداحافظ.من هرچی با ایشون تماس گرفتم پاسخ ندادن حتی مادرم پیام دادن روی گوشیشون ایشون زنگ زدن باز هم پاسخ ندادن.و من باشون پیغام دادم و خلاصه که اون روز کلی بحث پیامکی شد....
گذشت تاینکه دوروز بعدش من حال زیاد خوبی نداشتم با مادرم رفتیم بیرون و یک اخوند سید رو دیدیم و این قضیه رو مطرح کردیم ایشون فوق العده بنده رو محکوم کردن و گفتن شما حق تجسس در گذشته دیگران رو نداشتید و گذشته هرکس به خودش مربوطه
من بعد از اون صحبت فوق العاده عذاب وجدان گرفتم و به این نتیجه رسیدم که کارم فوق العاده اشتباه بوده فردای اون روز،روز پنجشنبه مادرم چون دیدن که حال من خیلی بده تصمیم گرفتن که با منزل اونها تماس بگیرن تا من عذرخواهی کنم و وجدانم راحت بشه و حرفم رو زده باشم(حتی صحبتهام رو روی کاغذ نوشتم)ابتدا مادرم صحبت کردن و بعد گوشی رو به من دادن اما نمیدونم تاثیر کلام و مهربونی مادر ایشون بود یا احساسات من که یه جورایی صحبتم تغییر کرد و قرار شد که مادر ایشون با اقا پسر صحبت کنن و پسرشون با من تماس بگیرن..همون شب اون اقا با من تماس گرفتند هم ایشون عذرخواهی کردن هم من و گفتن یه فرصت دوباره به هم بدیم و راجع به اون قضیه اصلا دیگه صحبت نکنیم و خاکش کنیم و کاملا فراموش کنیم و من هم قبول کردم.فردای اون روز با ایشون از طریق واتساپ در ارتباط بودم خیلی خوشحال بودیم هردو از اینکه دوباره برگشتیم و از حرفای ایشون و ابراز احساسات غیرمستقیمشون کاملا مشخص بود
ما خب مادر من هنوز نگران این بودن که ایشون سه دفعه حرفش رو عوض کرده نمیخاد توضیح بده و ممکنه مشکل در اینده بوجود بیاد و ... وخلاصه اینکه این نگرانی ها به من هم منتقل شد
با سه تا مشاور صحبت کردیم
مشاور اول گفت که ای حق دختر شما بوده که بدونه جریان چیه تجسس وقتی هسن که در کار همسایه باشه نه همسر اینده و چون ایشون رو حرفش نبوده خیلی حواسون رو جمع کنید
مشاور دوم گفتن چون اشتباهشون رو قبول نکردن و بازگشت به ارتباط دوباره از سمت شما بوده باید تموم کنید
و مشاور سوم هم گفتن ممکنه الان مشکلی نباشه اما بعد قطعا به مشکل میخورید به خصوص که اشتباهشون رو قبول نکردن و شما دوباره به ارتباط برگشتید
همون موقع هم ورژن واتساپم تموم شده بود و قطع بود
من واقعن مونده بودم که چکارکنم چه راهی درسته و چه راهی غلط؟
از نظر عقلانی درس نبود ادامه اما من واقعن احساساتم این وسط گیر کرده بود...
از خدا خواستم تموم بشه با اینکه ته دلم میخواستمش فقط برای خوشبختی خودم و خودش خواستم که تموم بشه و چند پیامکی که ایشون دادن رو من سرد جواب دادم در حالی که ته دلم راضی نبود
خلاصه که مادرشون تماس گرفتن مادر من گفتن که با مشاور صحبت کردییم اینجور گفتن و خلاصه اینکه همه چی تموم شد...
ببخشید که طولانی بود و سرتون رو درد اوردم اما واقعا دارم روانی میشم فکر نمیکردم کنار اومدن با احساس انقدرررررررر سخت باشه ولی واقعا برام سخته
وقتی یادم میاد که ایشون یه جورایی سعی داشتن خودشو رو تغییر بدن برا ازدواج با من از نظر اعتقاد و حتی نوع لباس پوشیدن و فکرایی که تو سرشون اومده بود و الان که ارتباط تموم شده یه جورایی انگار برگشته به گذشته خودش لج کرده و بی حوصله شده(این رو از پستهای اینستاش فهمیدم)
این فکر داره ازارم میده که من این وسط خودخواهی کردم؟؟؟؟؟
جلوی خوب شدن یک ادم رو گرفتم؟؟؟؟(نمیگم من فرشته ام وخیلی خوبم اما ادم معتقد و نماز خونی هستم)و از طرف دیگه الان دارم میبینم که همون خانمی که با من صحبت کرد و در مورد ایشون حرفها زد ایشون رو توی اینستا لایک کرده و..
احساس یه ادمی رو دارم که با اشتباه فرصت یه زندگی رو از خودش و طرف مقابلش گرفته....
و احساس میکنم دیگه هیچ وقت چنین فرصتی برای من پیش نخواهد اومد
چون ماز از نظر تعداد جمعیت خانواده-فرهنگ-سن پدر و مادرها از نظر پوشش من و خیلی چیزهای دیگه به هم نزدیک بودیم
این روزا فقط ارزوی مرگ دارم یا اینکه دوباره برگرده همه چیز و درست بشه واقعن کم اوردم... چون وقتی به ازدواجش با دختر دیگه ای فک میکنم به هم میریزم...