یک سال و هشت ماه پیش با پسر دائیم عقد کردم .چندسال پیش ازطریق پدرش خواستگاری کردن و من جواب نه دادم. بعد از چند سال یکی از اقوام نزدیکمون واسطه شد برای خواستگاری دوباره و من با اینکه علاقه ای به ایشون نداشتم اجازه دادم بیان خونمون شاید با صحبت کردن چند جلسه ای به دلم بشینه چون تا اون تاریخ با هم غیر سلام علیک معمولی حرفی رد وبدل نشده بود .(با اینکه فامیل بودیم ولی ارتباطمون خیلی کم بود توضیح اینکه همشهری نبودیم) خلاصه اینکه اومدن و من همون جلسه اول حس ام رو گفتم اون اولش ناراحت شد ولی بعدا گفت که خوبه که صریح بهم گفتی. چند هفته ای گذشت به خاطر اینکه انسان پاک وسربه زیری هست و البته فکر میکردم منطقی !!!! با ایشون ازدواج کردم وشرط کردم محل زندگی امون شهر من باشه آخه اونا شهرستانن. درضمن این ازدواج اشتباهاتی انجام دادم که به مرور فهمیدم نباید ملاحظه می کردم چون برای خودش و خانواده اش حق ایجاد شد . گفتم که مراسم عروسی نمیخوام وقرار شد که به جاش پولامونو جمع کنیم و خونه بخریم و البته به برکت پیشنهاد برادرش و بدون در جریان گذاشتن من قسمتی از پولاشو درسرمایه گذاری از دست داد و مجبور شدیم برای شروع زندگی اجاره کنیم منم چون از اجاره نشینی خوشم نمی اومد آپارتمان خالی بابامو گفتم اجاره کنیم اونم قبول کرد وقتی دنبال خونه می گشتیم اکثر خونه ها رو من یا خانواده ام پیدا می کردیم و آخر هفته که می اومد تا بریم خونه ها رو ببینیم برای هرکدوم ایرادی در می آورد خلاصه اینکه پولمون کم بود ولی حاضر نبود از یه جای معمولی بخره میگفت پایین شهر رو دوست ندارم.در طی این مدت حتی یکبار هم تعارف نکرد منو ببره خونشون وقتی هم گله میکردم میگفت لازم به دعوت نیست خودت پاشو بیا.چند بارهم مامانش تو روم برگشت و گفت ببخشیدا جامون تنگه واسه همین دعوتت نمیکنم. با این برخورد چطوری میرفتم؟؟چند بار بهش تذکر داده بودم که خانوادش بجای من خرید نکنن واجازه بدن خودم انتخاب کنم ولی باز مامانش بارها این کارو کرد و حتی برام سرویس طلا خریدو گفت من خوش سلیقه ام دوست نداشتی عوضش کن.همسرم یا نمیدونست یا نمیخواست بدونه که من همسر اونم و اونه که باید گوشه ای از مخارج منو تامین کنه و مجبور شدم که به زبون بیارم آقای محترم نمیگی بزار ماهیانه برای همسرم در نظر بگیرم شاید چیزی لازمش شد و خواست بخره !!!خلاصه اینکه همه این چیزای بظاهر کوچیک باعث شدن با هم جرو بحث کنیم .حرصم می گرفت وقتی میدیدم خانوادش توی هیچ اعیادی ارزشی برام قائل نیستن و اونم محکم و قاطع جلوم می ایستاد و دفاع میکرد.چند روز مونده به ماه عسل اومدن لیست جهیزیه امون رو امضا کردن و رفتن .فرداش مامانم گفت مادرشوهرم گفته بچه ها کجاقراره برن؟ بهتره برن مشهد و از آقا خونه بخوان ...با شنیدن این حرف مثل اسپند روی آتیش شدم همه این نقشه ها رو کشیدن که بیا سرمایه گذاری کن خونه رو میخوای چیکار حالا بخاطر اشتباه فاحش خودم برم چیکار کنم.مادر شوهرم هیچ اعیادی به عنوان یه بزرگ عمل نکرد حتی برای هماهنگی رفتن به ماه عسل به عنوان مادر داماد خودشو کشید کنار و پدرشوهرمو داد جلو ...منم برگشتم گفتم هیچ کس لازم نیست دخالت کنه خودم بهتر میدونم کجا برم و این اغازی شد برای دعوای من و همسرم و قهربیشتر از یک ماه اون..این حرفو که گفتم رفتم آپارتمانی که جهیزیه ام رو چیده بودم اونم اومد پشت سرم وشروع کرد به داد و بیداد و فحش دادن .حتی نمیخواست حرفهامو بشنوه .البته هزار بار گفته بودم اما هیچ وقت حرکت مثبتی جز سکوت ازش ندیده بودم.آقا رفت خونشون و سیر تا پیاز ماجرا رو به خانواده اش گفته بود اونهام کلی برام خط و نشون کشیدن .چند روز بعدش باباش زنگ زده بود برای اینکه همسرم بیاد بلیط بگیره بریم مسافرت منم که نمیدونستم جریان دعوامونو به خانوادش گفته برای اینکه نفهمنبهش پیام دادم که بابات زنگ زده در جریان باش اونم جوابی بهم ندمنم برای اینکه متوجه دعواموننشن بهانه آوردم که هنوز تصمیم نگرفتم.(آخه خودش همیشه می گفت من هیچ چیزی از مسائل خودمونو به خانواده ام نمیگم ).باباشم تا میتونست فحش نثار من و پدر بی خبر از همه جای بیچاره ام و مامانم داد و قطع کرد.تا اینکه خاله ام رفته بود میانجیگری کرده بود که بیان خانواده ها رو آشتی بدن ده پانزده روز پیش فقط باباش وخاله ام اومدن خونه ما (البته همسرم هم به خودش زحمت نداد برای حل مشکلش بیاد حرف بزنه .) پدرشم هم نشست که جز به جز بگو چرا دعواتون شده ؟ تو پسرمو مجبور کردی تلویزیون !بخره لپ تاب بگیره و گوشی تلفن بخره؟ چرا ملاحظه اشو نکردی .....از تعجب شاخ در آوردم باباش حرفهایی میزد که در شانش نبود کل هزینه اون برای ازدواجش ده میلیونم نبود برام ازتحت فشار گذاشتن حرف میزد در حالیکه گوشی تلفن خونه یا تلویزیون رو قرار بود اون بخره .و کلی حرفهای مسخره دیگه که روم نمیشه بگم.خلاصه که فعلا خبری ازش نیست خانواده اش کوچیکترین شایعات رو که میشنون بزرگش میکنن و دست بردار نیستن و بدتر اینکه هر حرفی که پدر و مادر من گفتن رو بد متوجه شدن و قضیه رو بزرگ و بزرگتر میکنن .مخصوصا مادر بزرگوارش که دست بردارنیست. باباش نمیدونم برای دعوا اومده بود یا برای آشتی دادن خلاصه کارو خراب کرد و رفت تا حالاهم نه همسرم زنگ زده نه من.البته اوایل تلفن کردم و پیام هم دادم جواب نداد منم دیگه زنگ نزدم که هر وقت خودش خواست زنگ بزنه. حالا بیشتر از یه ماهه که هیچ اطلاعی ازش ندارم اما اونطور که من شنیدم گفته که حاضر نیست بیاد شهرما برای زندگی و من باید برم شهر اون و گرنه طلاق.این مساله هم چون جزو شروط ازدواجمون بود وقراربود درعقدنامه ذکر بشه ولی گفت من یه مردم و مرد زیر حرفش نمیزنه منم اصراری نکردم.حالا نمیدونم چیکار کنم ته دلم دیگه قرص نیست که بتونم بهش اعتماد کنم .