رفیق
اول از همه یه چیزی بهت بگم

هیچوقت فکر نکن یاد اون دختر رو میتونی از ذهنت بیرون ببری
مطمئن باش تا 20 30 سال دیگه هم یادت میمونه (هر چد خیلی کمرنگ تر از حالا)

من اگه میگم درکت میکنم چون همچین حالتی رو تجربه کردم
مثل یه موج سینوسی میمونه درست وقتی که فکر میکنی دیگه به اون دختره حسی نداری و کاملا بیخیال شدی دوباره همه احساساتت برمیگرده

من یه دختری رو دوست داشتم و اونم از شدید ترین نوعش منم مثل شما بودم شرایطم جور نبود و نتونستم کاری بکنم
ولی با اینکه 3 سال میگذره از اون ماجرا و چند ماه پیش دختر مورد نظر ازدواج کرد
هنوزم غصه میخورم که چرا با من ازدواج نکرد (تا وقتی که ازدواج نکرده بود تا آخرین لحظه امید داشتم که برگرده)

من توی این مدت یه دختر دیگه رو دیدم هرچند اونم فعلا نشده (لعنت به این شرایط ازدواج که وقتی بدست میاد که باید نوه هاتو ببینی)
ولی از وقتی اون دختر رو دیدم به هیچ وجه به دختر قبلی فکر نمیکردم (به قول شاعر که میگه : عشقای قبل از تو سوء تفاهم بود ....)

تقریبا میشه گفت با عاشق شدن یه قسمتی در هر فرد تشکیل میشه که دیگه نمیتونی خالیش بذاری یا باید طرف قبلیو توش نگه داری یا اگه طرف قبلی رو فرستادی بیرون باید یکی دیگه رو جایگزین کنی

عشق بوجود میاد اما از بین نمیره
در نهایت میشه تبدیلش کرد به نفرت (احساسات منفی که بیشتر به خودت لطمه میزنه)
یا تعویضش کرد (احساسات مثبت و حتی گرم تر از قبل)


ولی چون شرایط ازدواجت جور نیست نمیتونی تعویضش کنی یا بعبارتی دیگه عشقتو جایگزین کنی هر چند باید همسر آیندت از همه جوانب نسبت به فرد قبلی سر تر باشه تا بتونی اون دختره رو فراموش کنی

اینم از ما گفتن که هیچ درمان و دارویی نداره و چاره اش فقط صبر و گذر زمانه
و خودتو کنترل کن و دیگه بهش فکر نکن هر وقتم فکرش مجدد اومد به یادت سعی کن خودتو آروم کنی

کم کم میتونی بهش فکر نکنی فقط توقع نداشته باش که بعد از یه هفته میتونی خیلی راحت فکر کردن بهش رو متوقف کنی این کار زمانبره

خودت میگی وابسته شدم پس...

راستی یه داستانی بود بابای من چند سال پیش تعریف میکرد و من دقیقا یادم نیست ولی یه چیزی توی این مایه ها بود
یه بار یه نفر میره تیمارستان (بلا نسبت همگی) بعد میبینه یه نفر رو با طناب بستن به یه تخت و دارن آمپول آرام بخش بهش میزنن و طرف هم مدام داد میزد لیلا لیلا لیلا
میپرسه این آقا چرا اینجوری شده میگن این بنده خدا یه دختری (لیلا) رو میخواسته بهش ندادن اینه که اینجوری شده
بعد میره چند تا اتاق اونورتر میبینه یه مرده رو با زنجیر بستن به تخت و 5 6 تا پرستار اینو گرفتن دوسه نفرم دارن امپول میزنن بهش و مرده داره داد میزنه لیلا لیلا لیلا
میپرسه این مرده چرا اینجوری شده اونم لیلا رو میخواسته که بهش ندادن میگن نه اتفاقا این همونیه که با لیلا ازدواج کرده
تو هم حالا فکر نکن اگه به اون دختره میرسیدی چی میشد مطمئن باش طرف آنچنان آش دهن سوزی هم نبوده نبوده (تو خیابون ریخته والا )


همگی اینا نظرات شخصی من بود
موفق باشی