با سلام به دوستان عزیز .
سیما هستم 33 سالمه و تازه به اینجا اومدم و به شما ملحق شدم...
12 ساله که دارم زندگی میکنم. با آدمی که از نظر فرهنگی، تحصیلاتی، شعور و علایق کلی با هم فرق داریم . حالا اینکه چرا با این آدم ازدواج کردم بماند...
شوهر من یه آدمیه که اگه یه جا ببینیدش یا باهاش حرف بزنید میگید یا این مهندسه یا روانشناس و حتما پیش خودتون میگین بهترین شوهر برای زنش میتونه باشه...
اما من باهاش زندگی کردم. یعنی این زندگی یه جهنم واقعیه....
از کجا شروع کنم؟؟؟؟ از اول زندگی اینقدر زجرم داد و اینقدر دوران بارداری وحشتناکی رو برام رقم زد که یه کودک با اختلال یادگیری و هوش مرزی خدا بهمون داد و همش به خاطر استرس های دوران بارداری بود که بهم میداد...
هیچوقت توی این 12 سال زندگی من حق نداشتم . همیشه از نظر اون من خطاکار بودم.
حتی یکبار بابت کارهایی که کرد معذرت نخواست . (به گفته خودش میمیرم ولی عذر خواهی نمی کنم.)
عقاید بسته ای داره . بعد از ده سال بالاخره با بدبختی رفتم دانشگاه . الان جزو شاگردای اول تا سوم هستم . درس خوندن تنها عشقیه که توی زندگی دارم.
اما میخواد اونم ازم بگیره...
اصلا اهل محبت کلامی نیست.ما رابطه جنسی خیلی سردی داریم. اگر من باهاش حرف بزنم باهام حرف میزنه اگرنه که هیچی... اگر بیاد خونه من برم به استقبالش یه سلام علیکی هست وگرنه اگه مثلا من توی اتاق باشم حتی صدام هم نمیکنه....
خیلی بداخلاقه .... با اینکه با خانواده اش خیلی کنار اومدم اما همیشه اونا رو محق میدونه و منو تقصیر کار ... کلا توی زندگی ما من همیشه مقصر بودم ، درمقابل همه...
هیچ عشقی تو این زندگی ندارم. اصلا دوستش ندارم ... شب که میشه موقع اومدنش عزا میگیرم. هی خدا خدا می کنم که دیرتر بیاد...
هرچی با زبون بهش گفتم که من اینو میخوام ... با من اینچوری رفتار کن ، به من این چیزها رو بده اصلا انگار نه انگار ... داشتم با دیوار حرف میزدم.
اطرافیان بهم میگن صبر ایوب داری....
هنوز بعد از 12 سال وقتی از حموم میاد حوله به دست دم در حموم منتظرش هستم تا حوله اش رو تنش کنم.
غذاهایی که درست میکنم همش به سلیقه اونه...
از تمیزی و کدبانوگری چیزی کم نذاشتم.اینقدر بهش محبت کردم که همه میگن که خیلی پرروشده.
خلاصه مرغ همسایه غازه...
هی منت خواهرشو سرمن میذاره که اون خوب شوهر داری میکنه ... در صورتیکه خواهرش خودش برام تعریف کرده که با رئیس شوهرش دوسته و اونو میاره خونه... ولی خوب من نمیتونم اینا رو به روش بزنم. هرچی باشه اون به من اعتماد کرده . خلاصه که دوستان دارم خفه میشم. دیگه تصمیم نهایی رو گرفتم شما هم اگه حسی دارید بهم بگید...