سلام.اميدوارم حال همگي خوب باشه.
من هموني ام كه تو قسمت تناسب فيزيكي در ازدواج در مورد خودم توضيح داده بودم .من هيچ مشكلي با قد نامزدم ندارم هنوزم اينو ميگم.برام سادگي و صداقتش مهم بود اما تازگي ها به اين مساله شك كردم. اجازه بدين از اول توضيح بدم:
وقتي ا.ومد خواستگاريم همش ميخواست يه چيزي بهم بگه اما متاسفانه شرايطش فراهم نشد. دو ماه بعد ازدواج متوجه شدم روي پوستش لكه ها و جوش هاي ريزي داره تا اون موقع حتي بلوزشم جلوي من عوض نميكرد منم به حساب الينكه هنوز با هم راحت نيستيم هيچ چي نميگفتم و غرورم رو نميشكوندم .خلاصه وقتي فهميدم ميگفت چيزي نيست و هم به مرور زمان بر طرف ميشه . و منم مرتب بهش ميگفتم كه من به اين وضعيت ايرادي نميارم و اصلا برام مهم نيست . يه مدت گذشت و من متوجه بيماري روحيش شدم اون از لحاظ روحي خيلي افسردست و حتي بيرون رفتن هم سختش مياد .و ديگه نميتونه پيش من تظاهر به شاد بودن كنه. چند روز پيش به طور اتفاقي علائم بيماريهاش تو سايت ايران سلامت خوندم بعد اون تو سايت هاي زيادي تحقيق كردم تا اينكه ديشب كاملا مطمئن شدم كه اون بيماري نورو فيبروماتوز داره يه بيماري كه از هر 2500 نفر فقط يك نفر مبتلا ميشه. ديشب تا 6 صبح بيدار موندم و گريه ميكردم و مثل ديونه ها تو اتاق ميرفتم اينور اون ور و در اتاق رو هم قفل كردم كه كسي متوجه نشه. آخه من الان خونه نامزدم هستم و از شهر خودمون 11 ساعت دورم. چون هنوز تو اعماق ذهنم با خودم درگير بودم از خودش پرسيدم نميخواست بگه اما وقتي ديد حتي اسم بيماريش رو هم ميدنم نتونست انكار كنه.مادرو پدر اون با من خيلي مهربون هستن اما امروز فقط پيش اونا تظاهر به لبخند ميكردم و ته دلم ازشون متنفر بودم .احساس ميكنم منو به بازي گرفتن. احساس ميكنم منو قرباني آرزوهاي خودشون كردن از نامزدم بدم اومد چون اگه من اين مشكلو داشتم مطمئنم كه منو تحمل نميكرد.
من دلم نميخواد ولش كنم . اخه وقتي فكر ميكنم ميبينم اگه من اينطوري بودم دلم نميخواست ديگران منو ترك كنن. از يه طرف و قتي چهره آيندشو تصور ميكنم از قصه دق ميكنم چون دوستش دارم و حاضرم با شرايطش بسازم و از طرفي حس ميكنم بهم خيانت شده. از آقاي سنگ تراشان و بقيه دوستان خواهش ميكنم يه راه جلوي پام بگذاريد من توشرايط بدي قرار گرفتم ونميتونم حتي در مورد مسائل كوچيك درست تصميم بگيرم تورو خدا كمك كنيد . نميخوام از خودم عكسالعمل نادرست نشون بدم.