سلام، من 27 سال دارم و اول عید امسال نامزد کردم و از 2 سال قبل با هم ارتباط داشتیم. همیشه رابطمون خوب نبود و با هم کلی مشکل داشتیم. اما واقعا دوسش دارم.. یعنی با تمام ایرادایی که ازش میشناسم دوسش دارم. طوری که آدم خودشو با همه خوبیها و بدیهاش دوست داره... خانوادم خیلی موافق نبودند اما چیزی نمی گفتند . دلایل مخالفتشون: 1- اخلاقش تند بود و با پدر مادرش خیلی بد حرف می زد گاهی . 2- تا الان به صورت جدی کار نکرده بود و تازه الان در 29 سالگی در شرکت پدرش مشغول به کار بود. 3- در گذشتش ارتباطات نامشروع داشته که من می گفتم گذشتش مهم نیست اما برادرهام میگن آدمی که تو روتبطش حد و مرز نداره به درد نمیخوره چون با زنی که شوهر داشت رابطه داشته 4- همیشه به من شک داشت و خیلی پیگیری میکرد و سرسخت بود.... با همه این بدی ها که گفتم همدیگرو خیلی دوست داشتیم من بیشتر چون اولین عشقم بود تو زندگیم و حمایتم میکرد و در کنارش احساس امنیت و آرامشی داشتم که فکر میکنم دیگه با کسی نخواهم داشت اما بداخلاقی و حتی بد دهنی میکرد. خیلی شک داشت و یه جورایی تهمت میزد. 1 ماه بعد از نامزدی هر دو در شرکت پدرش کار می کردیم. به علت اینکه خانومی که قبلا باهاش رابطه داشته بهش زنگ زد بدون اینکه بهش اجازه توضیح بدم ازش جدا شدم. بعد از یک ماه تصمیم گرفتم منطقی باهاش حرف بزنم یه جورایی من و قانع کرد اما قبل از اینکه دوباره شروع شه رابطمون به شدت به من مشکوک بود و تهمت میزد که تو این مدت با کسی بودم. 24 ساعت تو اینترنت و تلفنی پیگیری میکرد و خواب و خوراک و از خودش گرفته بود. البته من هنوز تصمیم نگرفته بودم باهاش باشم باز و هنوز حتی همو ندیده بودیم بعد از جدا شدن... تا جایی ادامه داد که وقتی برای پیاده روی بیرون میرفتم جرات نمیکردم راستشو بگم و بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم که وقتی رفته بودم پیاده روی بهش دروغ گفتم که باشگاه رفتم .. چون میترسیدم بگم رفتم پیاده روی و بهم تهمت بزنه... خواستم از درگیری و جدال دوری کنم. و به خاطر اون دروغ مجبور شدم چند تا دروغ دیگه بگم. البته تمام اون مدت با تلفن با من حرف میزد و میدونست تنها هستم اما فهمیده بود دروغ میگم. تا اینکه اومد دم باشگاه و من بهش گفتم از ترس اینکه تهمت بزنی دروغ گفتم. اما به شدت عصبانی شد... بدترین حرفها و تهمتها رو بهم زد که حتی نمیشه فکر کرد بهش... حتی من و کتک هم زد و گریه می کرد که دنیام و نابود کردی و از این دروغت معلومه همیشه دروغ میگفتی و سالم نیستی... بعد از اون شب با اینکه من کلی دلیل دارم که اون مناسب من نبوده اما چون اون اشتباه و کردم بدترین ذهنیت براش میمونه از من دارم دیوونه میشم... دلم خیلی براش سوخت چون بعد از یک ماه جدایی من با قضیه کنار اومده بودم اما اون به شدت لاغر شده بود و حتی خودشو سوزونده بود که من و فراموش کنه و اینکه من برام مهم نبوده اذیتش میکرد... و میگفت دنبال یه بهونه بودم که بتونم فراموشت کنم و خودت این بهونه رو به دستم دادی... تا شبی که بهش دروغ گفتم برام مهم نبود اما الان به مرز خودکشی رسیدم... احساس میکنم رفتارهای بدش تقصیر من بوده... دلم براش می سوزه.. رابطه گند خورده اما چطوری از این احساس تقصیر و تهمتهایی که به خاطر اون دروغ بهم میچسبه و عشقی که هنوز بهش دارم جدا شم؟؟؟ چطوری بپذیرم که گذشته و به زندگی برگردم.. به خاطر دروغم فقط خودمو مقصر همه چی میدونم و فکر میکنم منم که باختم.