بعد از ازدواج همسرم گفت که تو دوران مجردی از خانمی تقاضا کرده بود که همسر صیغه ایش بشه و اون خانم نپذیرفته و به دنبال ازدواج دائم بوده!
این حرف رو که شنیدم از جهات مختلف خیلی بهم ریختم، یک جنبه اش این بود که دیدم همسرم به راحتی می تونه چنین تقاضایی رو با یه خانم در میون بگذاره!
چند وقت پیش سر پاره ای مسائل که با هم داشتیم، بهم مستقیم گفت که اون جریان گذشته ممکنه دوباره تکرار بشه!
حسابی آب پاکی رو ریخت رو دستم.
از اون روز دیگه زندگیم رو حریم شخصیم نمی دونم. دست و دلم به هیچ تلاشی برای ارتقا زندگیمون نمی ره. برای اینکه این زندگی رو متعلق به خودم و همسرم و بچه ام دیگه نمی دونم. بقول خود همسرم زندگی دقیقا مثل یه مغازه ست که دوتا شریک دارن باهم اداره ش می کنند.
مادامی یه شریک می تونه از منافع شخصی اش بگذره و برای پیشرفت مغازه ازخودگذشتگی کنه، که مطمئن باشه نتیجه زحماتش در آینده متوجه خودش میشه و یه نفر یهو از راه نمی رسه تا از نتیجه زحمات تو بهره ببره. حتی اگه این زحمت منحصر بشه به قناعت کردن.
از اون موقع مدام بخودم میگن بزار بیشتر بیشتر برای شوهرم خرج تراشی کنم. مشکلات زندگی رو بهش منتقل کنم و ... خلاصه به قول قدیمیها بگه یکیش اینهمه دغدذغه داره، ببین دوتا بخوان بشن چی می شه!
این یه بعدش بود. بعد دیگه عدم امنیت من، مربوط میشه به مسائل جنسی. دلم می خواد شوهرم و همه جسمش متعلق بخودم باشه. دوست ندارم دست خورده دیگری باشه. از وقتی شوهرم این حرف رو بهم زده دیگه از کنارش بودن لذت نمی برم. مدام فکر می کنم که ممکنه هر عضو بدن شوهرم دست خورده یکی دیگه بوده باشه و با ان فکر باشه، ناخواسته ازش منزجر میشم. (دقیقا حال کسی رو دارم که می خواد با مسواک دیگری، مسواک بزنه)!
همین حسم باعث میشه که نتونم نیاز شوهرم رو هم برآورده کنم!
خلاصه اینکه هر روز مصمم تر میشم که این زندگی رو زودتر تموم کنم و از اینهمه آشفتگی روحی و ترس و ناامنی خودم و ذهنم و روحم رو آزاد کنم!
علاقه مندی ها (Bookmarks)