سلام
نميدونم چطوري شروع كنم من 23 سال سن دارم الان 6 ماهه فارغ التحصيل شدم و تواين مدت بيكار نبودم اول از اژانس هواپيمايي شروع كردم و به عنوان كاراموز مدتي رو اونجا گذروندم
ولي حقيقتا من دختر اروميم برا ي همين نتونستم اونطور كه بايد در اون حيطه خودم رو ابرازكنم
بگذريم ازاين كه نسبت به اون كار نا اميدو دلسرد شدم اول فكر ميكردم مشكل از كارمه ولي زماني به اشتباهم پي بردم كه به عنوان كار اموز در اژانس هواپيمايي ديگه هم شروع به كار كردم و اونجا به اين نتيجه رسيدم كه اصلا من به درد اژانس نميخورم دليلشم همونيه كه گفتم
خلاصه بعد از اژانس به واسطه يكي ازدوستان قديميم به يك شركت خصوصي معرفي شدم
راستش اول كه وارد اون شركت شدم ظاهر شركت و همكارا طرز لباس پوشيدناشون و صحبت كردن و احترامشون حسابي تو دلم رفته بود طوري كه منو شيفته اون محيط كرده بود
مدير اون شركت كه خصوصي بود يك اقاي 28 ساله بو د كه همسري داشت و به اضافه دو مدير ديگه كه داخلي و خارجي بود ن .
در برخورد اول اقاي مدير 29 ساله احساس عجيبي داشتم ايشون خيلي محترم بودن و بسيار هم از من و صحبت كردن من و ظاهر من تمجيد كردن و بعداز شكستي كه از كارسابقم داشتم راستش حس خوبي نسبت به ايشون و اون محيط پيدا كرده بودم واقعا حس ارزش كرده بودم و اين كه منم براي خودم كسيم
خلاصه اون رو ز مصاحبه اي از من شد و خيلي سوالات شخصي و غيز شخصي علمي و هوشي از من پرسيده شده بود و من تا جايي كه ميتونستم به تما م اونها پاسخ دادم
راستش جوابهام خيلي هم اش تو دهن پركني نبود ولي مديرمون به من گفت تنها نكته اي كه براشون مهمه فقط درستيه
خلاصه اون رو ز گذشت و من به عنوان يكي از كارمندان اون شركت معرفي شدم و دوره اموزشي برامون گذاشتن و در مدت چند روز و به سختي من راه افتادم
راستش تنها مشكلي كه اون شركت داشت بحث درامد بود كه به صورت كارمزدي و پورسانتي بود
اوايل تفكرم براين بود كهه شايد بتونم از اين طريق به جايي برسم خيلي شوق داشتم و اميدوار بودم مخصوصا اينكه در اون محيط حسابي تحويلم ميگرفتن و بهم اهميت ميدادن مخصوصا مدير مون
ولي اين جريان خيلي دوام نداشت چراكه بخاطر بي دقتي هاي من و ساده بازيايي كه درميوردم باعث شد مديرمون نسبت به من دلسرد بشه و اون رضايتي كه بايد داشته باشه رو نداشت
خب يك مسئله سر بي دقتي منه ولي خب گاهي وقتا فكر ميكنم خيلي براي مجموعه اهميت ندارم بااين كه تو اين مدت بازدهي داشتم و شايد م اين چيزي نبوده كه بخواد به چشم اونها بياد
در هرصورت من اونجا كار كردم و وقتم رو گذاشتم
نا گفته نماند من بخاطر درك و نگاه خاص ايشون بهشون علاقه مند شدم ولي....
ميدونم كه اين درست نيست ولي دست خودم نبود
خلاصه نزاشتم كسي از اين قضيه باخبر بشه و تا الان اين مسئلو رو در ذهن و دلم نگه داشتم
درمدت كوتاهي كه بودم سعي كردم اونطور كه بايد كار كنم و واقعا تلاش ميكردم و بودن كسايي كه نسبت به من حس خوبي نداشتن و دائم بدنبال بهانه اي بودن كه من رو قيچي كنن
و بالا خره موفق شدن
من سعي دارم از كارم بيام بيرون و لي امروز و فردا ميكنم و اين مسئله خيلي برام خوشايند نيست
خب با اون احترام و ارزشي كه مجموعه در ابتدا به من داشت و دلسري كه الان ميبينم برام گرون تموم شده
خيلي غمگينم
چرا مديرمون با اين كه فهميده من دارم ميرم خيلي به موندن من اصراري نداره؟
ايا مشكل از خود منه؟
علاقه من نسبت به مديرمون از چه نوعيه؟
به اضافه اينكه اون كارمندا همه نماز ميخونن و خدارو قبول دارن
ولي گاهي حس ميكنم ......
هيچي
لطفا اگر ممكنه راهنماييم كنيد
راستش من بيشتر ازاينكه بخام به كارم علاقه پيدا كنم به محيط عادت كردم و انس گرفتم طوري كه فكرميكنم اگه بيام بيرون دچار افسردگي ميشم مخصوصا اينكه مديرمون رو ديگه نبينم
خيلي ناراحتم و احساس بدي دارم نميدونم خواهش ميكنم راهنماييم كنيد همدردي كنيد ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)